نویسنده: مینو کسائیان
عقل و نفس، مانند مجنون و شتر مادهی او هستند. مجنون، شتر را به پیش میرانْد و شتر با کینه به عقب باز میگشت و میخواست به سوی کُرّهاش برود. مجنون مایل بود که نزد لیلی برود، درحالیکه شتر میخواست برگردد و به کُرّهاش برسد. چون مجنون لحظهای غفلت میکرد، شتر برمیگشت و به عقب میرفت. چون سراسر وجود مجنون از عشق و آرزوی لیلی لبریز بود، چارهای نداشت جز آنکه بیخویش و مدهوش شود. آنچه میبایست از مجنون مراقبت کند عقل او بود؛ امّا عشقِ لیلی، عقل او را ربوده بود. لیکن شتر ماده کاملاً چابک و مواظب بود، بهطوریکه وقتی احساس میکرد افسارش اندکی سست شده، متوجّه میشد که مجنون از او غافل و بیهوش شده است؛ لذا برمیگشت و بیدرنگ به سوی کرّهی خود میرفت. همینکه مجنون به خود میآمد، متوجّه میشد از محلّی که ناقهاش او را به آنجا باز آورده بود، فرسنگها از مقصد عقب رفته است. بهاینترتیب مجنون راهی را که میتوانست سه روزه طی کند، سالها در رفتن و عقبگرد و در دشت و هامون سرگردان بود. تا اینکه مجنون دید که با آن شتر نمیتواند به کوی لیلی برسد، لذا به او گفت: “ای شتر، چون ما هر دو عاشقیم و ضدّ یکدیگر، بنابراین برای همدیگر رفیق و همراهِ نامناسبی هستیم. نه عشق تو بر وفق مراد من است و نه افسار تو؛ پس باید از تو جدا شد.” در این لحظه بود که مجنون خود را از شتر پایین انداخت و گفت: “من از فراق سوختم. این سوختن تا کی ادامه دارد؟ تا کی؟” بیابان با همهی وسعت خود در نظرش تنگ و کوچک آمد. پس خود را روی سنگلاخ و در سختیها انداخت. مجنون با خود گفت: “از این لحظه به بعد خود را سراپا اسیر و مطیع اراده و خواست او میکنم.” ای سالک، این دو همراه، راهزن یکدیگرند. یعنی عقل (روح لطیف) و نفس امّاره ضدّ یکدیگرند و هیچگاه با هم سازگاری ندارند. پس روحی که وابستگی خود را از جسم نگسلد و مجنونوار از ناقهی تن فرود نیاید، قطعاً راه و مقصد حقیقت را گم کرده است. روح لطیف به سبب دور افتادن از عرش (عالَم الهی) در فقر و مسکنت به سر میبَرد؛ درحالیکه جسم از شدّت علاقه به بوتهی خار (= یعنی غذاهای نفسانی و حظوظ شهوانی)، مانند شتر، چاق و ستبر شده است؛ و تا آدمی در بیابان دنیا سوار بر اُشتُر تن و شهوت است، مقصد را گم میکند و سرگشته و حیران میماند. عاشقی که مجنونوار راه خدا را دوست دارد، میگوید: “با اینکه وصال به حضرت معشوق به اندازهی دو قدم راه است، امّا من بسکه مشغول ناقهی تن شدهام، از مقصد به دور افتادهام؛ پس واجب است که تن و مقتضیات آن را رها کنم تا روح، فارغ و آسوده به وصال معشوق رسد.”
* * *
مولانا در این حکایت کوتاه از ستیز عقل و نفس سخن به میان آورده است. منظور از « مجنون»، عقل لطیفِ نورانی، و مراد از « لیلی»، حقیقت الهی است. عقل نورانی و لطیف همواره مست و شیدای حقیقت الهی است و میکوشد بدان مقام واصل شود. منظور از تاقَه (شتر ماده)، نفس امّاره؛ و مراد از کُرّهی ناقه، شهوات نفسانی و حظهای جسمانی است. نفس امّاره نیز پیوسته شیفتهی شهوات است و با عقل در تضاد میباشد.