سالهای جدایی – قسمت ۳۲

نویسنده: پریدخت کوهپیمان

گذشته ای که برای هر انسانی پایه گذار آینده بقیه عمر اوست. در زمانیکه باید به تنهایی، بار سنگین زندگی را بدوش بکشم اتفاقات نا خوشایند بسیاری تن و روحم را خسته کرد منجمله مرگ نا بهنگام یکی از فرزندانم که باعث شد چشم و گوش من بیشتر باز شود و پی بردن به یکی از موارد حساسی که مانند طوفان سهمگینی به یک بار مسیر زندگی یک خانواده را تغییر دهد و من علت آنرا به خوبی فهمیدم اما افسوس که دیر متوجه شدم. چاره کار چیست؟ 

چرا که باید در این مسیر پر درد تمامی زره وجودم رنج بکشد تا رشد کنم و بدبختانه این بلای خانه مان سوز نه تنها خود فرد مبتلا، بلکه همه افراد خانواده و اطرافیان را تحت و الشعاع قرار میدهد. براستی چرا سرنوشت من این چنین بود؟ درد بی کسی و از دست دادن زود هنگام عشق ..ورشکستگی در کاروشکست مالی .. آواره شدن به خاطر انقلاب .. دربدری بدلیل جنگ، داغ عزیز دیدن که خداوند هیچ مادری را نصیب نکند! این داغ بدلش افتد، کشیدن زجر طعنه های فامیل و کناره گیری از همه عزیزان، عروس ناسور، داماد نا جور و در انتها درد غربت! کم نیست این همه رنج بردن اما بارها از خود پرسیدم ..چرا؟  آیا فقط من بودم که سزاوار این همه نابسامانی و ناهنجاری بودم؟ 

بعد از کمی فکر کردن و مرور زندگینامه خود متوجه شدم که نه این فقط من نبودم یک ملت چند میلیونی پس از انقلاب و جنگ همه با هم، هر یک به نوعی درد کشیدیم و بیشتر مواقع صورت خود را با کشیده سرخ نگه داشتیم تا دیگری متوجه درد کشیدنمان نشود ولی برداشت من از این همه ستمی که بر من و ما رفت این بود که در هر فاجعه ای رشد بیشتری کردیم و این جمع بندی که من در این موقعیت کردم بدلیل این است که تمام مردم وطنم کم و بیش هر یک به نوعی در یک موقعیت خاص قرار گرفته اند. در یکی از روزهای اوایل انقلاب همان زمان به خاطر اینکه اندک سرمایه ای که داشتیم از دست ندهیم بدلیل بیکار شدن همسرم و خانه نشینی او، ما درآمدی برای گذران امور زندگی نداشتیم، ناچارا برای اینکه نان آور خانه بیکار نباشد تعدادی ماشین خریدیم و در یکی از نمایشگاهای ماشین برای فروش گذاشتیم که اگر سودی عایدمان شد صرف مخارج زندگیمان گردد  از جمله یک ماشین پاترول که آن موقع خیلی طرفدار داشت و تو بورس بود. نا گفته نماند قسمت اعظم سر مایه ما که مبلغ سیصد هزار تومان بود برای خرید این خود رو مصرف شده بود و به هر حال امید داشتیم که شاید سودی از معامله آن ببریم. پس از اندک مدتی آن دوست اعلام کرد که ماشین را فروخته! سیاوش برای گرفتن پول آن به بنگاه مراجعه کرد ولی عصر آنروز خیلی گرفته و ناراحت وقتی به خانه آمد، مستقیم رفت تو اطاقش. من متوجه او شدم خیلی آرام در کنارش قرار گرفته علت ناراحتی و پکر بودنش را پرسیدم؟ و او بعد از کمی تامل چونکه نمی خواست من نا امید شوم به حرف آمده و گفت من پولی بابت فروش ماشین دریافت نکردم. وقتی دلیل آنرا پرسیدم جواب داد البته فعلا. پرسیدم اگر فروش رفته چرا پولی در بین نیست؟

  سرمقاله جولای ۲۰۲۳ – وکـالت به شاهـزاده رضا پهلوی (5)

با تعجب پرسیدم اگر آنرا بفروش رسانده پس چرا پولش را نمی دهد؟ تازه بعد از تعریف کردن ماجرا فهمیدم این ماشین که ما خریدیم اصلا سندی ندارد و خیلی جای  سئوال داشت و به همین علت هم سیاوش بسیار پکر و درمانده شده بود. گفتم حالا تکلیف ما چه خواهد بود و پولمان را باید از چه کسی پس بگیریم؟ 

جوابم نمی دانم بود! چند مدت از این ماجرا گذشته بود که من خودم تصمیم گرفتم دنبال این ماجرا را بگیرم چرا که تنها پولی را که در آن زمان ما داشتیم همین بود. فردای آنروز به کرج رفتم و آدرس دقیق بنگاه دار را داشتم. هوا کمی گرفته و ابری بود. گویی دل آسمان هم بخاطر بلایی که از دست این خدا بیخبران دامان ما را گرفته بود سنگین و پر درد بود. حدود یکساعتی این شهر شلوغ را گشتم تا  آن بنگاه را پیدا کنم ولی به خوبی متوجه شدم چون همه این افراد کلاه بردار، یکدیگر را خوب میشناسند و دستشان دریک کاسه هست فورا فروشنده را خبر کرده بودن و به محض ورود من به آن دفتر کمی مرا ورانداز کرده و بعد پرسیدن با ایشان چکار داری و من چون صادقانه از آنها کمک میخواستم تصورم این بود که حتما کمکم میکنن ولی زهی خیال باطل به هر جهت تونستم از یک پیر مرد جا افتاده که انگار موقعیت مرا درک کرده بود آدرس منزل او را گیر بیاورم. وقتی بدر خونه طرف رسیدم یک پسر جوان دم در مرا دید. وقتی دید با پدرش کار دارم و جویا شد ماجرا چیست فقط گفت پدرم خانه نیست و چند روزی به مسافرت رفته .. پس از چندین ساعت دربدری خسته و نا امید به خانه بر گشتم و فردای آنروز به دادسرای کرج مراجعه کرده و شکوائیه ای مبنی بر کلاه برداری این بنگاه دار تهیه کردم. باز هم پس از ساعتها علافی مرا به یک دفتر در یکی از خیابانهای شهر ارجاع دادن. وقتی علت را پرسیدم گفتن شکایت شما به دفتر قضایی ارجاع داده اند. خلاصه با چه بدبختی توانستم آن مکان را در یکی از منازل مصادره شده بود پیدا کنم. هنگام ورود به دفتر مربوطه متوجه چند جوان سردرگم شدم که تازه خودشان هم نمی دانستن آنجا چکار باید بکنن! خیلی عجیب  بود وقتی سوال کردم که چرا من را به این محل فرستاده اند یکی از مراجعه کنندگان که مثل من به آنجا آمده بود وقتی ازش پرسیدم اینجا چرا و ما باید قانونی در دادسرا شعبه حقوقی به کارمان رسیدگی شود؟ گفت بدلیل اینکه تمام دادگاههای کشورمان در حال محاکمه به قول خودشان ضد انقلابیون هستن به ناچار دفاتر فرعی دایر کرده اند که به شکایات امثال ما برسن! بعد از چند ساعت معطلی خلاصه یکی از آن جوانان که مشخص بود هر را از بر نمیشناسد به سمت من آمد وگفت شما بفرما داخل ببینم مشکلت چیست؟  با مطرح کردن موضوع و تقاضای دادرسی چون واقعا هنوز این جوانان چم و خم کار را وارد نبودند و در عین حال دستور داشتن که باید رضایت مردم جلب شود فورا دو نفر را با من همراه کردن که به در خانه طرف برویم. ماشینی تهیه کردم و به آدرس منزل رفتیم خوشبختانه درب منزل باز بود و دو جوان با داشتن حکم وارد حیاط خانه شدن و من در دم متوجه شدم خانمهایی با ورود ما وارد منزل میشدن و یکراست به سالن خونه میرفتن. خوب دقت کردم که چه اتفاقی افتاده و آنها چرا سرزده وارد می شوند که صدای بلند دعایی که خوانده میشد بگوشم رسید. به یک باره خانم خونه که توسط مهمانانش متوجه ورود آن افراد شده بود با حالتی بسیار عصبی روبروی آن جوانان قرار گفته وگفت خجالت نمی کشید بدون اجازه وارد خونه مردم میشید؟ یکی از آن مامورها با صدای بلندتری گفت ما یا الله گفتیم ولی شما نشنیدید. چه میخواهید و شما کی هستید؟ جواب شنیدم، خانم ما ماموریم و با همسر شما کار داریم. ایشون نیستن چکارش دارید؟ و خانم دستش را از زیر چادرش بیرون آورده و با تحکم گفت: بیرون لطفا، برید بیرون من اینجا الان مهمان دارم و سفره حضرت عباس انداخته ام مزاحم نشید که من دیگه حوصله ام سر رفت و گفتم خانم محترم من طلبکار همسرتان هستم و آمده ام حقم را بگیرم. باز خیلی با پررویی گفت شرم کن خانم از تو روی مهمونهای من گناه داره والله .. به ناچار در جوابش گفتم شما شرم کن که حق منو و بچه های منو کردی النگو طلا و انداختی دستت! به قول خودت سفره مقدس و مهمون های مقدستری داری ولی به آنها گفتی که با مال دزدی مردم این طلاها را خریدی و سفره انداختی؟ اوقت منی که در بدترین نقطه مملکت دارم از وطنم و مرزم پاسداری میکنم با وجود جنگ و سگ هاری مشابه صدام جون، خودم و بچه هام در خطر بمب و نارنجک و تنها هستی مان را که از جنگ بدر بردیم شما دزدیدید و دارید با آن خودنمایی میکنید! مگر خدای من و تو یکی نیست و یا مگر ما هموطن نیستیم؟ شما چرا تا به این حد ظالم شده اید؟ کدام خدا را میپرستید؟ به منم بگید؟ چیزی نمانده بود که به من حمله کنه! باز یکی از آن مامورها جلوی اونو گرفت و گفت خانم شما اگر چند تا از این النگوهای طلایی که دستت هست را بفروشی قطعا بدهی این خانواده را میدی! اما متاسفانه من دستور جلب اموال را دارم و این شد که بدون اجازه خانم اول وارد زیر زمین خونه که درش تو حیاط بود شدیم و آنجا به راحتی بگم کالاهایی انبار شده بود که قیمت دو تا از آنها بدهیشان را صاف میکرد و مامور مربوطه شروع به صورت برداری کرد و گفت: خانم ما دیگه مزاحم شما نمیشیم چون همین چند قلم به فروش بره بدهی شما پاک میشه.

  سرمقاله سپتامبر ۲۰۲۳ - وکـالت به شاهـزاده رضا پهلوی (7)

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان