نویسنده: سید سعید زمانیه شهری
فصل اول سلسله مقالات «مولوی، معلم بلخی، شمس شعر شرقی» – قسمت سیزدهم
به نام خداوند رنگین کمان
خداوند بخشنده مهربان
خداوند مهسا، حدیث و کیان
خداوند یک ملت همزبان
که این خانه مادری، میهن است
که ایران زمین، کاوه اش یک زن است
داستان فردی مستمند و ماجرای زن او و فقر زیاد ایشان از مثنوی معنوی مولوی:
زن و مرد فقیری در بادیه ای دورافتاده، در بیابانی خشک و بی آب زندگی میکردند. روزی زن به شوهر خود رو کرده و گفت: همه مردم عالم در ناز و نعمت زندگی می کنند و فقط ما چنین حال و روزی داریم. تا کی این همه فقر و ستم را باید تحمل کنیم؟ ناننداریم وخورشت ما درد و حسرت است. آب خوردنی ما اشک چشم ماست. روزها، گرمای آفتاب، لباس ماست و شب ها نور ماه، تشک ولحافمان است از گرسنگی هلال ماه را قرص نانی فرض کرده و برای گرفتن آن دست به سوی آسمان دراز می کنیم. حتی فقر ما، مایه شرم بقیه فقیران شده است و آشنا و غریبه از فقر ما فراریند. خلاصه زن تعابیر زیادی به این مضمون را بیان نمود. شوهر به زن روکرده و گفت تا کی به دنبال درآمد و پول هستی، مگر از عمر ما چقدر باقی است؟ بیشتر آن سپری شده و یقین بدان که همه موجودات از پشه تا فیل همه مخلوق خداوند هستند و چه کفیلی بهتر از او وجود دارد؟ لذا چنانچه صلاح بداند ما را نیز متنعم و بهره مند کرده وروزی عطا خواهد نمود.
هر که شیرین میزید او تلخ مرد
هر که تن را پرستد جان نبرد
مسلماً هرکسی خوشکام زندگی کند، تلخ خواهد مرد و هرکسی تن پرستی کند نمیتواند جان سالم بدر ببرد. مثلاً گوسفندانی که به چراگاه می روند هر یک که زودتر فربه شود سریع تر نصیبت قصاب خواهند شد. سپس به زن خود گفت در جوانی، قانع بودی. حالا چرا اینقدر پول دوست و زرطلب شده ای؟ در حالی که خود قبلاً مانند زَرِ ناب بودی. تو همسر من هستی و همسر باید همخوی شوهرش باشد تا کارها بر پایه مصلحت پیش برود. همسران باید مانند لنگه ها ی یک کفش در رفتار و اعتقادات شبیه یکدیگر باشند. اگر یکی از جفت لنگهای کفش، تنگ باشد هر دو لنگهایش بلااستفاده خواهد ماند. اصلاً دیده ای که یکی از لنگه ها بزرگ و دیگری کوچک باشد؟ یا تا بحال شنیده ای که گرگی با شیری جفت باشد؟ درست نیست که یک طرف خورجین پشتشتری سنگین تر از طرف دیگر باشد. با همه این تفاسیر یقین بدان که من با دلی قوی به سوی قناعت میروم، تو چرا اینقدر بد اخلاقی میکنی؟ خلاصه مرد از دل شب تا دم صبح، زن راسرزنش کرد. زن پس از شنیدن سخنان مرد بر سر شوهر فریاد زد که ای شهرت طلب دیگر فریب سخنان ترا نمیخورم حرفهای بیهوده وپرادعا و متکبرانه نزن. تا کی این حرفهای پرزرق و برق و کارهای ساختگی تو ادامه خواهد داشت. از وضعیت خودت شرم کن تو لازم نیست مرا همسر خود بخوانی و مسخره ام کنی. من طالب همسری با انصاف هستم نه همسری حیله گر و مکّار. تو که از فقر حتی ملخ را هم روی هوا صید می کنی، چگونه اینچنین پرمدعا و با تکبر با من سخن می گویی؟
کبر زشت و از گدایان زشت تر
روز سرد و برف و آنگه جامه تر
کبر و فخرفروشی عمل بسیار زشتی است، ولی از گدایان ناپسندتر است زیرا مانند کسی است که در روز سرد و برفی با لباس کم وخیس بیرون آمده باشد.
از قناعت تو کی جان افروختی
از قناعتها تو نام آموختی
تو کی با قناعت جان خویش را روشن ساختی در حالیکه تو از قناعت فقط نام آن را بلد هستی.
حرف درویشان بدزدیده بسی
تا گمان آید که هست او خود کسی
تو حرفهای بزرگان را تقلید کرده ای که خودنمایی کنی. پس اینقدر مرا تحقیر آمیز نگاه نکن تا راز دلت را فاش نکنم. تو خود را عاقل تراز من دیدی، اما بگو که من کم عقل را چگونه تصور می کنی. در ادامه زن با عصبانیت به شوهر سخنان توهین آمیز فراوانی زد. درجواب زن، مرد چنین گفت:
مال و زر، سر را بود همچون کلاه
گل بود او کز کله سازد پناه
پول و ثروت مانند کلاهی است که بر سر می گذارند . مسلماً افراد کچل بیشتر به کلاه نیاز دارند.
آنکه زلف جعد و رعنا باشدش
چون کلاهش رفت خوشتر آیدش
و کسی که زلف زیبایی داشته باشد حتی اگر کلاهش هم از سر بیافتد خوشحال خواهد شد. مثلاً برده فروش، موقع فروش برده سالم وخوب خود، او را عریان کرده و در معرض تماشا میگذارد ولی برعکس اگر برده معیوب باشد او را لباس پوشانده و به دروغ میگوید برده من خجالتی است.
خواجه در عیب است غرقه تا به گوش
خواجه را مالست و مالش عیب پوش
تاجر نیز چون تا خرخره در عیب غرق است و کمبودهای زیادی دارد میکوشد تا با ثروت خود عیبهایش را مخفی کند.
کز طمع عیبش نبیند طامعی
گشت دلها را طمع ها جامعی
و حریصان هم از حرص خود عیبهای او را نمیبینند و همین طمعکاری آنان باعث پوشیده ماندن عیب او شده است. آیا آن سخن راکه می گوید «الفقر فخری» را نشنیده ای و آیا این سخن عاری از حقیقت است؟ قطعاً نه. در این سخن هزاران نکته و گوهر نهفته است و من نیز فقر را افتخار خود میدانم. سپس مرد به زن گفت: روزی جاهلی یکی از بستگان خود را دید و ندا داد که از خاندان ما، چه فرزند زشتی به دنیا آمد و آن تو هستی.
آن فرد پاسخ داد که حق با توست. در این اثنا فرد دیگری نیز به آن شخص رسید و گفت ای آفتاب زیبا تو نه شرقی هستی نه غربی، بلکه بهترینی. آن شخص گفته او را نیز تصدیق نموده و گفت صحیح میگویی. حاضران به شخص گفتند چرا حرف دو نفر که ضد هم بودند، را تایید کردی؟ و آن شخص چنین پاسخ داد؛ من به قدرت الهی مانند آیینه ای صیقل یافته هستم و هرکسی با هر عقیده ودیدگاهی خود را در من چنانکه هست می بیند. پس ای زن تو اگر مرا طمعکار می بینی، مانند کسی هستی که خودت چرخیده ای و به تبع آن، خانه نیز به دور سرت میچرخد ولی فکر می کنی که خانه میچرخد در حالیکه ریشه و عامل اصلی این سردرگمی و بدیینی خودت هستی.( ضرب المثل: درویش همه را به کیش خود پندارد).
این رفتارت نیز از بدبینی زنانه ات نشأت گرفته است، لذا از این خصلتها دست بردار و خوش بینانه نگاه کن. سخنانی را که من راجع به قناعت زدم شاید به زعم تو طمع باشد. ولی قطعاً، رحمت است. تو نیز بجای این حرفها، فقر را یکی دو روز امتحان کن تا ببینی که در فقر، چه غنای مضاعفی نهفته است. فقر را تحمل کن و این دلتنگیها را کنار بگذار زیرا که در فقر، عزت خدا وجود دارد. ترشرویی نکن، تا ببینی که هزاران جان از برکت قناعت، غرق در دریای عسلند. ولی متأسفانه تو ظرفیت این سخنان را نداری زیرا سخن، مانند شیر در پستان است و اگر مکنده شیر، آن را خوب نمکد، شیر از آن جاری نخواهد شد. اگر شنونده جویای معرفت باشد، در آن صورت اندرزگو حتی اگر مرده هم باشد، سخن خواهد گفت. بدان اگر من دنیا را پر از مرواریدهای قیمتی هم بکنم چنانچه روزی تو نباشد هیچ کاری از دست من برنمی آید. در آخر هم چنین گفت: ای زن، خوب گوش کن، اینقدر مرا سرزنش و توبیخ نکن و از این حرفها دست بردار و ساکت شو، وگرنه تو را ترک خواهم کرد. (این داستان ادامه دارد.)
همه جان من محو جانانه شد
به معشوق من، سینه کاشانه شد
و آنکه بر او جان چو جانانه گشت
سینه بر عشقش چو کاشانه گشت
وصف بر او در سخن افسانه شد
مستِ بر او این دلِ دیوانه شد
ادامه دارد…