فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی – قسمت ۳۲

نویسنده: سید سعید زمانیه شهری

“فصل ششم سلسله مقالات فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی”

به نام خداوند رنگین کمان

خداوند بخشنده مهربان

خداوند مهسا، حدیث و کیان

خداوند یک ملت همزبان 

که این خانه مادری، میهن است

که ایران زمین، کاوه اش یک زن است

داستان دیدن افراسیاب توسط سیاوش از شاهنامه:

چون خبر آمدن سیاوش به افراسیاب رسید، با پای پیاده به دیدار وی شتافت. سیاوش چون او را با آن حالت دید، از اسبش به زیر آمد و به سوی شاه توران رفت و پدروار او را در آغوش گرفت و بر سر و روی وی بوسه زد. افراسیاب که از دیدار پهلوان جوان شاد گشته بود، زبان به تحسین وی گشود و او را مایه آرامش و صلح در کشور دانست، سرزمین هایی که تاکنون در معرض آشوب ها و دسیسه های فراوانی بوده و اکنون به واسطه وجود او دو کشور از آسایش و امنیت بهره مند شده بودند:

دو کشور سراسر پر از شور بود

جهان را دل از آشتی کور بود

بـه تو رام گردد زمانه کنون

برآساید از جنگ وز جوش خون

کنون شهر توران تو را بنده اند

همه دل به مهر تو آکنده اند

به سبب ورود سیاوش تخت باشکوهی برای نشستن وی در نظر گرفته شده بود. تخت زرین مجللی که پایه های آن به شکل سر گاومیش ساخته شده بود که آن را در ایوان یکی از کاخ های افراسیاب قرار داده و در زیر آن پارچه های زربفت گسترانیده بودند. بر بالای ایوان نیز طاق عظیمی قرار داشت که بی اندازه بلند و آسمان خراش بود. سیاوش با شکوه و جلالی وصف ناپذیر بر آن تخت نشست. سپس پرستندگان را پیش خواندند و مجلس بزم و سور بزرگی برگزار شد و تا شب رامشگران و نوازندگان در حال نواختن ساز و آواز بودند. پس از آن، شاه دستور داد که فردا پس از بیدار شدن سیاوش از خواب، هدایا و غلامان و اسبان زرین ستام را نزد وی برند و گوهرهای شاهوار و دینار فراوان نثار وی کنند.

داستان هنر نمودن سیاوش پیش افراسیاب از شاهنامه:

شبی شاه از سیاوش خواست که فردا چون خورشید سر برآورد، هر دو با گوی و چوگان به میدان روند. از این رو چون خورشید سر از افق برون آورد، دو پهلوان به سوی میدان شتافتند. افراسیاب را نظر این بود که برای ضربه زدن به گوی، یارانی را برگزینند. اما سیاوش چنین پاسخ آورد که او را هرگز یارای جنگ کردن با شاه نخواهد بود، چرا که خود همراه و یاور شاه است و بهتر آن است تا برای گوی زدن هماورد دیگری بجوید. اما افراسیاب، همچنان بر گفتارش تأکید ورزید و معتقد بود که شاهزاده اکنون باید هنر خود را پیش همگان آشکار سازد، تا کسی درباره وی بد نگوید. بنابراین یارانی همچون شیده و رویین ورا برگزید و نزد سیاوش فرستاد. سیاوش که رویارویی با آنها را در توان خود نمی دید، تاکید نمود که چون آنها یار شاهند و خود در این میدان تنهاست، بنابراین بهتر است سوارانی از ایران آورد تا در زدن گوی یاریگر او باشند. پس هفت مرد جنگی را که شایسته نبرد بودند، برگزید و به میدان فرستاد. عاقبت در حالی که اطرافیان همه دور میدان گرد آمده بودند، سیاوش هنرهای بسیار عرضه داشت و آنچنان ضربه ای به گوی زد که وصف آن در سخن و گفتار نخواهد گنجید:

  استاد ابوالحسن صبا، موسیقیدان بزرگ و توان

ز چوگان او گوی شد ناپدید

تو گفتی سپهرش همی برکشید

به آواز گفتند هر گرز سـوار

ندیدیم بر زین چنین نامدار

داستان شكار رفتن سیاوش و افراسیاب از شاهنامه:

روزی شاه توران از سیاوش خواست تا به شکار روند و بدین طریق روان را از هر درد و غم آسوده سازند. پهلوان ایران نیز پذیرفت تا هر زمان که رأی پادشاه مقبول افتد، روزی را برای رفتن به نخجیرگاه برگزینند. و چنین شد و سپاهی از ایران و توران با ایشان همراه شدند. به ناگاه سیاوش با دیدن گوری در دشت، چونان باد از میان سپاه گریخت و به سوی گور شتافت و با شمشیر آن را به دو نیم کرد. سیاوش در شکار گور، به گونه ای مهارت داشت که حتی دو نیمه آن به اندازه یک جو هم اختلاف نداشتند:

یکی را به شمشیر زد بدو نیم

دو دستش ترازو بد و گور سیم

بگفتند یکسـر هـمه انجمن

که اینت سرافراز و شمشیرزن

به یک جو ز دیگر گرانتر نبود

نظاره شد آن لشکر شاه زود

سیاوش به هر جایگاهی که به همراه افراسیاب می رفت چون کوه و غار و هامون وتوده ای از حیوانات کوچک و بزرگ را شکار میکرد و بر روی هم تلنبار می نمود، تا جایی که دیگر همراهان وی از شکار فارغ شده بودند. افراسیاب آنقدر دل به مهر سیاوش بسته بود که هیچگاه چه در غم و چه در شادی به دور از سیاوش نبود. او حتی دیگر از گرسیوزبرادر خودکه همواره رازدار او بود، غافل گشته و جز سیاوش کسی را محرم اسرار خود نمی دانست. و اینگونه شد که شاه توران و پهلوان نامی ایران، چونان پدر و فرزند، یک سالی را در کنار یکدیگر گذراندند. سالی که در همه شادی و غمها با هم و در کنار یکدیگر بودند و هرگز از یاد هم غافل نبودند، اما افسوس که تقدیر چیز دیگری برایشان رقم زده بود.

  فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی – قسمت 17

داستان ازدواج سياووش با دختر پيران  از شاهنامه:

پیران که وزیر افراسیاب و مردی با رأی و خرد و عاقبت اندیش بود، چنین می پنداشت که چون سیاوش، برادر و خواهر و حتی زنی ندارد که برایش فرزندی آورد و تاج و تختش حفظ نماید، بنابراین همواره بیم آن می رود که وی از سلسله پادشاهی دور ماند. از طرفی کاووس پیر و فرتوت گشته و عمر پادشاهی او نیز به سر رسیده بود و حالا نوبت آن بود که سیاوش شهریار ایران و توران گردد. از این رو با سیاوش به گفت و گو نشست و از این رو سخنها راند. آنگاه رو بدو کرده و چنین یاد آورد که در پس پرده شهریار (افراسیاب) سه خوبروی است، اندر خور او و در شبستان گرسیوز نیز سه ماهروی است همگی از نبیره فریدون. آنگاه از شبستان خویش سخن به میان آورد و از بین چهار دختر باخرد در پس آن پرده «جریره» را مهتر آنان دانست و از سیاوش خواست که اگر با وی همراه باشد، جریره را به زنی به وی دهد. و چنین شد و در میان خوبرویانی که پیران یک به یک نامشان را بر زبان رانده بود، تنها «جریره» در دل سیاوش خوب آمد:

زخوبان جریره مرا درخور است

که پیوندم از جان تو بهتر است

گر او باشدم نـازش جان و تن

نخواهم جز او کس ازین انجمن

سپاسی نهادی ازین بـر سـرم

که تا زنده ام حـق آن نسپرم

بدین ترتیب پیران به گلشهر آن خبر بداد و گلشهر نیز «جریره» آن ماهروی بی نظیر را از برای پیوند با سیاوش به دیبا و دینار و درم چون بهار خرم بیاراست و نزد سیاوش آورد:

  آموزش آشپزی: طرز تهیه فرنی بستنی

همی بود با او شب و روز شاد

نیامد زکاووس و دستانش یاد

برین نیز چندی بگردید چـرخ

سیاووش را بد ز نیکیش برخ

داستان سخن گفتن پیران با سیاوش از فرنگیس از شاهنامه:

روزی پیران نزد سیاوش آمد و از علاقه مندی افراسیاب نسبت به او سخنها رانـد و اینکه، دل و جان و هوش و توان افراسیاب تنها اوست و رواست که با وی پیوسته خونی گردد و از او خواست تا جریره را علیرغم عشقی که نسبت به او دارد به فراموشی سپرده و دختر افراسیابـفرنگیسراکه رویی همچون ماه و قدی چون سرو سهی دارد، به زنی برگزیند:

هنرها و دانش ز اندازه بيش

خرد را پرستار دارد به پیش

از افراسیاب ار بخواهی رواست

چنو بت به کشمیر و کابل کجاست

اما سیاوش را رأی بر آن بود که با جریره (دخت پیران) هم نفس شود و خود نه در بند جاه و مقام است و نه نیازمند تخت و کلاه و با نیک و بد نیز به راحتی کنار می آیند. اما اگر تقدیر در آن است که از کاووس و تهمتن بگذرد و به توران زمین، خانه گزیند، پس چنین میکند وخود را برای رفتن آماده میکند:

همی گفت و مژگان پر از آب کرد

همی بر زد اندر میان باد سرد

و…. سرانجام نور بر تاریکی پیروز خواهد شد و ایران، ققنوس وار و نیلوفرانه از خاکستر خویش برخواهد خواست.

بگویید آهسته در گوش باد

چو ایران نباشد تن من، مباد

ادامه دارد

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان