سال‌های جدایی – قسمت ۳۱

نویسنده: پریدخت کوهپیمان

در روزهای بعد نهایت سعی خود را میکردم که بتوانم از طرق مختلف راه هایی پیداکنم که حداقل کمکی هر چند کوچک هم شده بداد آنها برسم و با چنین مادرانی که با خودم هم درد بودن، نهایت همکاری را بکنم. حالا یا در همسایگی من بودن و یا توسط دوستان، آنها را در شهر پیدا میکردم و یکی از کارهایی که برایم مقدور بود تهیه لباس از فروشگاهایی که میشد گفت ازخیرین شهر بودن و من آنها را شناسایی میکردم وگاهی در تهیه دارو برای بیماران، حتما به دیگر افرادی که می دانستم  روی مرا میگیرن سری زده مبالغی جور کرده و به این خانواده ها میرساندم البته به خاطر اینکه بعدها یک شیر پاک خورده ای انگ سوع استفاده از این کمکها را به خود من نزند اول سفارش آنها را میکردم و پس از معرفی آن خانواده و تایید نیازشان خود آنها را مستقیم برای در یافت کمک میفرستادم. حالا  زمانی که ما در این شهر جنگ زده و پر از مشکلات مادی و معنوی نمی توانستیم منتظر به امید وعده های داده شده که نپرداختن پول آب و برق بود و یا کمکهای کمیته های تشکیل شده که کمکهای مالی دولت با رقمهای کلان به حسابشان میریختن تا بدست قشر نیازمند و بی سر پرست برسد بمانیم، پی بردیم که کمک هایی که به مردم می رسید حتی برای خرید یک کیلو گوشت هم کفاف نمیداد و بودن افرادی مشابه من که بدون تشکیل انجمن یا تشکیلاتی خود جوش بی صدا کمک های خود را به این خانوارها میرساندیم قابل توجه بود زمانی که در عین نیاز مبرم خانواده خود دل در گرو نیاز یتیمان بودیم. بعد از کمک به آنها، لبخند  این کودکان که چشم بدست مادران بیکار خود داشتن که سر بی شام و شکم گرسنه بر زمین فقر نمی گذارند خیلی شادی آور بود. در هر حال علاوه بر دغدغه این خانوارها خودم چندین مشکل ریز و درشت داشتم و هیچگاه جز به خداوند چشم امیدی حتی به خواهر و برادر و نزدیکترینم هم نداشتم. باورم این بود که من و فرزندانم در چنین سختیهایی رشد میکنیم. به یاد دارم وقتی پسر سومم در آبادان به کمک من و کارکرد خودش، ماشینی خرید تا بتونه در آن بحبوحه بیکاری با آن کار کرده و نان زن و بچه اش را درآورد. بعضی مواقع تعریف میکرد مادر امروز در سطح شهر پیر مردی را که نیم قالب یخ همراه داشت و هیچ ماشینی حاضر نبود او را سوار کرده به مقصد ببرد جلوی من دست بلند کرد او را سوار کردم وگفتم پدر جان کجا میروی؟ نشانی که داد انتهای شهر نزدیک قبرستان بود. وقتی او را بردم و نزدیک به مقصدش شدیم از او پرسیدم که چرا اینجا خانه گرفته ای با لحنی که دل هر شنونده ای را بدرد میاورد گفت پسرم کجا بروم! میبینی که تمام منازل خالی شرکت نفت را پارتی دارها تسخیر کرده اند و حتی بعضی از آنها اگر فامیلی را داشته اند که در بقیه مناطق جنگی بی خانه مان شده اند به این شهر آورده اند وچون مثلا پارتی آنها در فرمانداری یا شهرداری شاغل است الان بدون داشتن هیچ حقی، حتی شهروندی قبل از جنگ، در بهترین منازل شرکت نفت ساکن شده اند. در تمام این خاطرات تلخ به خوبی میشود پی برد که فقط فرد میهن پرست که در قالب انسانیت بی ریا و تزویر دستِ افتاده ای را میگرفت اصلا توقع نداشت که پاداشی دریافت کند. زندگی من توسط یک ملت بی اطلاع از وضعیت کلی جامعه که گول عده ای جاه طلب با وعدهای دروغین را خورده بودن و تصورشان این بود که میشود بعد از این همه ظلم و خود خواهی برای سر بی مغزشان کلاهی بدوزن، زندگی ما را زیر و رو کردند. فقط بفکر نجات خودم و خانواده ام نبودم اما حضور داشتم و میدیدم که چگونه نعل زرین گردن الاغ است ولی نمی توانستم هیچ حالت تهاجمی بگیرم و یا از حق خود دفاع کنم. اما همچون گلوله برفی که در اثر غلطیدن هر دقیقه بزرگ و بزرگتر میشود در حال رشد بودم چون امید داشتم این گلوله کوچک برف تبدیل به بهمنی خواهد شد خانه مان بر انداز! و اما در محیطی که من زندگی خود را میگذراندم خیلی سختی و دردسر وجود داشت و میشود گفت یکی از معضلات جامعه که روز بروز در حال رشد بود جوانان معتادی بودن که بدلیل اجبار مصرف دست به دزدی میزدن و همیشه من در این محل مامورینی را میدیدم که به خانه ای هجوم آورده و این افراد را دستگیر میکردن و این مشکل نه تنها در محله ما بلکه در تمام سطح شهر بود. از فرزندان بالاترین مقام های شهر بگیر تا جوانان بیکار و وامانده از تحصیل! 

  کتاب نادرشاه افشار – 45

زنانی که در دوران هشت سال جنگ بعضا باردار بودن و هنگام بمباران شهر هنوز نتوانسته بودن همراه فرزندان و همسرشان آنجا را ترک کنن خدا فقط میداند یک مادر باردار وقتیکه میترسید چگونه آن طفل معصوم در بتنش به لرزه می افتاد و این شد که پس از بدنیا آوردن این کودکان تاثیر آن ترس و لرزها، کمبود مواد غذایی و دیدن صحنه های رعب آور چه بر سر این طفل ها آورد. 

اگر بمب مخوف هیرو شیما پس از سالها هنوز افراد معلول و ناقص جسمی به یادگار گذاشته که کاملا قابل رویت است ولی جنگ ایران و عراق جوانانی برای ما به جا گذاشت که میشود گفت قالب غریب به اتفاق پریشان حال افسرده و بیشترین رقم معتادین را به ارمغان آوردکه بصورت آشکار چندان دیده نمیشد و کلا هر خانواده ای که بیمار داشت به اجبار ناچارا پنهان میکرد و بعدها چون همه جسم جامعه درد مند شد و این بیماری اعتیاد همه گیرشد. تقریبا بتدریج وقتیکه بخصوص انجمن معتادین گمنام در شهر توسط یک خانم و مادر محترم شروع به فعالیت کرد و بنده هم عضوی فعال از گروه این انجمن شدم تازه به راحتی میشد آمار بیماران شهر را بدست آورد  و این بار سنگین را در وهله اول خوزستان ایران بدوش کشید و چقدر دردناک است که من مادر باید اعتراف کنم چنین معضلی دامن خانواده من را هم گرفت و یکی از فرزندانم را که می توانم اعتراف کنم بهترین پسرم بود را در اثر این بیماری خانه مان سوز از دست دادم در زمانی که پدری نبود تا به کمک من از پسرها مواظبت کند و من یک دست باید به فکر همه چیز باشم و از او غافل شدم. چقدر تاسف آور است که باید در این مورد به گناه خود فکر کنم و رنج بسیار متحمل شوم ولی اگر شمای خواننده این سرگذشت، منصف باشی و بخواهی مرا قضاوت کنی باید بگویم درد من خیلی گران بود و اگر بخواهم مشکلاتم را در همان روزهای سخت قلم بگیرم شاید قابل باورباشد بار زندگیم اگر به گرده دو مرد توانا بود از پا در می آمد.

  صفحه نخست روزنامه‌های سیاسی ایران – شنبه ۱۸ اردیبهشت

اما من به کمک خداوند صبورانه آن دوران را طی کردم. یکی از موفقیتهای زندگیم به ثمر رسیدن دختر بزرگم بود که با تشویق من ولی با سختیهای زیاد توانست دانشگاه را تمام کرده وچون دور از تمامی بحران های زندگی و شهرمان بود یعنی در تهران تحصیلات دانشگاه را تمام کرد، می تونم بگم کمتر از پسرها و دو دختر کوچکترم آسیب دید چرا که تهران برای زندگی و پیشرفت شغلی و ازدواج بیش از شهرستانها مهیا بود و او در زمانی تصمیم به ازدواج گرفت که دیگر پدری نبود تا بتواند آنچنان که باید حامی او باشد. تمامی این بار نیز بر دوش من سنگینی کرد اما بدلیل اینکه میدانستم سیاوش برای آینده این دختران چه آرزوهایی داشت سعی کردم در انتخاب همسر آینده او که اولین دخترم بود دقت کنم و بالاخره آنچه بخت باشد قسمت و نصیب هم یاری میکند. ازدواج او با رضایت و راهنمایی کامل من بود و البته درایت و حرف شنوی خودش، خدا را شکر دختر بزرگم با  آبرومندی کامل ازدواج کرد و این شد که باز هم با انتخاب خودش مهاجرت را انتخاب کرد و من چون میدانستم در مملکتی که حق سی سال زحمت وجوانی من و پدرش به ناحق از ما گرفته شد او نمی تواند زمینه خوشبختی خود را و آسایش مرا فراهم کند. به ناچار به خواسته او تن در دادم و صلاح دیدم که از ایران برود.  اولین موفقیت من ازدواج این دختر بود گویی به من الهام شده بود که آنچه را آرزو داشتی و دشمن نیمه راه زندگی از تو ربود، بدست خواهی آورد و هیچگاه فراموش نمی کنم این نصیحت پدرم را که میگفت هرگاه در محیط زندگیتان گره ای افتاد و احساس تنگی و سختی کردید بهترین راه، مهاجرت است تا بتوانید آنچه را که در سالهای گذشته عمر بدست نیاوردید در یک محیط تازه و افراد جدید و موقعیتهای بیشتر آنرا بدست آورید و من در این پند یافتم آنچه را که آرزو داشتم و خداوند در سر نوشت این دختر سالهایی از زندگی مرا رقم زد که بتوانم جبران هر آنچه را دوست داشتم و خیلی زود از دست داده بودم بدست آورم.

  آداب فرهنگی و آیین ملی در ایران باستان – قسمت 35

دراین قسمت از داستان زندگیم، بروال قبل، کمی در گذشته سیر خواهیم کرد.

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان