کتاب نادرشاه افشار – ۴۴

نوشته: دکتر محمد حسین میمندی نژاد

ادامه نادر وارد اصفهان شدمردم از شوق اشک ریختند

مردم اصفهان بر مرگ عزیزان از دست رفته خود می گریستند و ندبه می کردند، همین که دانستند سپاه اشرف شهر را ترک کرده اند در کوچه ها به راه افتاده در بین کشته شدگان اجساد کسان خود را جستجو میکردند. مردم شهر غرق ماتم و عزا گردیده محشری بر پا شد.

سوارانی که نادر فرستاده بود تا وضع شهر را در نظر بگیرند به نزدیکی های شهر اصفهان رسیدند، دروازه تهران را باز یافتند، با احتیاط وارد شهر گردیدند و از همان لحظه ورود دانستند اشرف و سپاهیانش چه به روز مردم آوردند. مردم شهر همین که فهمیدند سواران نادر وارد شهر شده اند از پناهگاه های خود خارج شدند، به دیدن سواران نادر خوشحال گردیدند زیرا متوجه شدند بعد از هفت سال و ده ماه بدبختی و بیچارگی آزاد شده اند. در میان اندوه و غصه عمومی که مردم شهر را غرق کرده بود برقی از شعف و شادی جستن کرد، همگی دانستند فردا قوای ظفر نمون نادر وارد شهر می شود به این جهت برای پذیرائی از سپهسالار، از کسی که آنان را نجات داده است شروع به فعالیت کردند. کشته شدگان را جمع آوری نمودند و به خاک سپردند. هر کس در حدود قدرت و استطاعتی که داشت برای استقبال نادر آماده و مهیا گردید.

آن شب تا صبح چشم مردم به هم نیامد. عده ای بر مرگ عزیزان خود گریستند و شب زنده داری کردند، دسته ای که عزائی نداشتند از شوق رفتن ظالمین و جابرین، از فکر لذتی که فردا نصیبشان خواهد شد و سپهسالار بزرگ و شکننده اشرف و سپاهیانش را خواهند دید خواب نرفتند. از صبح زود مردم در اطراف مسیر قوای نادر صف کشیدند، عده ای از شهر خارج شده برای استقبال پیش رفتند، چند طاق نصرت به سرعت بر پا ساختند.

سپهسالار ایران، نادر بزرگ، نادری که بر قلب سپاهیانش حکومت می کرد، نادری که فرد فرد قوایش واله و شیدای او بودند و مانند پروانه گرد شمع وجودش می چرخیدند، با شکوه و جلال در جلو سپاهیانش وارد شهر اصفهان گردیدند. فریادهایزنده باد نادر،پاینده باد سپهسالار ایراندر فضای شهر طنین انداز گردید، هلهله های شادی مردم لحظه ای خاموش نمی شد، اشک شوق و شادی از چشم ها روان بود، بعد از هفت سال و ده ماه اسارت و زجر و ستم کشیدن، مردم شهر اصفهان احساس آزادی و راحتی می کردند. نادر در برابر احساسات بی شائبه و ریای مردم سر از پا نمی شناخت. سربازان فداکارش در برابر محبت مردم لذت می بردند،‌ از شنیدن فریادهای زنده باد سربازان دلیر و شجاع، خستگی جنگ های پی در پی از تنشان خارج می شد.

روز قبل شهر اصفهان ماتمکده ای بود و بر فراز این ماتمکده اجل پر و بال می زد، امروز که نادر وارد شده بود یک دنیا سعادت و شوق و شعف و خوشبختی نصیب مردم گردیده به جبران ایام گذشته شادی می کردند.

  Cosmology | کیهانشناسی (25)

روز پیش در اثر فجایعی که اشرف به بار آورده بود مردم می گریستند و با گریه شدت تأثر و غم خود را علنی می ساختند، امروز با ورود نادر اشک شوق از چشمان مردم زجر دیده جاری بود. اشک حاصل از غم و مسرت، اشکی که از شادی و فرح نتیجه می شود هر دو مانند آبی که بر آتش احساسات ریخته شود اثر می نماید. راستی در این سه حرف که کلمهاشکرا تشکیل می دهند چه رازهای بزرگی نهفته است. نادر پس از ورود به شهر اصفهان به ترمیم خرابی ها و رو به راه کردن اوضاع پرداخت، به سپاهیانش که در سه جنگ خسته شده بودند استراحت داد، برای این که از شاه تهماسب پذیرائی کند و ظل الله را به پایتخت وارد سازد مشغول فعالیت گردید.

دستور داد با عزت و احترام جسد شاه سلطان حسین را به مقبره خانواده سلطنتی انتقال داده دفن نمایند. مردم با این که می دانستند مسبب تمام بدبختی ها و زجرهائی که در مدت هشت سال کشیده اند شاه سلطان حسین جبون و ترسو بوده است معذلک متأثر و مغموم شده برای بیچارگی هائی که در مدت اسارت کشیده متأثر بودند، موقعی که تشییع جنازه شاه سلطان حسین مخلوع با ابهت خاصی انجام می شد برایش گریستند و اشک ریختند.

مردم می خواستند افغانان باقیمانده را سر به نیست کنند. نادر با مردم حرف زد، جلوی کشت و کشتار و برادرکشی را گرفت.

در مدت هفت سال که غلجائیان بر اصفهان تسلط داشتند عده ای از مردم افغانستان به عزم تجارت و سیاحت به شهر اصفهان رو آوردند با مردم شهر آمیزش کردند، عده ای از آنان متأهل شدند و صاحب اولاد گردیدند، اندک اندک بین افراد سپاهی و ساکنین پایتخت وصلت هائی شد. وقتی که اشرف با سرعت شهر اصفهان را ترک کرد این عده افراد که تعدادشان بالغ بر سه هزار نفر بود در شهر اصفهان مانده بودند، برای این که در امان بمانند در خانه های خود، در بین زن و بچه های خود در حال خوف به سر می بردند. حس انتقام جوئی مردم شهر پس از ورود قوای نادر و گذشت لذت پیشواز رفتن و استقبال کردن سپهسالار بزرگ برای مرتبه دیگر بیدار شد، خانه هائی که افغانان در آن جا مسکن داشتند می شناختند و سکوت و آرامش این خانه ها همسایگان را کنجکاو نمود، از دیوار و بام و پشت دیوارها مراقب بودند بدانند در این قبیل خانه ها چه می گذرد؟ زن اگر به شوهر خود علاقه دارد به خصوص در صورتی که صاحب یک یا دو فرزند بوده در کنار شوهرش لذت زندگی چشیده باشد هرگز راضی نخواهد بود یک مو از سر شوهرش کم شود. برای این که شوهر در امان باشد به تمام قوا متوسل می گردد، تمام حیله های زنانه خود را برای مخفی کردن شوهر به کار می برد، اما بچه ها از این عوالم چیزی درک نمی کنند، بچه ها که اگر شکمشان گرسنه باشد دنیا در نظرشان تیره و تار می شود و اگر بخواهند آنان را در اتاقی پنهان کنند با داد و فریاد گردش در حیاط را طلب می کنند، مادر زن هائی که از دست داماد خود به تنگ آمده بودند، خواهر زنانی که نسبت به خواهر خود احیاناً حسادت داشتند، پسر عمو و نامزدانی که به مراد نرسیده و محجوب خود را زن دیگری می دیدند، آن کسانی که در دوره سلطه غلجائیان زجر دیده بودند همگی دست به دست هم دادند، به سرعت بی نظیری فعالیت بی سابقه ای برای پیدا کردن افغانانی که در شهر مانده بودند شروع شد.

  بیماری کوارکتاسیون آئورت

روز بعد از ورود، موقعی که در مساجد نماز ظهر بر پا بود به امر نادر خطبه به نام شاه تهماسب خواندند، دستورات نادر به تمام ساکنین شهر ابلاغ گردید. از جمله دستوراتی که نادر صادر کرده بود و مردم وظیفه داشتند رعایت نمایند این بود: برای احقاق حق و تنبیه بزهکاران سپهسالار شخصاً رسیدگی خواهد کرد، هیچ کس حق ندارد به هیچ عنوان مزاحم کسی گردد، هر کس شکایتی دارد باید به حکومتی مراجعه کند.

مردم شهر که ضمن آمیزش و صحبت کردن با سپاهیان نادر شنیده بودند: آن سردار بزرگ تا چه حد پابند اجرای دستوراتی که داده است می باشد و اگر کسی تخلف کند شدیداً مجازات خواهد شد وقتی که دانستند عده ای از افغانان در شهر مخفی شده اند با عجله به حکومتی مراجعه کردند، مراتب را به عرض نادر رساندند، این قبیل مراجعین لحظه به لحظه زیادتر می شدند، همگی تقاضا داشتند سپهسالار اجازه فرمایند تا بروند حق ستمگران را کف دستشان بگذارند، خانه هایشان غارت کنند، خانواده شان به عزایشان بنشانند، انتقام بدبختی ها و صدماتی که کشیده اند بگیرند.

غم و رنجی که مردم بیش از هفت سال تحمل کرده بودند آن قدر زیاد بود که تسکین دادن آنان مشکل به نظر می آمد. نادر پس از تحقیقاتی متوجه شد کسانی که در شهر مانده و با اشرف نرفته اند اکثراً سپاهی نیستند، تماماً متأهل شده صاحب فرزند و زندگی می باشند. نادر می دانست مردم زجر کشیده اند ولی چون بر او مسلم گردید سبب زجر و بدبختی های آنان این عده که در خانه های خود مخفی شده بودند نیستند به این جهت دستور داد تمام شاکیان در میدان شهر جمع شوند. دیگران هم که شنیدند سپهسالار دستور داده است، در میدان شهر جمع شوند، برای این که نادر را از نزدیک ببینند، برای این که بدانند چه دستوراتی می دهد در آن جا گرد آمدند. طولی نکشید نادر به ایوان آمد، عده ای از مردم به عادت زمان صفویه صلوات فرستادند، دسته ای فریاد زنده باد نادر کشیدند، گروهی با فریاد زنده باد سپهسالار خیر مقدم و شادباش گفتند. نادر با سر و دست از مردم تشکر کرد، با اشاره امر به سکوت داد.

  Cosmology | کیهانشناسی – قسمت ششم

صداها خاموش شد، نفس ها در سینه حبس گردید، همه گوش شدند تا فرمایشات سپهسالار بزرگ خود را بشنوند. نادر پس از تشکر از محبت های مردم و از این که در حفظ نظم و آرامش شهر به او کمک کرده اند اظهار داشت: محرز و مسلم است اگر شخصی گناهی کند باید مجازات شود، از شما سئوال می کنم: اگر این شخص گناهکار فرار کند آیا ممکن است برادر او را به عنوان این که برادر آن شخص گناهکار است گرفت و به عوض او مجازات کرد؟ نادر لحظه ای سکوت کرد، مردم هم ساکت بودند و نمی دانستند باید جواب بدهند یا باز هم ساکت باشند. برای مرتبه دیگر نادر سئوال خود را تکرار کرد و گفت: از شما مردم اصفهان که دارای عقل سلیم هستید سئوال می کنم: اگر شخصی قتلی کرد و فرار نمود آیا می توان برادرش را به جای او کشت؟! نادر لحظه ای سکوت کرد، در این لحظه سکوت صدای زمزمه مردم بلند شد. از گوشه و کنار کلمات: نه، خیر، ابداً به گوش نادر رسید. نادر لبخندی بر لب آورد و چنین به صحبت خود ادامه داد: من خوب می دانستم جوابی جزنه، خیر، ابداًجوابی نخواهم شنید، زیرا نه شرعاً و نه عرفاً چنین حقی به کسی داده نشده است بر خلاف حق، خون بی گناهی بریزد. من که پیرو حق هستم و در راه خدا و سایه خدا شمشیر می زنم هرگز به خود اجازه نمی دهم به ناحق قدمی بردارم، طبعاً شماها هم که برادران من هستید چنین اقدامی نخواهید کرد. اگر کسی هم احیاناً باشد و بخواهد بر خلاف حق رفتار کند و قدمی بردارد اگر من از او بازخواست نکنم فرد فرد شما از من خواهید خواست به وظیفه خود عمل کنم. مردم شهر اصفهان مدت ها بود از این قبیل صحبت ها نشنیده بودند تا به خاطرشان می آمد صحبت ها، صرفاً زورگوئی بوده است. از پیر مردان شنیده بودند شاه عباس مرد بزرگی بوده است، داستان هائی بود که شب ها در لباس دراویش به خانه های مردم می رفت، از وضع مردم با خبر می شد، به درد دل مردم می رسید، تمام این ها که شنیده بودند برایشان افسانه و خواب و خیال بود اما در این لحظه کوتاه می دیدند، می شنیدند، سپهسالار بزرگی که قد علم کرده پس از سه مرتبه شکست دادن کسی که چندین سال زندگی آنان را تباه کرده است، نادری که صاحب آن همه قدرت و عظمت است این طور با آنان سلوک می نماید، واله و شیدای او گردیدند، بیش از پیش مفتونش شدند، می خواستند بدانند چه باید بکنند؟! چگونه در آینده رفتار نمایند؟

ادامه دارد

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان