نویسنده: پریدخت کوهپیمان

در یک تابستان گرم و طولانی زندگی خانواده من تغییر بسیار کرد و شاید بتونم بگم سرنوشت همه ما به نوعی شکل عوض کرد.

اون سال پس از بازگشت پدر از جنگ، همه ما امیدوار بودیم که با وجود وضع روحی بد او ولی به خاطر بودنش در کنارمان همه خوشحالتر خواهیم بود ولی دریغا از تصوری که ما داشتیم، بخصوص من که دختر بزرگ خانواده بودم و مادر بیچاره ام که مجبور بود با داشتن پنج بچه که سه دختر و دو پسر بودیم هرطور شده همه ما را در محیطی آرام و شاد بزرگ کند. چرا که با عشقی که به پدرم و زندگیش داشت در خود این توان را میدید که یکروز شاهد موفقیت تک تک ما باشد و همین امید بود که در وهله اول در روح و جسم ما شوق به زندگی را بیشتر میکرد. حالا دیگه ما پدرمان جانباز جنگ بود و بخواهیم نخواهیم بین مردم و فامیل ارج و قیمتی داشتیم.

پدر با وجود اینکه چندین بار در جبهه دچار موج جنگی شده بود، اما بین ما سعی میکرد خود را سالم جلوه بدهد چون اصلا دوست نداشت کسی او را ناتوان ببیند. شغل او که فردی ارتشی بود قانونا راهی جنگش کرد، ولی افسوس پدری سی و چند ساله با روحیه ای خوب و تنی سالم برای نجات وطن و ناموس به جبهه رفت و معلول از جهت روح و روان و کمی هم جسمی به خانه باز گشت.

براستی آیا با حقوق کمی که او پس از هشت سال خدمت دریافت می کرد می توانست پنج فرزند قد و نیم قد که بزرگترینشان من بودم که دوازده سال داشتم و داشتن همسری که مادر این کودکان بود و خود بیمارش را بدون دغدغه خاطر اداره کند؟

این سوالی بود که من با سن پایینم بارها از خود میپرسیدم که خدایا با این تعداد افراد خانواده و خانه نیم ساخته ای که هنوز درب حیاط و درهای اطاق ها نصب نشده بود ما خواهیم توانست خوب زندگی کنیم؟ خانه نیم ساخته ای که زمین آن هدیه عروسی مادرم بود و تقریبا وسط جنگلی از نخلهای زمین های پدرش بود و ما پس از ازدواج مادرم تا قبل از تولد من در یک خانه گلی که باز در همسایگی پدر بزرگم بود زندگی می کردیم و چون پدرم از سربازی وارد ارتش شد و تا زمان جنگ هم همچنان با درجه گروهبانی خدمت میکرد، در زمان تولدم مادرم با داشتن دو گاو ماده که باز از خانواده اش گرفته بود همیشه کمک خرج زندگیمان بود و کمر همت را بسته و تصمیم داشت از این زمین اهدایی، خانه ای بسازد که محل امن و بی درد سری باشد. من شاهد سخت کوشیهای  مادرم در این مسیر بودم. او هر روز صبح وقتی پدر راهی میشد گاوها را در علفزار زیر نخلها به چرا میبرد و تا ظهر هم به کارهای خانه و آشپزی و بچه داری میرسید و هم هر چند ساعت یک بار سری به اون حیوانها میزد که از اطراف خانه دور نشوند. اما وظیفه من که حالا چهارده سال داشتم این بود که پس از آمدن از مدرسه به درس و مشق خواهر و برادر کوچکترم برسم و هم تاجایی که ممکن بود کمک مادر به امور خانه مثل ظرفشویی، رُفت و روب و نظافت بچه ها بپردازم. ظهر که میشد همه افراد خانواده بدور سفره ای می نشستیم که نان آنهم بدست مادرمان پخته شده بود. بیشتر مواقع ما با کمی ماست و یا دمی باقلا و آب تماته شکممان را سیر میکردیم. در ماه شاید دو بار میتونستیم گوشت و یا مرغ بخوریم. اگرپدر وقتی داشت برای گرفتن ماهی از رودخانه بهمنشیر که نزدیک خانه ما بود میرفت شکمی سیر از عزای ماهی در می آوردیم و ما تنها دل خوشیمان این بود که پدرمان در کنارمان بود گر چه چندان سالم نبود و حتی گاهی مواقع نمی توانست به کارهای روز مره خودش برسد. بیشتر مواقع تا نزدیک ظهر در بستر بود و مادر چون می دانست نمی تواند مثل قبل کار کند همیشه هوای او را داشت و در واقع مجبور بود از او هم مثل بچه هاش مواظبت کند. وضعیت داخلی خانواده من آشفتگی خاصی داشت و من به هر شکلی بود در امور خانه و بچه داری کمکش بودم، به همین دلیل خیلی زیاد نمی توانستم به درس و مشقم برسم.

  سرمقاله نوامبر ۲۰۲۲ - طولانی ترین انقلاب دنیا

در هر حال روزها بدین شکل میگذشت شرایط خیلی مطلوب نبود ولی می توانستیم با مقدار حقوق اندک پدر کاری علاوه بر اداره خونه یعنی خورد و خوراک و پوشاکی نه چندان قابل ملاحظه زندگی کنیم. به همین دلیل محل سکونتمان پس از باز گشت پدر از جبهه کماکان نیمه تمام مانده بود بطوری که بیشتر شبها سگهای ولگرد به حریم خانه که در و پیکری نداشت وارد میشدن و ایجاد مزاحمت میکردن. در عین حال، چون به واسطه شناخت پدر بزرگم خانواده ما را اکثر اطرافیان میشناختن و میدانستن ما اشیا گرانبهایی هم نداریم، از دزد و سارق هم خبری نبود.

روزهای پر از درد و غم میگذشت تا اینکه منو نسرین خواهرم در مدرسه ای که درس می خواندیم با دو خواهر بسیار مهربان آشنا شدیم؛ مهسا با خواهر کوچکم دوست و همکلاس بود و مهنوش با من چون در یک کلاس درس میخواندیم. یک روز آنها از راه مدرسه که خانه ما به آن نزدیکتر بود همراهمان به محل سکونتمان آمدن و از مادر اجازه خواستن که ما همراهشان به خانه آنها برویم. آنروز، مادر پس از اینکه فهمید آنها تنها با مادرشان زندگی میکنن اجازه داد همراهشان برویم.

چقدر روز پر هیجانی بود. ما چهار نفر در کنار هم روزی بسیار خوش را گذراندیم و بعدازظهر به خانه باز گشتیم. مادر این دو دوست چنان مهربان بود و از ما پذیرایی کرد که گویی ما هم دخترهای او هستیم و این گونه بود که ما دوستانی بسیار صمیمی شدیم و در روزهای بعد دیگه نیاز نبود از مادر اجازه بگیریم. صبح وقتی آنها بدنبال ما می آمدن که با هم بمدرسه بریم اجازه میگرفتن که آنروز را در کنار هم باشیم و مادر ما که احساس کرده بود خیلی خوشحال هستیم با طیب خاطر میگفت برید ولی بعد از ظهر قبل از غروب آفتاب خونه باشید. ما همین کار را میکردیم. مادر روزهای سختی را با پدر بیمارمان میگذراند. چون او را دوست داشت و هرگز نمیخواست باور کند که او سالم و نیرومند نیست و ما هم هنوز باورمان نمیشد که پدر خیلی بیمار است ولی به هر حال روزها از پس هم بر میامدن و در کنار هم احساس امنیت میکردیم. لازم می دانم که این توضیح را بدهم که خانه ما، به هیچ خانه ای شباهت نداشت، فقط سقفی داشت و یک نصفه دیواری که بتوان گاهی در پشت آن دیوار، در طشتی با آب گرمی که مادر تهیه میکرد دور از دید عابرین، آبی به سر و تن ریخت. حتی گاهی که مادر میخواست او هم آبی بر سر و تن بریزد باید تنها پلاسی را که به عنوان زیرانداز در تنها اطاق این سرای نیمه تمام داشتیم را جمع کنیم و مواظب باشیم یک وقت کسی ناگهانی وارد نشود زیرا این اطاق حتی دری نداشت که ما آنرا ببندیم.

  سالهای جدایی - قسمت 8

با این حال و باد تحمل همه سختیها  وضعیت پدر هر روز بدتر از روز قبل میشد. رفته رفته مادر هم از او چشم امید بریده بود تا اینکه بعد از چند سال معلولیت جنگی خدا میداند شاید بدلیل ناراحتی روحی و جسمی که داشت به سمت مصرف مواد رفت چونکه ما در شهرمان پزشکی نداشتیم که  ناراحتیهای او را بر طرف کند و نمی توانستیم او را به شیراز و یا تهران برای معالجه ببریم. متاسفانه فروشندگان مواد مخدر قبل از پزشکان و درمان درست و حسابی او را پیدا کرده بودن و تنها راه آرامش او را مصرف مواد دانسته و او را متقاعد به مصرف آن کرده بودن. مدتی بود که من احساس میکردم مادرم مانند قبل زیاد دل و دماغ کار ندارد و در آشفتگی عجیبی بسر میبرد تا اینکه یک روز دل بدریا زده و از او سوال کردم: مادر چرا حال و روز پدر خیلی بدتر از روزهای اول شده؟ می شه پولی تهیه کنیم و او را برای درمان به شهری دیگر ببریم؟ که دیدم گویی مادر منتظر چنین سوالی بود تا بتواند درد و غمش را با من که در آن خانه تنها غمخوارش بودم در میان بگذارد. با کمی مکث به گریه افتاد و گفت دختر بیچاره ام! تو هم متوجه حال بد پدرت شده ای؟ گفتم آره مادر. چند روز است که دارم باخودم فکر میکنم شاید بتوانیم کمکی به او بکنیم ..اما مادر باگریه ای جگرسوز نالید..

نه عزیزم دیگه از این حرفها گذشته و بر سرمان آمد آنچه که نباید. گفتم چه شده مادر؟ مگه به جز ناراحتی قبلی که داشت بیماری جدیدی گرفته؟ با صدایی محزون و ناله مانند جوابم داد آره عزیزم! پدرتان بدام مهلک اعتیاد افتاده. دردی که من همیشه از آن میترسیدم. . در این موقع من حتی نمیتوانستم آب دهانم را قورت بدم و باحالتی بهت زده گفتم: مادر حالا چه کنیم؟

چه میشود کرد! ما که هزینه درمانش را نداریم و الان با این بلای عظیم دیگه کاری از دستمان ساخته نیست و باید بسوزیم و بسازیم. چند ساعتی من و مادر در یک حالت بدی بودیم تا اینکه او به یک باره از جا برخواست و گفت دخترم من و تو نباید به زندگی ببازیم. میدونی که من تا اینجای زندگی همیشه برنده بودم. با تعجب نگاهی به او کردم و گفتم مادر، تو اینهمه در زندگیت بدبختی کشیدی و هنوز خودت را برنده میدونی؟ نیم نگاهی به من کرد و گفت: ولی تو نمی دانی من هنوز کلی برگ برنده در دست دارم. کدام برگ برنده؟ کجای زندگی ما تا به این حد رضایت بخشه که هنوز تو احساس خوشبختی میکنی؟

  داستان سن‌حوزه: عشق بی انتهای شالیم و جانسون

ای دخترم! تو مو میبینی و من پیچش مو. عزیزم آنچه که تا بحال از سر گذراندیم خود نوعی زندگی بوده و در عین حال گذران عمرمان. ما نباید به این زودی جا خالی کنیم. مادر نگفتی برگ برنده تو کدام است که من نمی دانم؟ جواب میخواهی؟ بله. من به تو خواهر و برادرانت خیلی امیدوارم که شما ثمره عمرم تا چند سال بعد جبران همه سختیهایی را که من کشیده ام خواهید کرد. وای مادر قربون اون دل بزرگت و صبری که داری! عزیزم بلند شو باید هر چه زودتر شامی تهیه کنیم. الان پدرت خواهد آمد و طبق معمول بهانه میگیرد که چرا چیزی برای خوردن نداریم. ولی مادر خوب میدانی که با این اندک مستمری که میگیری، مقدار شیری که میفروشی و ماستی که می اندازی، کلا نمی توانی سفره رنگینی برایمان پهن کنی. باز هم اشکالی ندارد من به همین هم خدا را شکر میکنم. ای کاش پدرت کمی فکر کند و حواسش به این باشد که من برای نجات زندگی شما حاضر به هر گونه فداکاری هستم.

در ضمن گفتگو با مادر او مشغول تهیه شام بود و ناگفته نماند غذایی را درست میکرد که همه ما دوست داشتیم. گوجه فرنگیها را من خرد کردم، پیاز داغ را او آماده کرد، پس از اضافه کردن ادویه و نمک ظرفی را که خورده برنج را در آن خیس کرده بود به محتوای قابلمه ریخت و گفت دخترم یک ساعتی طول میکشد تا شله طماطه ما جا بیفتد تو کم کم سفره را پهن کن و قاشق و بشقابها را هم بیار تا پدرت رسید غذا را بکشم. من هم برم لباسهای شسته شده را از طناب بگیرم که همه چیز آماده باشد. ممکن است امشب باران ببارد. من با قلبی مملو از عشق به چهره پر امید او نگاه کردم و زیر لب زمزمه میکردم: خدایا، اگر ما پدری سالم نداریم اما از تو سپاسگذاریم که چنین مادر مهربان و پر از شوق زندگی نصیب ما کردی! صدای من گویی به گوش او رسید و گفت عزیزم چه با خودت میگویی؟ رو به او کرده لبخندش را با لبخندی جواب دادم و گفتم: مادر خوبم، از خدای مهربان تشکر میکنم. پدر از راه رسید و من وقتی با دقت به او نگاه کردم در دل با حسرت گفتم آه ای پدر خوب و مهربانم! این جان شیرین را فدای چه کردی و داری الان چنین با زجر زندگی میکنی! خداوند به تو لطف کرد و مادرمان را نصیبت کرد. چرا عشق او را ندید میگیری؟ ترا چه میشود که چنین سر گردانی؟ به اطرافت توجهی نداری؟ مارا نمیبینی؟

ادامه دارد

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان