سال‌های جدایی – قسمت ۳۶

نویسنده: پریدخت کوهپیمان

خیلی ها بدتر از من بدون هیچ گناهی و شاید بدلیل داشتن یک عقیده و ایده خاص به چنگال ناکسان بی رحم سالها شکنجه شدن و پس از آن جانشان را از دست دادن. در چنین مرحله ای بود که من با وجود مشغله زیاد وکارهای طاقت فرسا یک پسر، زن دادم و دو دختر دیگرم ازدواج کردن. کمی از سرگذشت نافرجام دختر دومم نوشتم و در این سرگذشت آنچه بر ما یعنی من و دختر بیگناهم گذشت بر همه پوشیده بود. او به خاطر اینکه نمی خواست شکست خود را بپذیرد و دوم فقط برای اینکه من زجر نکشم، به قول معروف هفده سال صورت خود را با کشیده سرخ نگه داشت و دم نزد، ولی کسی مانند من که تجربه خوشبختی و خوشبخت بودن را داشت کاملا براحتی میتوانست در چهره همیشه غمگین و چشمان گریان او بخواند که اصلا زندگی بر وفق مرادش نیست. بعدها که از دردهای وارده بر روح و روانش برایم گفت متوجه شدم که اشتباه نمیکردم و حدسم درست بوده. زنی که با یک دنیا عشق و امید پا به خانه مردی میگذارد و حتما امید دارد که طعم شیرین سعادت را بچشد هر روز با یک ناهنجاری همسرش فقط رنج بکشد، چگونه می تواند شاد باشد و من در عجبم که او چقدر تاب تحمل این بی وفاییها و خیانتها را داشته. او میگفت بیشتر شبها پس از چند ماه که از ازدواجمان گذشت دیر به خانه می آمد حتی بعضی مواقع نیمه شب! وقتی از او سوال میکردم که کجا بودی تا این وقت شب؟ میگفت کشیک شب برق منطقه بودم الان شیفت تحویل دادم. درصورتی که دروغ میگفت و شنیده بودم که با یک زن بیست سال از خودش بزرگتر رابطه دارد و بعدها ثابت شد او را صیقه کرده و این دختر حتی دردی به این بزرگی را تحمل کرده و به من مادر نگفت تا زمانی که توانستیم آنها را با هم در ماشین همسرش بگیریم و البته چنان گریخت که ما نتوانستیم آنها را بگیریم و خیلی راحت شمردم برای دخترم و به او گفتم آخه عزیزم به چه دلیلی بیش از ده بار خیانت او را نادیده گرفتی؟ در جوابم فقط میگفت به خاطر بچه هایم. و چنین بود زندگی زشت و غیر قابل تحمل او که ناچار به دادگاه مراجعه و تقاضای طلاق کرد ولی من به گمان خودم فقط تفاله ای از وجود او مانده بود چرا که با گذشت یک سال دوندگی هنوز موفق به جدایی نشده بودن. قانون هر آنچه وضع کرده تمام به نفع مرد. زن فقط یک مهریه ای را طلب داشت که آنهم با چندین بند و تبصره به نفع مرد تمام میشد. بسیار دردناک است که در دوران نبود حامی و جنگیدن با یک سرنوشت زشت، روحی سالم بماند. من در ایران ماندم آپارتمان خریدیم و کلیه اثاثه برای یک زندگی راحت را فراهم کردم و برای گذران زندگی روزمره به او گفتم میتوانی تا دریافت کمک مادی از خواهرت، حقوق پدرت که من نیازی به آن ندارم استفاده کنی.  دراینجا می خواهم اشاره ای به زندگی زنهای جوانی بکنم که بیشتر مواقع توان مالی خانواده طوری نیست که بشود از او و یا بچه هایی که مرد ناجورشان به گردن این زن انداخته اند نگهداری و حمایت کنن. آنها به ناچار بدون داشتن هیچ گونه تجربه کاری باید وارد بازار کار شوند. بارها من به درد دل این زنان بیچاره گوش کرده ام که میگفتن مجبور بودیم که برای کار به کارخانه ها مراجعه کنیم و چون نیروی جوان بودیم فورا ما را بکار میگرفتن. اگر مسئول کارخانه آدم منصفی بود اضافه کار میداد و تا حد بالاترین رمق جان و توان، کار از ما کشیده میشد بدون بیمه کردن و گاهی بدون پرداخت اضافه کاری، چرا که به محض درخواست حقت تازه متوجه میشدی که او چشم طمع به ناموست دارد و آن شبکاری و اضافه کاری پشت بندش، قطعا برای ارضای تمایلات نا مشروح کار فرما می بود. به ناچار پس از سه ماه یا شاید کمتر برای حفظ آبرو و شرافت باید ترک کار میکرد و بیشتر این زنان با آبرو، به خفت تن نمی دادن. چندین مورد در ماه از این نوع اتفاقات  بود که نزد من اعتراف میکردن و چون هدفم کمک به این زنان آبرومند بود تا جاییکه برایم مقدور بود مشکلشان را حل میکردم.

  کتاب نادرشاه افشار – ۵۳

در زمانی خاص شغل من در شهر بی سر و سامانم، مددجوی این زنان بی سرپرست بود که برای پیدا کردن کار به من مراجعه میکردن ولی وقتی متوجه شدم کوزه گر هم در کوزه افتاده برخلاف افراد ترسو جسورتر می شدم و برای مبارزه با مشکلات و سختیها کمر همت را محکمتر میکردم. حالا دیگه جگر گوشه خودم هم از این آسیب اجتمایی در امان نبود و باید بتونم کمکش کنم که از این زندگی دردناک و رنج آوری که یک مرد نادان و تحت تسلط مادر و خواهرش قصد نابودی این دختر را کرده بودند، آنها سر جایشان بنشانم. اولین چیزی که به فکر من و خواهر بزرگترش رسید جور کردن جا و مسکن امنی که بیش از این زیر دست این آدم زجر نکشد و چون من هر سال ششماه در ایران بودم خیلی راحت متوجه ناهنجاری های رفتاری این داماد شدم ولی پیش خود این حساب را میکردم حالا که دخترم سازگار است چرا زندگی او را بی خودی مغشوش کنم. اما در کنارش زجری میکشیدم که باور کنید بارها در دعاهایی  که میکردم میگفتم خداوند بخت هیچ دختری را این چنین زشت مقدر نکند. اما در تعجب بودم که دخترم چرا اعتراضی نمیکند تا اینکه یکروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم احساس کردم دخترم خیلی به جا بجایی که قرار بود انجام شود دل خوش داشته و در حال بسته بندی وسایل خونه میباشد چونکه صاحب خانه فقط چند روز به آنها مهلت داده بود تا خانه را خالی کنند. او با شوق و ذوق، در حال انجام کارهای خانه بود. نا گفته نماند که بیشتر این دلگرمی را من به او انتقال میدادم که ناراحت نباش خدا به تو کمک میکند! با این دور شدن از محیط فعلی امکان اینکه همسرت بیشتر به فکر بیفتد و بیشتر در خانه بماند هم هست.

  زبان شناسی؛ ادوار تاریخی زبان‌های ایرانی - قسمت جدید ادبیات اوستایی

خدایا دراین قسمت از سرگذشت دخترم دوست دارم کمی با تو درد دل کنم. خدایا من نمی گویم و بر همگان هم پوشیده نیست که عجب صبری خدا دارد و تو گویی سهم عظیمی از این صبوری را به این دختر من هدیه کرده ای. آخر شوهری که اگر وجودش را در خانه بطور ماهیانه برآورد کنیم، نصف سی روز را در خارج از خانه به بهانه های مختلف می گذراند، این زن بیچاره چرا تا به این حد صبوری میکند و حرفهای او را باور دارد. در صورتیکه من باتجربه مدام باورم این بود که این مرد سر و سری دارد و این نبودنها و سردرگمی و کم پرداختن به زندگی زناشویی و ندادن خرج زندگی، همیشه شیک گشتن و آراسته بودنش برای بیرون از خانه است. بیشتر مواقع حمام کرده و دوش گرفته به خانه می آمد و برایم تعجب آور بود تا اینکه سوال کردم و جواب شنیدم تو اداره حمام هست و من آنجا دوش می گیرم! ای خدا تویی که به من عقل دادی چطور باید اینرا باور میکردم؟ ولی این زن بی پناه خود را که قانع میکرد بماند. سعی داشت به من هم بقبولاند که این چنین است. هیحات که من با تجربه باور کنم و نمیکردم اما مدام تن و بدنم میلرزید که کی این بادبادک کذب و دروغ خواهد ترکید و دروغهای این مرد متقلب فاش خواهد شد. تا اینکه آمد آنچه که از آن میترسیدم شد. خدا را شکر می کنم که در زمان این اتفاق در ایران و در کنار دخترم بودم. ساعت نزدیک ده صبح بود که گوشی دخترم زنگ خورد و چون نزدیک به من بود از تغییر     چهره و حالتهای او فهمیدم که اتفاق بدی افتاده! به یک بار گوشی را قطع کرد و فقط رو به من میگفت مادر بلند شو. هر چه زودتر یا برو خانه خاله و یاجایی دیگه! من کار دارم. با التماس به اوگفتم چه اتفاقی افتاده چرا من باید بروم فقط با دستپاچگی میگفت تو حالا برو بعد میفهمی…

  داستان‌های مثنوی: شکار بچه فیل

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان