فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی – قسمت ۴۱

نویسنده: سید سعید زمانیه شهری

“فصل هفتم سلسله مقالات فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی”

به نام خداوند رنگین کمان

خداوند بخشنده مهربان

خداوند مهسا، حدیث و کیان

خداوند یک ملت همزبان 

که این خانه مادری، میهن است

که ایران زمین، کاوه اش یک زن است

داستان رفتن طوس و فریبرز به دژ بهمن از شاهنامه:

کاووس که خسرو و فریبرز را به یک اندازه در دل گرامی و عزیز می داشت، چاره ای اندیشید و به گودرز و طوس که هر دو از هواداران خسرو و فریبرز بودند، فرمود تا هر کس دست اهریمنان از دژ بهمن در نزدیکی مرز اردبیل کوتاه گرداند، تخت شاهی از او دریغ نمی دارد و بدو جاه و مقام خواهد بخشید. فردای آن روز چون خورشید از کوه سر بر کشید، فریبرز و طوس با لشکری جنجگوی به سوی دژ روی نهادند و چون به نزدیکی دژ بهمن رسیدند، زمین آن دیار از گرمای شدید، همچو آتش شعله ور بود:

جهان سر به سر گفتی از آتش است

هـوا دام اهرمن سرکش است

بلندی حصار دژ سر به فلک میکشید و پیرامون آن هیچ راهی برای ورود نبود و اگر هم بود، طوس و فریبرز از آن بی خبر بودند. عاقبت چون از وارد شدن بدان دژ ناامید شدند، با این اندیشه که از ایرانیان کسی را یارای گرفتن آن دژ نیست، بازگشتند.

داستان رفتن کیخسرو با گودرز به دژ بهمن از شاهنامه:

چون به گیو و گودرز خبر رسید که طوس و فریبرز، ناکام از گرفتن دژ بازگشتند، گودرز تختی زرین بر پیل نهاد و جهاندار نو (کیخسرو) تاج بر سر و گرز در دست بر آن تخت زرین بنشست و با چندین سوار و درفش کاویانی گرداگرد آن، رهسپار دژ بهمن شدند. خسرو بالفور لباس رزم بپوشید و میان ببست و نویسنده ای آورد و یکی نامه خسروی به بهمن نوشت و ابتدا بر کردگار جهان، آفرین خواند و پس از آن از پادشاهی خود و اینکه صاحب تخت و فر کیانی است و آمده است تا به فرمان یزدان دژ را از اهریمنان و جادوان تهی کند، سخن ها راند و نامه را بر نیزه ای بلند محکم بست و چون درفش بر آن راست کرد و از گیو خواست تا آن نامه را سوی دیوار بلند دژ برد و نیزه بگذارد و زود برگردد. ناگهان به فرمان کردگار، جهان چون شب تیره گشت و چنان خاک و گرد و غبار از دژ بر آمد که دیگر چیزی قابل دیدن نبود.

  فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی - قسمت 27

همان دم به فرمان کیخسرو پهلوانان سوار بر اسب به سوی دژ تیرباران کردند و دیوان بسیاری از تیر آنان هلاک و نابود گشتند. پس از آن تیرگی ناپدید گشت و روشنی بردمید.

همان دم درب دژ باز شد و کیخسرو و گودرز بدان وارد شدند و در آن جایگاه گنبدی بس عظیم بنا نهادند که گرداگرد آن طاق های بلند بناه شده بود و پهلوانان یک سال را در آن شهر ماندند و پس از آن کیخسرو با پیروزی به سوی شاه آمد.

داستان بر تخت شاهی نشانیدن خسرو توسط کاووس از شاهنامه:

چون کاووس از آمدن خسرو و پیروزی او در دژ بهمن آگاه شد، نزد فرزند آمد و او را سخت در آغوش بگرفت و بر او ستایش و آفرین خواند، سپس دست خسرو بگرفت و بر جای خویش نشاند و تاج خویش بر سر وی نهاد و بسی گوهرهای شاهوار نثار وی نمود. از این رو همه نامداران و لشکریان ایران با شهریار نو، عهد و پیمان بستند و بر شاهی او آفرین خواندند:

جهان را چنین است ساز و نهاد

ز یکدست بستد به دیگر بداد

به دردیم ازین رفتن اندر فریب

زمانی فراز و زمانی نشیب

اگر دل توان داشتن شادمان

به شادی چرا نگذرانی زمان

به خوشی بناز و به خوبی ببخش

مکن روز را بر دل خویش رخش

و اینگونه شد که کیخسرو نامدار، آن صاحب هنر و نژاد و گوهر و فرزند گرامی سیاوش، شصت سال بر ایران پادشاهی نمود.

داستان آمدن زال و رستم به دیدن کیخسرو از شاهنامه:

کیخسرو چون بر تخت شاهی بنشست، جهان را از هر آنچه ظلم و بیداد بود، از بیخ برکند و هر کجا ویرانه ای بود، آباد نمود و زمین را چون بهشتی خرم بیاراست.

  شجریان: سروش مردم، فردوسی موسیقی ایران – قسمت پانزدهم

و چون خبر پادشاهی کیخسرو به رستم پهلوان رسید، به همراه زال و بزرگان کابل به سوی شاه روی نهاد. از آن سوی کیخسرو با شنیدن آمدن رستم، گیو را فرمود تا طوس و گودرز با کرنای و کوس به سویش روند و پذیرای دیگر پهلوانان شوند. خسرو چون چهره رستم بدید، اشک از چشمانش سرازیر گشت و از تخت فرود آمد و او را در بر گرفت.  تهمتن نیز که با دیدن خسرو به یاد سیاوش افتاده بود، دلش پر از درد گشت، چراکه خسرو تنها یادگار سیاوش و هم او بود که از هر نظر به پدر می ماند. پس از آن به جشن و می و شادی برخاستند و کیخسرو جهاندار تا نیمه شب بیدار ماند و از آن روزگاران کهن با پیلتن به سخن نشست.

داستان پیمان بستن کیخسرو با کاووس به کین افراسیاب از شاهنامه:

چون سیاهی شب به پایان رسید و روز روشن فرا رسید، دو شاه سرافراز -خسرو و کاووس- به همراه رستم دستان گرد هم نشستند و کاووس از بیش و کم همی سخن راند و چون از افراسیاب سخن به میان آمد، اشک از مژگانش فرو ریخت و از آنچه که بر سر سیاوش آورده بود و شهرهایی که به فرمان او ویران گشته و بسی زن و کودک و پهلوان، توسط او بی جان و تباه گشته بود، همه را بازگفت و از خسرو خواست تا سوگند یاد کند و با وی پیمان بندد که دلش از کین افراسیاب تهی نکند و به واسطه خویشی با مادر  بدو نگرود. کیخسرو نیز سیمای خویش سوی آتش آورد و به دادار جهان و به روز و شب سوگند یاد کرد که هرگز بر آن راهی که افراسیاب رفته، نباشد و به خونخواهی پدر بکوشد و دل و جان خویش بدان کینه بیاراید. آنگاه آنچه را که خسرو به سوگند یاد کرده بود، به آئین خسروان و با مشک و عنبر نوشتند و رستم و زال و دیگر بزرگان لشکر را بر آن عهد کیسخرو گواه گرفتند.

  شجریان: سروش مردم، فردوسی موسیقی ایران - قسمت یازدهم

داستان شمردن پهلوانان توسط کیسخرو از شاهنامه:

چون چندی از پادشاهی کیخسرو بگذشت، جهاندار همه موبدان را نزد خویش خواند و تا دو هفته کسی را به درگاه خویش راه نداد، آنگاه فرمود تا نام آنان که درخور پهلوانی اند در دفتر بنگارند. نخست از خویشان کیکاووس صد و ده سپهبد را ثبت کردند که نام فریبرز در جلوی آنها بود.

سپس نام طوس بر زبان راندند و هشتاد تن نوذری را برگزیدند که محافظ آنان زرسپ بود سوم گودرز کشواد و پس از آن هفتاد و هشت پسر نبیره، شصت و سه نفر هم از نسل گزدهم که گستهم سالار آنان بود. پس از آن، گرگین و هشتاد و پنج تن از نسل «توابه» سی و سه سوار جنگی از نسل پشنگ که نگهبانشان «ریو» داماد طوس بود، و نیز هفتاد مرد از خویشان برزین که سالارشان فرهاد بود، از نسل گرازه، صد و پنج دلیر که گرازه سالارشان بود، از نسل فریدون هشتاد مرد جنگی که «اشکش» نگهدار و محافظ آنان بود و …

همه را بر دفتر شهریار نوشتند و کیخسرو بر همه آنان امر نمود تا از شهر برون رفته و به هامون تازند تا سر ماه به جنگ ترکان روی نهند.

کیخسرو پس از آن، پهلوانان را نزد خویش خواند و در گنج خویش گشود و از درهم و دینار و دیبا و جامه زرنگار همه را بدیشان هدیه کرد و فرمود تا نگهدار جان و مال سرزمین ایران باشند.

و…. سرانجام نور بر تاریکی پیروز خواهد شد و ایران، ققنوس وار و نیلوفرانه از خاکستر خویش برخواهد خواست.

بگویید آهسته در گوش باد

چو ایران نباشد تن من، مباد

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

آرشیو مقالات پیام جوان

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter Payam Javan

همراهان پیام جوان