فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی – قسمت ۲۰

نویسنده: سید سعید زمانیه شهری

“فصل چهارم سلسله مقالات فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی”

داستان جنگ کاووس با شاه مازندران از شاهنامه

پس از ترک رستم از مازندران، شاه جادوان، خود را مهیای رزم کرد و تا نزدیکی هامون لشکر کشید. از آن سوی، چون خبر لشکر کشی شاه مازندران به کاووس رسید، رستم را فرمان داد تا کمر کین بندد و آماده نبرد شود. بدین ترتیب جنگ و کین آغاز شد و نامداری از مازندران که «جویا» نام داشت، سوی سپاه ایران آمد و پهلوانی هم نبرد طلب  نمود، اما از میان دلیران پاسخی نشنید. کاووس نیز هر چه منتظر ماند کسی را طالب جنگ نیافت جز پهلوان نامی ایران (رستم) که عنان رخش بپیچید و چونان  پیل مست به میدان جنگ دوید و به «جویا» هشدار داد که همانا زمان مرگش فرا رسیده و رواست تا زاینده اش بر حال او بگرید و  «جویا» نیز همان گفتار پهلوان تکرار کرد، اما تهمتن فوراً نیزه ای بر کمرش راست کرد و وی را با دهانی پر ازخاک و زره چاک چاک بر زمین انداخت. و چنین شد که جنگی خونین بین سپاهیان ایران و مازندران در گرفت:
هوا گشت سرخ و سپاه و بنفش
ز بس نیزه و گونه گونه درفش
از آواز دیوان و از تیره گرد
 زغریدن کوس و اسب و نبرد
رستم پهلوان چونان کوه سوار بر رخش می تازید و با هر ضربه سر از تن ده ها نامدار از لشکر مقابل جدا می نمود و این جنگ تا یک  هفته همچنان ادامه یافت. کاووس که اوضاع نابسامانی را برای لشکریان خویش پیش بینی می کرد، سراسیمه و نالان سوی جهاندار آمد و از او خواست تا کاری کند که پیروزی و فرهی از آن او شود و بار دیگر تخت شاهنشهی را برایش نو گرداند و بالفور کلاه خود برسر نهاد و بار دیگر درفش را بر افراشت و به سرافرازان رزم بداد. در هر جای، توده ای از جنگجویان کشته شده در جنگ به چشم میخورد و هر آنچه از گیاه و علف که بر زمین روییده بود، به خون آدمی آلوده بود.
عاقبت رستم به همراه سپاهی عظیم و با یاد جهاندار، به سوی لشکر مازندران هجوم آورد و بسی جنگجویان را هلاک نمود و سپس سوی شاه مازندران تاخت و با او در آویخت. شاه بد کین که ازاین همه دلاوری پهلوان به خشم آمده بود، گرز گران را تا گردن بالا آورد، اما اندکی بعد با نیزه ای که رستم بر کمربند او زد، جادویی بکار برده و تنش همچون یک کوه در آمد:
از ایران نظاره بر آن بر گروه
شد از جادویی تنش یک سخت کوه
سنان دار نیزه به گردن گرفت
تهمتن فرو ماند ازو در شگفت
 همانگاه کاووس، سر رسید و از ماجرای جادوی شاه مازندران و از قرار گرفتن او در میان سنگی عظیم با خبر گشت. رستم از کاووس فرمان خواست آن سنگ را نزد لشکریانش برد تا شاید از آنجا، برون آید، و این گونه شد که آن کوه عظیم را که کسی را یارای بلند کردن آن از زمین نبود، بر کتف نهاد و پیاده به پیش رفت:
بر آن گونه آن سنگ را بر گرفت
فرو ماند لشکر سـراسـر شگفت
پیاده همی رفت، بر کتف کوه
خروشان پس پشت او در گروه
بدین ترتیب پهلوان نزدیک سراپرده شاه آمد و آن کوه عظیم را نزد ایرانیان افکند و در همان حال زبان به تهدید گشود و بدو گفت که اگر از درون سنگ بیرون نیاید، تمام سنگ را با شمشیر تیز، تکه تکه خواهد کرد. کیکاووس چون آن شاه بد سرشت بدید، دستور داد تا تنش را ریز ریز کنند و سر از تن همه دیوان جدا کنند و پس از آن هر چه درم و گنج و دینار بود بین مردم قسمت نمود و بدین ترتیب کلاه و تخت کیانی خویش دوباره بازیافت و به درگاه یزدان نماز برد و بر او آفرین خواند:
که ای داور دادگر کارساز
تو کردی مرا در جهان بی نیاز
  تو دادی مرا دست بر جادوان
سر بخت پیرم تو کردی جوان

داستان رزم کردن کاووس با شاه هاماوران از شاهنامه

 شاعر حماسه سرای طوس، از زبان دهقان پیر چنین یاد دارد که کاووس پس از آن که بر تخت شاهی بنشست بر آن شد تا سرزمین های بسیاری را به زیر سلطه خویش آورد، از این رو تا مرز توران و چین پیش رفت. از آن سوی پادشاه بربرستان از هجوم سپاهیان ایران با خبر گشت و لشگری بیاراست و آماده نبرد گشت، جنگجویان ایران نیز چون گودرز و کشواد و گیو و طوس، بی امان بر دشمن می تازیدند و قلب سپاه دشمن می دریدند:
تو گفتی به بربر سواری نماند
به گرد اندرون نیزه داری نماند
و این چنین شد که مهتران و سالخوردگان بربر همگی جگر خسته و عذرخواه نزد کاووس آمدند و اظهار بندگی و چاکری نمودند.
پس ازآن کاووس، به سوی کوه قاف و سرزمین باختر لشکر کشید، امـا مـردم آن سرزمین، همگی نیایش کنان، سوی سپاه ایران  آمدند و پذیرای آنان شدند و کاووس چـون فرمانبری ایشان بدید، بی آنکه بدیشان آسیبی برساند با لشکرش به ایران بازگشت و  به سوی زابلستان و به مهمانی پوردستان آمد و یک ماه را با بزم و ساز و آواز سر کرد. اما از آنجا که روزگار همواره چنان کند، که اگر بر کسی فراز آورد، پس همانا در پی آن نشیب آیدش، بر این خوشی نیز دیری نپایید و تازیان با گوهر و گنج و کام، از شاه ایران روی  برگرداندند و از مصر و شام، لشکری مهیا ساختند. چون آن خبر به کاووس کی رسید، سواران و گردان ایران زمین را از پی جنگ وکین روانه نمود و کشتی و زورق بی اندازه ساخت و سپاهیان خویش به دریا کشید و در میان سه دیار قرار گرفت. به دست چپش مصر بود، در سمت راست بربرستان و در پیش نیز شهر هاماوران قرار داشت. شاه هاماوران چون خبر لشکرکشی سپاه ایران بشنید، بر آن شد تا با پادشاه مصر و بربر هم آواز گردد و هر سه به کین خواهی کاووس برخیزند و بدین ترتیب با به خشکی رسیدن سپاه کاووس، جنگ بین آنان آغاز شد:
بر بجنبید کـاووس از قلبگاه
زچشـم آتش آمـد بـرون سپاه
لشکریان کاووس چنان می تاختند که سپاهیان مقابل را یارای مقابله با آنان نبود. و این چنین شد که نخستین سپهدار هاماوران شمشیر و گرز بر زمین انداخت و به شاه هشدار داد که شکست هاماوران از سپاه ایران حتمی است، پس بهتر آن است تا تخت و کلاه و اسب و سلاح نزد کیکاووس فرستد و بدو پیغام صلح و آشتی و بندگی دهد:
همه خاک پای تو و چاکریم
اگر مهترانیم اگر کهتریم
همه ساله پیروز بادی و شاد
سر بخت و دشمن نگونسار باد

داستان خواستگاری کاووس از دختر شاه هاماوران از شاهنامه

 پس از چندی کاووس با خبر شد که شاه هاماوران را دختری است، گیسو کمند و چونان بهار، زیبا و خرم:
بهشتیست آراســتـه پــرنگار
چوخورشید تابان به خرم بهار
نشاید که باشد جز او جفت شاه
چه نیکو بود شاه را جفت مـاه
کیکاووس که از شنیدن وصف حال آن ماهروی دل از کف داده بود، بر آن شد تا آن پاکیزه چهر را از شاه هاماوران خواستگاری کند. پس فرزانه ای نزد شاه فرستاد از برای خواسته خویش. اما شاه هاماوران که تاب تحمل دوری دختر گرامی تر از جـان خـویش را  نداشت، سخنان کاووس را آرزویی بی سر و  بن خواند و حاضر به ستاندن دختر به کاووس نشد، از این رو به این امید که از سودابه، پاسخ منفی بشنود از کاووس و پادشاهی اش در ایران سخنهای بسیار راند، اما سودابه برخلاف انتظار پدر، بر پیوند با کاووس شاد  شد و بدین گونه بود که شهریار ایران را به رسم آئین و کیش آن زمان با دختر شاه هاماوران پیوند دادند و از برای آن عروس ماهرو هزار اشتر و اسب از درم و دینار و دیبا بار کردند و بدان پاکیزه چهر به دستور کاووس پیشکش نمودند. چون یک هفته از آن جشن و آیین بگذشت، شاه هاماوران که به سبب از دست دادن دختر غمگین بود، در دل چاره ای جست و کاووس را به مهمانی  خویش خواند تا بدین وسیله وی را به چنگ آورد و بار دیگر دختر و شهر هاماوران را باز ستاند و از پرداخت باج و خراج آسوده گردد.
سودابه که از اندیشه پلید پدر آگاه گشته بود، کاووس را از کار پدر آگاه کرد و او را از رفتن بدان مهمانی برحذر داشت، اما شاه  ایران بر گفتار سودابه ایمان نیاورد و با چند تن از دلیران و پهلوانان به شهر «شاهه» که به سبب آمدن او، جشن و سرور و آواز و رود بر پای بود، وارد شد و بر خوان شاه نشست. چون چند روزی بگذشت، سپاهی از بربرستان وارد شدند و بر خواسته شاه هاماوران جامه عمل پوشاندند و کاووس و دیگر پهلوانان چون گیو و گودرز و طوس و گرگین و … همه را در بند کردند و به دژی بر بالای کوهی بلند افکندند.
چون خبر در بند شدن کاووس به سودابه رسید، ناله کنان چنگ بر کمند مشکین انداخت و از دو دیده خون بارید و بر پدر پیغام داد که اگر سرش از تن جدا کند، هرگز از کاووس جدا نخواهد شد. شاه هاماوران که با شنیدن گفتار دختر، به خشم آمده بود، با دلی پر از خشم و کین نسبت به آن دو، سودابه را نزد شوی (کاووس) فرستاد.
و… سرانجام نور بر تاریکی پیروز خواهد شد و ایران، ققنوس وار و نیلوفرانه از خاکستر خویش برخواهد خواست.
ادامه دارد…
بگویید آهسته در گوش باد
چو ایران نباشد تن من، مباد
  Understanding Globalism (1)

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان