سرچشمه‌ی شکوفایی شعر نو – بخش آخر

نویسنده: محمود مُستَجیر

افزون برین نادر پور مضمون شعر بت تراش را هم از افسانه ی پیگمالیون، پیکرتراش قبرسی الهام گرفته است. پیگمالیون تندیسی از گالاته، مظهر زیبایی و هوش، ساخت. این مجسمه به اندازه ای شکیل و خوش بر و رو از کار در آمد که بت تراش، سخت دلباخته ی پرداخته ی خود شد. لذا به  ونوس التماس می کند به آن بت، جان ببخشد تا پیکرتراش بکام دل برسد. ونوس این کار را می کند. اما پس از چندی پیگمالیون از بلهوسی های گالاته به تنگ می آید و از ونوس می خواهد او را به صورت نخست برگرداند.

پیکر تراش پیرم و با تیشه ی خیال یک شب ترا ز مَرمَر شعر آفریده ام

تا در نگین چشم تو نقش هوس نهم ناز  هزار  چشم  سیه  را خریده ام 

بر قامتت که وسوسه  شستشو در اوست پاشیده ام  شراب  کف آلود  ماه را

تا  از   گزند   چشم   بدت   ایمنی  دهم دزدیده ام ز چشم حسودان نگاه را

تا  پیچ  و تاب  قد  تو را دلنشین  کنم دست از سر نیاز به هر  سو  گشوده ام

از  هر  زنی،  تراش تنی وام  کرده ام وز هر قدی، کرشمه ی رقصی ربوده ام

اما تو چون بتی  که به بت ساز  ننگرد در پیش پای  خویش به  خاکم فکنده ای

مست از می غروری و دور از غم منی گویی دل از کسی که ترا ساخت کنده ای

هشدار! زآن که  در  پس  این  پرده نیاز آن  بت تراش  بلهوس  چشم   بسته ام

یک شب که خشم عشق تو دیوانه ام کند بینند  سایه ها  که  ترا  هم  شکسته ام

۶ – زهره و منوچهر

در اسطوره های یونان عشق بازی ونوسVenus ، الاهه ی زیبایی، با آدونیسAdonis ، پسر پادشاه قبرس، افسانه ایست دلنشین. شکسپیر ازین قصه روایتی شیرین ساخته. ایرج میرزا هم از کار او آزادانه اقتباس کرده، به آن نام زُهره و منوچهر داده. ایرج این داستان را با بیانی ساده و شاعرانه تصویرنموده، رنگ و جلای زمینی و ایرانی به آن داده است. آنچه ایرج میرزا سروده دیگر افسانه ی خدایان نیست. چون منوچهرِ، شانزده ساله، یک سپاهی و ناسوتیست اما زهره از لاهوتیانست. او خود را به سیمای یکی از زیبارویان ناسوتی آراسته و عشقش، عشقی زمینی است. 

داستان در پگاهی که هنوز آفتاب نتابیده، آغاز می شود. زهره با دیدن جوانی و زیبایی منوچهر ناگهان تنش داغ، بی تاب و سرشار از شور و شر عشق می شود. او با ترفندهای گوناگون زنانه می کوشد تا کام دل از معشوق بگیرد. منوچهر که هرگز مزه ی زندگی بخش هم آغوشی با زنی را تا کنون نچشیده، حریر لب های دل آرامی شیدا روی لبانش نخزیده و نیز آزرمگین و عاقبت اندیش است، دُم به تله نمی دهد. جای جای مثنوی زهره و منوچهر پر از عشق ورزی و شرح نیاز آزمندانه ی زهره به هم آغوشی با منوچهر و تخسی، رَم کردن و خوداری منوچهر ازین کارست. ایرج داستان زهره و منوچهر را به پایان نرسانید. سبب نا تمام ماندن آن، گویا این بوده که دکتر صورتگر این افسانه را، در مجله ای به تدریج از انگلیسی به فارسی بر می گردانید و ایرج، آن ترجمه را منظوم می کرد. اما صورتگر کار را به پایان نمی رساند، بنابرین کار ایرج هم نیمه کاره می ماند. این مثنوی دارای ۵۲۸ بیت است که درین جا گزیده ای کوتاه ازآن را می خوانید:

  شروع اختلالات رفتاری شایع در کودکان - 2

صبح نتابیده هنوز آفتاب

وا  نشده  دیده ی  نرگس   ز خواب

تازه گل آتشی مُشکبوی

شسته ز شبنم به چمن دست و روی

منتظر هوله ی باد سحر

تا  که  کند   خشک  بدان  روی  تَر

درین هنگام چشم زهره به سیمای منوچهر می افتد.

گفت   سلام ای پسر  ماه و هور

چشم  بد  از روی  نکوی تو دور

شاخ  گلی  پا به  سر  سبزه  نِه

شاخ   گل  اندر  وسط   سبزه بِه

بند کن آن رشته به قَربوس زین

جفت  بزن  از سر زین  بر زمین

یا  که بِنِه  پا  به  سردوشمن

سُر بخور از دوش به آغوش من

نرم و  سبک  روح بیا  در  برم

تات  چو  سبزه به زمین  گسترم

خواهی اگر با دل خود شور کن

هر چه  دلت گفت، همان طور کن

این همه  بشنید  منوچهر از او 

هیچ  نیامد  به دلش  مهر  از او

لاجرم  از  حُجب، جوابی  نداد

یافت   خطابی   و  خطابی   نداد

زهره دگر باره سخن ساز کرد

زِمزمه ی    دلبری  آغاز   کرد

آن که ترا این دهن  تنگ  داد

وآن  لب جان پرور گل رنگ داد

داد  که  تا بوسه  فشانی  همی

گه   بدهی،   گه   بستانی  همی

حیف نباشد تو بدین خط و خال

  سرچشمه‌ی شکوفایی شعر نو (بخش آخر)

بَر نخوری،  بَر ندهی  از  جمال

با تو توان خوب همآغوش شد

خوب در آغوش تو بی هوش شد

پس از ماجراهای بسیار، شکیبایی منوچهر از شنیدن حرف های زهره به  سر می رسد.

گفت که ای دخترک با جمال

تَعبیه  در  نطق  تو،   سِحر حلال

با چه زبان از تو تقاضا کنم

شرّ   ترا  از  سر   خود   وا  کنم

گر بیکی بوسه تمامست کار

این لب  من، آن  لب  تو، هان بیار

زهره پی بوسه چو رخصت گرفت

بوسه ی خود از سر فرصت گرفت

هم چو جوانی که شبانگاه  مست

کوزه ی  آب  خنک  آرد  به دست

. . . . .

گفت  برو  کار  ترا ساختم 

در   ره    لا  قیدیت   انداختم

بار محبت نکشیدی، بکش زحمت هجران نچشیدی، بچش

چاشنی وصل ز دوری بود مختصری  هجر  ضروری بود

زهره پس ازین نا پدید می شود و منوچهر

چشم چو بگشود در آن دامنه

دید  که  جا  تَر بود  و بچه نِه

افزون بر زهره و منوچهر، چندین اثر دیگر ایرج مایه از ادبیات فرنگی دارد مانند هدیه ی عاشق، شاه و جام، قلب مادر و . . . او با چنان زبردستی و استادی به این داستان ها رنگ و بوی پارسی داده که هیچ خواننده ای احساس بیگانه بودن آنها را در کارهای ایرج میرزا نمی کند.

۷- می اندیشم پس هستم

رنه دکارت، فیلسوف شهیر فرانسوی سده ی هفدهم، در اوان جوانی با آن که در ردیف دانشمندان نامی فرانسه بود، پی به نادانی خود برد. او غیر یقینی بودن علم و حکمت عصر خویش را دریافت. پس هر آنچه را آموخته بود نیست انگاشت و طرحی نو در انداخت. با خود عهد کرد که  به همه ی آموخته هایش شک کند. هیچ چیز را حقیقت نداند مگر آن چه بدیهی باشد و نپذیرد آن را که روشن و متمایز نیست یا شک و شُبهه ای ایجاد می کند. در واقع شک را، راه وصول به یقین قرار داد. چون ذهنش به کلی از دانسته های پیشین تهی شد آنگاه متوجه گردید که به هر چه شک کند به این دیگر نمی تواند شک کند، که شک می کند. چون شک می کند، پس فکر می کند و نتیجه گرفت که: می اندیشم، پس هستم. این جمله در تاریخ فلسفه ازو باقی مانده و معروفترین یاردگار اوست. 

  برگ‌هایی از تاریخ، به مناسبت 100 سالگی کودتای رضاشاه از رضا خان به رضا شاه – از احمدشاه به احمد خان - قسمت هجدهم

شاید مولانا هم نظری، کم و بیش، نزدیک به او دارد که می گوید: ای برادر تو همه اندیشه ای. پس ازو برخی از صاحب نظران ایده های دیگری را منشا هستی خود دانستند مثلا آندره ژید، نویسنده ی فرانسوی، گفت: احساس می کنم، پس هستم. آلبرکامو، نویسنده ی الجزایری – فرانسوی، گفت: عصیان می کنم، پس هستم.

شاعران ایرانی نیز درین باره اظهار نظر کرده اند. اخوان ثالث شعری دارد به نام نماز که در آن مستی را دلیل هستی اش پنداشته و می گوید: مستم و دانم که هستم.

نماز

باغ بود و درّه، چشم انداز پر مهتاب.

ذات ها با سایه های خود هم اندازه.

خیره در آفاق و اسرار عزیز شب،

چشم من بیدار و چشم عالمی در خواب.

نه صدایی جز صدای رازهای شب

وآب و نرمای نسیم و جیرجیرک ها –

پاسداران حریم خفتگان باغ

و صدای حیرت بیدار من (من مست بودم، مست )

خاستم از جا،

سوی جو رفتم، چه می آمد؟

آب!

یا نه، چه می رفت، هم زآن سان که حافظ گفت: عمر تو.

با گروهی شرم و بی خویشی وضو کردم.

مست بودم، مست سرنشناس، پانشناس، اما لحظه ی پاک و عزیزی بود.

برگکی کندم،

از نهال گردوی نزدیک

و نگاهم رفته تا بس دور.

شبنم آجین سبز فرش باغ هم گسترده سجاده.

قبله گو هر سو که خواهی باش!

با تو دارد گفت و گو شوریده ی مستی

– مستم و دانم که هستم من –

ای همه هستی ز تو آیا تو هم هستی!؟

اما لطیف ترین نظر درین باره از آن فریدون مشیری است که مهر ورزیدن را دلیل هستی می داند:

جام دریا از شراب بوسه ی خورشید لبریز است،

جنگلِ شب تا سحر، تن شسته در باران خیال انگیز!

ما به قدر جام چشمان خود، از افسون این خُمخانه سر مستیم،

در من این احساس:

مهر می ورزیم، پس هستیم.

سال ها پیش در کلاس درس فلسفه، هنگامی که این موضوع را تدریس می کردم، یکی از دانشجویان که دارای اندامی فربه بود، دست بلند کرد و گفت:

– اجازه می دهید من هم نظرم را درین باره ی بگویم؟ گفتم:

– بفرما. گفت:

– من میخورم، پس هستم !

* در زبان انگلیسی آواز قو Swan song به معنای وداع است، یعنی رفتن در راه بی بازگشت. آخرین کار هنرمندان را نیز آواز قو می نامند.

** واژه زیبا برای قو صفت نیست، قید است برای مردن.

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان