داستان دنباله‌دار – گوهر

نویسنده: پریدخت کوهپیمان

دل آسمان گرفته ولی تو خونه شیخ سعید جشن عروسی دخترش را امشب باید برقرارکنن. برو بیایی پر سر و صدا همه محله راتحتالشعاع  قرارداده و همسایه ها هم بنا بر رسومات اجبارا در این ماجرا شرکت داشتن. باران به شدت می باریدو دل گرم زمین را خنک میکرد. مادر عروس بیشتر زنهای فامیل را از صبح دعوت کرده بودو دلش میخواست تا جایی که ممکنه این جشن عروسی که برای اولین دخترش بود خیلی بی نقص باشد و علاوه بر آن چون این وصلت فامیلی بود میخواست جلوی کس و کار داماد کم نیاره! سری به آشپز زد و به او دستور دادکه تا حد ممکن سعی کنه غذای عروسی دخترش بی عیب باشد. مبادا حرفو حدیثی درست شود و آنروز این مراسم تاحدممکن خوب به پایان رسید و عروس که دختر شیخ بود پس از کلی پای کوبی که به لهجه مردم عرب زبان خوزستان یزله میگن با شلیک چندتیر هوایی به خانه ای که بغل منزل پدرش بود منتقل شد و این رسم با شلیک تیرهای هوایی که باعث شوق و شعف خانواده داماد بود و ورود عروسشان را به خانه بخت اعلام میکرد به پایان رسید.. آغاز یک زندگی که هزاران اتفاق پیش بینی نشده در آن نهفته بود این وصلت در تاریخ دیماه سال شصت و یک انجام شده بود و سعیده که حالا بلافاصله بعد از عروس شدن باردار شده تکیه گاهی به جز خونه پدر نداشت و به دلیل بدی ویارش مدام به خونه پدر و مادرش پناه میبرد چرا که همسرش محسن داشت دوره سربازی را میگذراند. 

سعیده دو ماهه باردار بود که جنگ بین ایران و عراق شروع شد. برای او که هنوز جوان بود و هزاران آرزو داشت آغاز جنگ مصادف با آوارگی و دربدری بود. محسن همسرش چون اواخر سربازی خود را میگذراند همین که احساس کرد ممکنه زندگی زن نو عروسش و فرزند به دنیا نیامده اش به سختی بیفتد تصمیم گرفت آنها را به یکی از شهرهای امن نزدیک خرمشهر برساند تا با خیال راحت به جبهه بر گشته و از شهر و دیارش به خوبی دفاع کند. هنگام فرار از خرمشهر و محل جنگی سعیده با چنان صحنه های برخورد که چیزی به از دست دادن بچه اش نمانده بود ولی خداوند از همان آغاز جنگ و سختیها چنان قدرتی به روح و جسم مردم ایران داده بود که توان مقاومت در مقابل دشمن را صد چندان کرده و با صبوری بی حد همه مشکلات را میگذراندن. او و همسرش در حال گریز از این وضع نابسامان با تعدادی از مردم که نمی توانستن در این شهر پر آشوب بمانند با مینی بوسی که حامل این انسانهای حراسان بود با شتاب حرکت کردن. سعیده بدلیل وضع خاصی که داشت بیشتر نگران بود که ناگهان موتور سواری شتابان از کنار مینی بوس گذشت و در جاده پیش میرفت و در همین حال هواپیمای عراقی چندین موشک به راهی که آنها در حال عبور بودن فرو ریخت و یک ترکش به موتور سوار خورد و سعیده دید که سر موتور سوار از تن جداشدو تن بی سر او روی موتور تا چند دقیقه در حال حرکت بود. با دیدن این صحنه رقت بار حال او بسیار بد شده و در آغوش خانمی که کنارش بود بی هوش شد. محسن و بیشتر خانمها به تکاپو افتادن و تنها کاری که تونستن بکنن مقدری آب به صورتش زدن و به گلویش ریختن تا مسافت زیادی که مینی بوس از ان محل دور شد و او رفته رفته چشمهایش را باز کرد و تا جایی که امکان داشت با فریاد گریه میکرد. محسن خیلی هراسان  شده بود و سعی داشت او را آرام کند ولی مگر در چنین موقعیتی میشد او را آرام کرد؟ چرا که هر لحظه ممکن بود اتفاق تازه ای بیفتد و به همین دلیل در کنار سعیده قرار گرفت و سر او را در آغوش گرفته و تا جایی که ممکن بود میخواست او را امیدوار کرد که داریم به اهواز نزدیک میشیم دیگه نترس ..

  سرمقاله سپتامبر ۲۰۲۱: ابتذال شر - قسمت چهارم

سعیده با ترس و لرز از او می پرسید ما آنجا درامان خواهیم بود؟

محسن با صدایی لرزان به او اطمینان میداد که ترا به یک شهر امن میبرم، نترس! به هر حال پس از چند ساعت این فاصله یک ساعته طی شد و آنها وارد شهر شدن ولی تمام افرادی که در ماشین بودن پس از پیاده شدن نیمه جان توان راه رفتن نداشتن. آنشب محسن همراه زن نو عروس بار دارش در یکی از منازل اقوام بسر بردن ولی باز تا سپیده دم شهر اهواز هم موشک باران شد و همه مردم در پناهگاه بودن ..

سپیده دمیده بود که محسن یک وسیله نقلیه تهیه کرد و سعیده را به شهریکه نزدیک اهواز به نام امیدیه که در سه ساعتی اهواز قرار داشت برد. در این شهر یک خانواده که از طایفه پدرش بودن به آنها جا دادن و تقریبا بیشتر مردم آبادان  به شهر های اطراف پراکنده شده بودن و این آوارگی همین طور که بیشتر مردم ایران میدونن هشت سال طول کشید. هر کس در شهرهای دور که از گزند موشک باران در امان بود جا گرفت و چه سالهای زجر آوری بود. این دوران از شهر و دیار آشنای خودشان ..و گذشت این هشت سال عمر به ترس و وحشت و کمبودها و مردم ستم دیده، چه با صبوری تحمل کردن ..

جنگ سرانجام با جامی زهر آلود به اتمام رسید وهیچ کس هم نفهمید چرا و برای چه ما بهترین فرزندانمان را در این قیل و قال پر منفعت به    نفع دشمنان از دست دادیم.ضرر و زیانهای مادی که بماند اما هرگز خاطرات تلخ این دوران نه از یاد مادران عزیز از دست رفته میرود و نه مردم بی پناه و بیگناه و پس از سالها تونستن آنچه که بر سرشان گذشت فراموش کنن. و اما بقیه سرگذشت این خانواده جوان  محسن و سعیده! اولین فرزندشان در زمان دربدری به خاطر جنگ چشم بدنیا گشود که پسر بود و خیلی آنها را دلشاد کرد و چون واقعا از این وضعیت خسته شده بودن به ناچار با وجود ادامه جنگ و نبود امنیت به شهر خود بازگشتن. در این دوران پر طلاطم آنها ترجیح دادن حداقل زیر بار منت کسی نروند. اگر قرار است زنده بمانن و زندگی کنن بهتره در همان شهر خودشان بمانن و یا بمیرن. حالا دیگه محسن باید به فکر درآمد باشد. پس شروع کرد در همان شهر پر آشوب به دنبال کاری میگشت که بتواند برای زن و بچه خودلقمه نانی تهیه کند. تعدادی خانوار که اصلا حاضر نشدن حتی برای یک روز شهر را ترک کنن بالاخره نیاز به برخی خدمات داشتن. در آغاز با بازرگانی که از نزدیکان پدرش بود مشغول به کار شد.

  Cosmology | کیهانشناسی (8)

گر چه ارزاقی وارد شهر نمیشد ولی تا حدودی انبار این بازرگان محل فروش عمده ارزاق بود و در آن دوران که بیشتر ارتش و سربازان نیاز داشتن، اجبارا به چنین مکانی رو آورده بودن و صاحب این عمده فروش گویی تصور کرده بود اگر شهر سقوط کند حتما دشمن از این همه مواد غذایی بهره خواهد برد. قرار دادی با سپاه آن زمان منعقد کرده بود تا انتهای این انبار غذایی را در اختیار این از جان گذشتگان قرار دهدکه پس از پایان جنگ بهای کالا های خود را دریافت کند. بیشتر مردم در این دوران اگر چه شهر خود را برای امنیت جانی ترک کرده بودن ولی مابقی داد و ستد و طلب و بدهی خود را در شهرهایی که مستقر میشدن به توسط شناخت هم، آدرس یکدیگر را پیدا کرده و مطالبات گذشته را پاک میکردن. شاید برای عده ای قابل قبول نباشد و تصور کنن که ای بابا جنگ همه چیز ما را گرفت حالا بگیر ما هم مقداری بدهکار هم شهری خود باشیم چه میشود؟ اما آن روی سکه چیز دیگری بود. این انسانها سالها در کنار هم به اعتماد یکدیگر در سفره هم شریک بودن و حالا عقیده داشتن آنچه از بدهی آنها به جا مانده نزد آنها حرام است و اگر بشود حتی آنرا به باز ماندگان آن فرد برسانن. بله ملت ایران بخصوص اقوام خاصی بدین مطلب پایبند بودن و همه چشم و دل سیر نه به این زمان که لقمه را از دهان هم نوع خود چپاول کنند. بگذریم و به ادامه داستان بپردازیم. محسن تا جایی که امکان داشت نزد  این انسان حسابگر کار کرد.

  سال‌‌های جدایی - قسمت 16

ولی بالاخره فشار جنگ و کمبودهای خدمات شهری او را هم ناچار کرد که دوباره شهر را ترک کند. اینبار خیلی از شهر خرمشهر دور نشدن با این تصور که حتما جنگ زود تمام می شه و آنها میتونن برگردن در شهر اهواز مستقر شدن. اینبار محسن فکربهتری کرد و ترجیح داد به درس خواندن ادامه دهد. کاری موقت با اندک درآمدی در یک دفتر حسابرسی مشغول بکار شد. ساعات فراقت را برای ادامه تحصیل استفاده میکرد تا زمانی که توانست در کنکور شرکت کنه و موفق هم شد. در چنین مرحله ای محسن با جدیت زیاد به درس خواندن و ادامه تحصیل در دانشگاه مشغول بود. جنگ ادامه داشت اما چیزی جلوی تصمیمی را که او گرفته بود نمی توانست بگیرد چون در چنین محیط پر از ترس و تنش تنها امید او زن بچه اش بودن. در عین حال  یک بار به شهرهای نزدیک پناه برده بودن که ثمره ای جز دربدری و آوارگی نداشت و مجبور شده بودن باز به محل زندگی خود بر گردن. در این گیرودار هفته چند روزی هم به اهواز میرفت. تا حدودی هم شبها با بسیج همکاری میکرد چون واقعا به کمک آنها نیاز داشت و با این سختی تونست به تحصیل ادامه بده. خوب زندگی که متوقف نمیشد اگر چه در روزهایی پر هیجان بود ولی روزهایی که همه چیز آرام بود مانند هر انسانی به احتیاجات وجودش معتوف میشود و محسن و سعیده هم انسان بودن و این شد که فرزند دوم پا به عرصه وجودگذاشت. دورانی پر از هیجان ترس و تنش بود اما زندگی مسیر خود را طی میکرد ..

این بار خداوند دختری به او داد و اما برای سعیده مشکل بود که این کودکان بی گناه رادر چنین محیطی بزرگ کند. جنگ هم تمام نشد و با شدت بیشتری ادامه داشت. بنابراین آنها تصمیم گرفتن برای دومین بار شهر و دیار خود را رهاکرده به اهواز برگردن. مدت کمی در این شهر ماندند و سپس به تهران نقل مکان کردن.

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان