سلسله مقالات “مولوی، معلم بلخی، شمس شعر شرقی” (۱۲)

نویسنده: سید سعید زمانیه شهری 

فصل اول سلسله مقالات «مولوی، معلم بلخی، شمس شعر شرقی» – قسمت دوازدهم

به نام خداوند رنگین کمان

خداوند بخشنده مهربان

خداوند مهسا، حدیث و کیان

خداوند یک ملت همزبان 

که این خانه مادری، میهن است

که ایران زمین، کاوه اش یک زن است 

داستان پیر چنگ از مثنوی معنوی مولوی:

روزي مرد نوازنده ای زندگی میکرد که از صدای چنگ او بلبلان مدهوش شده و فیلان به رقص در می آمدند. صدای آن مانند شیپور اسرافیل که وقتی دمیده میشد به مردگان جان میبخشید ،به روح و روان هر شنونده ای، جان میبخشید. با گذشت زمان، پیرمرد چنگ نواز، کم کم پیر شد و جان او فَرتُوت و اَبروانش افتاده و پشتش خمیده گردید. آواز لطیف او چنان دلخراش شد که دیگر کسی به آوازش بهایی نمی داد. لذا مطرب پیر داستان ما از بیکاری به قرص نانی هم محتاج شده و از شدت نیاز و عجز گفت خدایا سالیان سال به من عمر طولانی و فرصت کافی عطا فرمودی و در حق این شخص بی ارزش لطفها کردی، ولی هفتاد سال گناه کردم و تو حتی یک روز هم نعمتت را از من دریغ نکردی. حال امروز که من کسب و کاری نداشته و مهمان تو ام، دیگر تمام و کمال به تو تعلق خواهم داشت و از این پس فقط برای تو چنگ خواهم زد. پیرمرد، چنگش را برداشته و به جانب گورستان روان شد و به جستجوی خدا و طلب او پرداخت و گفت من مزد کارم را فقط از خدا خواهم خواست.

  کتاب نادرشاه افشار (42)

نیست کسب، امروز مهمان توام

چنگ بهر تو زنم، کان توام

خدایا از امروز دیگر کار و کاسبی نداشته، فقط میهمان تو هستم و به تو تعلق داشته و فقط برای تو چنگ خواهم زد.

چنگ را برداشت و شد الله جو

سوی گورستان یثرب آه گو

پيرمرد چنگش را برداشته و با آه و ناله بسیار برای جستجوی خدا به سوی گورستان راهی شد. گفت:

خواهم از حق ابریشم بها

کو به نیکویی پذیرد قلبها

پيرمرد گفت مزد چنگ زنی خود را از خدا خواهم خواست، زیرا او سکه های تقلبی را هم به خوش رویی میپذیرد یعنی با اینکه موسیقی من بی ارزش و تقلبی است، ولی او قطعاً خریدار آن خواهد بود. پیرمرد از بی کسی و تنهایی و دلتنگی، شروع به نواختن کرد. زد و زد و در حال گریه، از هوش رفت و روی سنگ قبری چنگش را بالش نموده و همانجا خوابش برد. در آن حال روحش به پرواز درآمد و از آن تن رنجور رها شده و به تعبیری به جهان شادی ها و راحتی ها پرواز کرد. در آن اثنا خداوند خوابی بی وقت را بر حاكم وقت تحمیل کرد، طوریکه حاكم از آن خواب بی موقع متعجب شد. پس از اندک زمانی به خواب رفته و در عالم خواب ندایی غیبی به او گفت، ما بنده خالصی داریم که بسیار نیازمند است، لذا برخیز و به سوی گورستان برو و از بیت المال هفتصد دینار به او بده و او را بی نیاز کرده و به او بگو این مقدار ناچیز مزد کار خالص تو برای خداست و چون پولت تمام شد باز جهت گرفتن باقی مزدت به نزد ما بیا. حاكم هراسان از خواب بیدار شده و با کیسه زری به سمت قبرستان حرکت کرد. در آنجا به هر طرف سرک کشید، ولی جز پیرمرد ژولیده مطرب، کسی را در آنجا نیافت و با خود گفت آیا این مرد، همان کس است که به من آدرس داده اند؟ بیشتر جست. ولی هرچه جستجو می کرد، کمتر می یافت. در آخر اطمینان یافت که این مرد همان بنده پاکیزه و شایسته و خجسته خداوند است که در رویا به او وعده داده شده بود. با تردید و ادب بسیار به او نزدیک شد. در این هنگام با یک عطسه ای آن پیر از خواب بیدار شد و از دیدن حاكم ترسیده و گفت خدایا به دادم برس که بیچاره شدم. حاكم گفت مترس که من حامل مژده ای از جانب دوست هستم، لطفاً نزدیک بیا و از راز این اقبالی که نصیب شما شده است مرا هم آگاه کن چه کردی که ندای غیبی سلام حق تعالی را به تو رسانده و جویای حال رنجورت شده و چنین مرحمتی را برایت معین کرده است. پیرمرد از این اتفاقات و سخنان به لرزه افتاد و متأسف و متضطرب شد و فریاد زده و از خجالت آب شد. گریان چنگ خود را که سالها به آن دل بسته بود به زمین کوفته و شکست. به چنگش رو کرده و گفت ای حجاب میان من و خدا و ای مایه سیاهرویی و بدبختی، از من دور شو. آنگاه دست بر آسمان برداشته و ندا داد ای خدای بخشایشگر باوفا به عمری که در جفا سپری کرده ام رحم کن. بدا به حال من که با آهنگ این چنگ از رفتن این کاروان عمر و گذشت زمان غافل مانده و عمرم را به بطالت گذراندم. حاكم به او گفت؛ بس کن که این نالیدن تو نشان هوشیاری تو و فارغ شدن از دوران غفلت است. آن پیر وقتی که مطمئن شد مشمول لطف خداوندی شده است در درونش چنان حالی ایجاد شد که قابل وصف نبود و در جمال ذات ذوالجلال خداوند غرق شد. مانند غرق شدن قطره آبی در دریا که قابل تفکیک از دریا نبود. آری خوشا به حال او که به چنین مرتبتی رسیده بود. به واقع اگر برای رسیدن به چنین عیشی انسان صد هزار جان هم بدهد شایسته است. بدرستیکه هر کس خود را به خدا بسپارد و از آن او شود، خدا هم خود را مشغول او خواهد کرد.

  سلسله مقالات “مولوی، معلم بلخی، شمس شعر شرقی” (11)

گفتی که هستی ز آن من

گیری بهایش جان من

ای گوهر ارزان من

رحمی بکن بر جان من

(ملافیض کاشانی)

ای خدا گفتی که ای بنده از برای من باش تا من هم به تو توجه کنم، ولی بهای آن، جان تو است. پس ای کسی که برای بدست آوردنت، بهایی بدین اندکی، باید بپردازم، بر جان من رحم بکن. آری برای بدست آوردن چنین گوهر با ارزشی چه بهای اندکی باید پرداخت و جان در مقابل آن چه ارزشی دارد.

همه جان من محو جانانه شد

به معشوق من، سينه كاشانه شد

و آنكه بر او جان چو جانانه گشت

سينه بر عشقش چو كاشانه گشت

وصف بر او در سخن افسانه شد

مستِ بر او اين دلِ ديوانه شد

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان