فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی – قسمت ۳۴

نویسنده: سید سعید زمانیه شهری

“فصل ششم سلسله مقالات فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی”

به نام خداوند رنگین کمان

خداوند بخشنده مهربان

خداوند مهسا، حدیث و کیان

خداوند یک ملت همزبان 

که این خانه مادری، میهن است

که ایران زمین، کاوه اش یک زن است

روزی سیاوش از ایوان کاخ خویش سوی میدان بازی رفت، و چنان گوی بینداخت که از ضربه چوگان او میدان پر از خاک شد و گوی ناپدید گشت. در این میان دو لشکر از ایران و ترکان از برای گوی زدن به میدان آمدند و سرانجام گردان ایران گوی از ترکان ببردند، پس از آن گرسیوز از سیاوش خواست تا هنرهای خویش به ترکان بنمایاند و چنین کرد و یکی نیزه شاهوار که از پدر به یادگار داشت، بر زره زد و آن را چاک چاک نمود، آنگاه گرسیوز از سیاوش خواست تا با هم به میدان گوی روند:

بیا تا من و تو به آوردگاه

بتازیم هر دو به پیش سپاه

بگیریم هر دو دوال كـمر

به کردار جنگی دو پرخاشخر

و به سیاوش چنین گفت که از توران همتایی چون گرسیوز نیست، همانطورکه سیاوش را در ایران مانندی نیست. اما سیاوش را نظر برآن بود که او را یارای نبرد با گرسیوز نیست و رواست تا او از میان یاران، جنگجوی دیگری بخواند، تا با هم هم نبرد شوند. گرسیوز که گفتار سیاوش وی را خوش آمده بود، رو به ترکان کرد و بدیشان برای نبرد با سیاوش آواز داد، «گروی زره» و «دمور» که آنان را در توران همتایی نبود، به میدان آمدند، اما پس از اندکی مغلوب زور بازوی آن فرخ هنر شدند. گرسیوز نیز در حالی که رنگ از رخسارش پریده بود، ناامید به ایوان بازگشت و نامه ای به افراسیاب نوشت و در آن از خواری و بیچارگی که بر «دمور» و «گروی» آمده بود، سخن راند:

یکی مرد را شاه ز ایران بخوانـد

که از ننگ ما را به خوی در نشاند

دو شیر ژیان چون دمور و گروی

که بودند گردان پرخاشجوی

چنین زار و بیکار گشتند و خوار

به چنگال ناپاک تن یک سـوار

داستان  بازگشتن گرسیوز و بدگویی کردن پیش افراسیاب از شاهنامه:

گرسیوز که از کین خواهی سیاوش، چون مار غلطان به خود می پیچید و خواب و آرام نداشت، نزد افراسیاب آمد و به دروغ بدو گفت فرستاده ای از سوی کیکاووس و هم از روم و چین نزد سیاوش آمده و سپاهیان زیادی بر وی گرد آمدند. افراسیاب که از شنیدن آن گفتار به خشم آمده بود، به یاد خوابی افتاد که اخترشناسان از آن به بدی یاد کرده بودند، در حالی که خود تاکنون با سیاوش از در ستیز درنیامد و از سیاوش نیز بدو زیانی نرسیده بود و بدان سبب بود که کشور و گنج خویش بدو سپرد و دخترش را با او پیوند داد، تا پیوسته خونی شوند، و بدین ترتیب همه کشور و تاج و گنج خویش فدای او کرد، بنابراین، اگر به سبب بداندیشی اندکی از او به سیاوش به رسد و بیگناه بر او شورش آورد، هیچ یک را از جهان آفرین تا بزرگان لشکر، از کارش پسند نباید و اگر فرزند سیاوش از کار افراسیاب دردمند شود، سرزمین توران را از کین خواهی پدر تباه می گرداند:

  سلسله مقالات “مولوی، معلم بلخی، شمس شعر شرقی” (۱۴)

اگر ما بشوریم بر بی گناه

پسندد کجا داور هور و مـاه

ندانم جز آنکش بخوانم به در

وز ایدر فرستمش نزد پدر

اما گرسیوز چنین پاسخ آورد که سیاوش آن گونه نیست که شاه دیده است، و همواره اندیشه های پلید در سر دارد و چیزی نمی گذرد که سپاهیان همه از شاه رویگردان شده و بدو روی می آورند و آنچنان از سیاوش بدگویی کرد که افراسیاب از گفته خویش پشیمان شد و ازگرسیوز خواست تا نزد سیاوش رود و بدو بگوید که شاه توران را به دیدار او نیاز آمده است و سزاست تا جایگاه کیانی خویش ترک کرده و با فرنگیس به دربار آیند تا چند روزی را شاد زیسته و به می و شراب پردازند. گرسیوز که دامی بزرگ برای سیاوش گسترده بود، چون نزدیک شهر سیاوش رسید از میان لشکر مردی زبان آور برگزید و پیغام شاه بدو داد، سیاوش چون پیغام افراسیاب بشنید، جانش پراندیشه گشت و دانست که پس پرده رازی است که او از آن بی خبر است و بی گمان گرسیوز از او به شاه توران بد گفته است. اما بالفور آن اندیشه از سر برون کرد و با آمدن گرسیوز به بارگاه، او را در آغوش گرفت و از او خواست تا سه روز با هم می خورند و شاد زیند و پس از آن نزد افراسیاب روند، اما گرسیوز با خود گفت که اگر سیاوش با چـنین شیرمردی و خرد نزد شاه آید، بی گمان سخن گفتنش به بدی از سیاوش نزد شاه بی تأثیر خواهد بود، پس چاره ای اندیشید و دلش را به راه بد انداخت. از این رو با هزار ترفند اشک از دیدگان فرو ریخت، سیاوش چون او را با آن حال و روز بدید، دلش به درد آمد و بدو گفت که اگر از شاه توران چنین رنجور گشته، او خود یار و همراهش خواهد بود و با او به نزد شاه می آید، تا دلیل آن رنج و آزار را جویا شود و یا اگر دشمنی پدید آمده که با سخنان دروغ، جایگاه او گرفته، بدو بازگوید تا چاره جوی شود و حالش نیکو گرداند. اما گرسیوز از بدیهایی که افراسیاب کرده بود، چون کشتن ایرج و اغریرث و نوذر تاجدار و بسی ناموران بی گناه که به دست وی تباه شده بودند، سخنها راند و چنین وانمود کرد، که اکنون درد و غمش از برای سیاوش است، چرا که شهریار جوان از آن زمان که پای به توران زمین گذاشت، همواره به نیکی رفتار نمود اما معلوم نیست که افراسیاب از برای چه، دلی پردرد و کین نسبت به او دارد، و اینگونه نشان داد که اگر این سخنها بر زبان آورده، تنها بدین خاطر است که آن راز بر او آشکار گرداند تا بعدها از او کدورتی در دل نداشته باشد. سیاوش چون گفتار سراسر دروغ و نیرنگ گرسیوز بشنید بر آن شد تا نزد شاه توران رود و راستی و درستی دل و اندیشه خویش را بدو نشان دهد، اما گرسیوز مانع از آن کار شد و بدوگفت که هنوز افراسیاب را نشناخته و نمی داند که چه بدیها با او خواهد نمود و این درخت بی ثمری بود که خود بر زمین نشانده و از برای او به ایران و شاه ایران پشت نموده بود. چون گفتار تلخ گرسیوز بدانجا رسید، از دیدگان سیاوش اشک جاری شد و به یاد خوابگزاران افتاد که بدو گفته بودند، به روزگار جوانی عمر او سر می آید و زمانی نخواهد گذشت که به دست دشمن تباه می گردد. سیاوش آنگاه به فرمان گرسیوز نامه ای به افراسیاب نوشت تا پاسخ شاه توران بشنود، چنانچه اگر بر بدی شتاب آورد، پس باید چاره ای اندیشد و گرسیوز چاره آن کار اندیشیده بود و به سیاوش وعده داده بود که اگر چنین شود لشکری از چین تا توران همه بنده و فرمانبر نزد اوخواهند آمد، از ایران نیز کاووس آرزومند فرزند است و سپاهیانش یکسر فرمانبردار اویند:

  شجریان: سروش مردم، فردوسی موسیقی ایران – قسمت بیست و دوم

سـیـاوش بـه گـفتار او بگروید

چـــنان جـان بیدار او بغنوید

بدو گفت از آن در که رانی سخن

زگفتار و رایت نگـردم ز بـن

تو خواهشگری کن مرا زو بخواه

همان راستی جوی و فرمان و راه

بدین ترتیب گرسیوز، با زبانی پر دروغ و جانی پرگناه، به بارگاه افراسیاب آمد و چنین لاف سر داد که چون نزد سیاوش رفت، وی هیچ در او نظر نیفکند و به سخنانش گوش نسپرد و اکنون نیز سپاهی از روم و چین گرد کرده و آماده خروشیدن است.

داستان آمدن افراسیاب به جنگ سیاوش از شاهنامه:

افراسیاب چون آن سخن بشنید، چونان آتش از جای جهید و به گرسیوز از خشم پاسخ نداد و نامه را نخوانده بر زمین افکند و با دلی پراز خشم و کین سپه را نزد خویش خواند. از آن روی، سیاوش با درد و رنجی عظیم و با تنی لرزان و رخساری زرد، با فرنگیس به گفتگو نشست و آنچه بین او و گرسیوز رفته بود، بازگفت. فرنگیس از کردار افراسیاب همچنان اشک می ریخت و موی از سر میکند. چرا که این بار سیاوش جایی برای پناه یافتن نداشت؛ پدر (افراسیاب) خود دلی پرکین از او داشت، از طرف دیگر جرأت رفتن به ایران را هم نداشت، اگر به چین هم پناه میبرد، همانا ننگ را بر خود خریده بود و به راستی در جهان کیست که پناهگاه سیاوش باشد. اما سیاوش را اعتقاد بر آن بود که کردگار جهان همواره پشت و پناه اوست و از حکم او نتوان سرپیچی نمود، از این رو به فرنگیس دلداری داد که شاید گرسیوز به مژده از سوی افراسیاب باز آید و سر و مغزش از کینه جویی تهی گردد.

  شجریان: سروش مردم، فردوسی موسیقی ایران – قسمت سی و ششم

و…. سرانجام نور بر تاریکی پیروز خواهد شد و ایران، ققنوس وار و نیلوفرانه از خاکستر خویش برخواهد خواست.

بگویید آهسته در گوش باد

چو ایران نباشد تن من، مباد

ادامه دارد

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان