کتاب نادرشاه افشار – ۴۶

نوشتهدکتر محمد حسین میمندی نژاد

ورود شاه تهماسب به پایتخت

اندوه بی پایان بر مرگ و فقدان عزیزان

در مدت چند روزی که نادر به پایتخت وارد شده بود قصرهای سلطنتی را در حدود امکان رو براه کرده بود، به خواجگان حرمسرا، فراشان و حاجبان دستور اکید صادر کرده بود قصرها را تمیز و مرتب سازند، آن ها را به صورت قبل از تهاجم درآورند. هر چند اشرف حداکثر ممکن اثاثه قصرها را با خود برده معذلک باز هم آن قدر بود که سر و صورتی داده شود.

جنب و جوش در حرمسرا بر پا بود، کسانی که توانسته بودند خود را مخفی کنند و یا اشرف از قصر بیرونشان کرده بود برگشتند و مشغول فعالیت گردیدند. منقل بزرگ را پر از آتش کردند و به رسم اعیاد اسفند و کندر دود نمودند. در حدودی که امکان داشت و وسائل موجود بود قصرها را تزئین کردند اما این تزئینات کجا و آن تشریفات و تشکیلاتی که در زمان شاه بابا روبرداه می کردند کجا؟

شاه تهماسب حس می کرد و به چشم می دید همه چیز تغییر کرده است. تشریفات استقبال به پایان رسید، بالاخره وارد قصر شد پس از اظهار تشکر و قدردانی از زحمات نادر به تعجیل وارد اندرون گردید. 

پیرزنی که در لباس خدمتگزاری بود به محض این که چشمش به شاه تهماسب افتاد در حالی که بغل خود را باز کرده به جلو می دوید، عزیزم عزیزم گویان خود را به یک قدمی شاه رساند. شاه تهماسب از دیدن آن زن خدمتگزار با آن هیبت ناراحت شده فکر می کرد این زن چرا این رفتار را می نماید؟ این کیست که به او عزیزم خطاب می کند و این طور گستاخانه جلو می آید؟ نگاهی به اطراف کرد، منتظر بود دیگران که در آ‌ن جا در اطراف در حال تعظیم ایستاده اند و در برابرش سر فرود آورده اند از حرکت جسورانه این زن جلوگیری کنند. چون آنان بی حرکت ایستاده به این منظره نگاه می کردند متعجب شد.

زن خدمتگزار می خواست شاه را در آغوش گیرد، شاه می خواست قدمی به عقب بردارد تا آن زن با آن لباس های کثیفی که بر تن داشت با او تماس حاصل نکند. در همین هنگام آن زن لب از گفتار بربست، دیگر فریادی نزد، معلوم نشد از خوشحالی و شعف بود یا به علت دیگری، هر چه بود ضعف کرد و به زمین غلتید، قبل از آن که نقش زمین شود، قبل از آن که به کلی حواس خود را از دست دهد، خرخر کنان یک کلمه به زبان آورد که قلب شاه تهماسب از شنیدن آن به درد آمد، آن کلمه که آتش به جان ظل الله زدفرزندم… ” بود که به زحمت از حلقوم مادر داغدیده، مادر ستم کشیده و زجر دیده قبله عالم خارج شد.

  آموزش آشپزی - پن‌کیک کدو حلوایی

یک مرتبه شاه تهماسب متوجه شد این زنی که با این سر و وضع به طرفش آمده می خواست او را در آغوش گیرد مادر عزیزش می باشد، بی اختیار به زانو درآمد، سر مادر از زمین بلند کرد، دیگر نمی دانست چه می کند؟ چه می گوید؟ بی اختیار با محبت و مهربانی دست های مادر را می بوسید و می گفت: مادر جان، آمدم، منمفرزند تو

چند نفر از کنیزکان حرم و خواجگان به کمک آمدند، آب آوردند، اما از حال رفته به هوش نمی آمد. یکی از کنیزکان در برابر تحقیقاتی که شاه نمود بعرض رساند: در تمام دوران گذشته برای این که بانوی بانوان شناخته نشوند و از طرف ستمگران آزار و اذیت نگردند سر و وضع خود را چنین آراستند، هیچ فردی از اهل حرم در آن مدت این سر را فاش نکرده است.

شاه تهماسب خیلی زود دانست اشرف بعد از آن که در مورچه خورت شکست خورد به اصفهان آمد، شاه بابا را به دست خود به قتل رسانده جواهر و اثاثه و خواهران و کسانش را به اسارت برده است.

شاه جوان از طرفی خوشحال بود، بعد از هشت سال برگشته است اما از طرف دیگر برای پدرش اشک می ریخت. از این که آن همه سختی تحمل نموده با آن وضع جان سپرده است ناراحت بود، سعی و کوشش داشت مادرش از آن حال خارج شود تا از هم صحبتی مادر برخوردار گردد، از زبان او شرح سختی های گذشته را بشنود، از وضع خواهرانش لااقل باخبر گردد.

مادر شاه تهماسب بعد از مراقبت های لازم به هوش آمد اما دیگر هوش و حواس نداشت، از فرط شوق و شعف دیوانه شده بود، مشاعرش از دست رفته چیزی نمی فهمید. می خندید، بی اختیار می گریست، فرزند خود که آن قدر آرزوی دیدارش را داشت می دید اما چون قدرت دراکه اش مختل شده بود احساساتی نشان نمی داد.

  زبان شناسی؛ ادوار تاریخی زبان‌های ایرانی – بخش بیست و سوم

نادر کم و بیش از اوضاع با خبر شده بود و چون می دانست شاه تهماسب در لحظات اولی که وارد قصر می شود تا چه حد گرفته و مغموم خواهد شد، سعی داشت رعایت حالش بنماید. برای نادر محرز و مسلم بود: شنیدن خبر مرگ پدر از طرفی، ندیدن خواهران و کسانی از طرف دیگر، قبله عالم را زجر خواهد داد. نادر کاملاً می دانست و از کسانی که از قدیم در کاخ ها بودند، شنیده بود قبل از آن که غلجائیان به اصفهان بیایند کاخ ها در چه حال و وضع بوده در ظرف هشت سال به چه روزی افتاده اند، به این جهت فکر می کرد در شب اول ظل الله از هر جهت ناراحت خواهد شد، روی این اصل کوشید مردم با ابهت خاص از شاه استقبال کنند، سعی کرد پذیرائی به حدی گرم باشد که از تأثرات بکاهد.

هنگام شب حرمسرای شاهی وارد شهر اصفهان گردید، کجاوه ها را به داخل قصر بردند. جایگاه هر یک از خاتون ها مشخص گردید، تازه واردین به نظم جایگاه خود و به رفع خستگی پرداختند.

شاه تهماسب آن شب عزادار بود، خواب به چشمانش نیامد، خسته و کوفته بود، میل داشت استراحت کند اما قادر نبود. آرزو داشت هر چه زودتر اشرف را به چنگ آورد، قطعه قطعه اش کند، به دست خود سزایش دهد و انتقام سختی از او بکشد.

صبح روز بعد که نادر به حضور ظل الله شرفیاب شد و از دیدن قیافه شاه تهماسب جوان به خوبی متوجه گردید چقدر رنج برده است عرض کرد: قبله عالم به سلامت باشد همین که از سپاهیان رفع خستگی شد به طرف شیراز حرکت خواهم کرد، به سر قبله ی عالم قسم این مرتبه آن قدر خواهم رفت تا اشرف را به چنگ آورم، زنده و یا مرده اش را به پای حضرت ظل الله افکنم.

شاه تهماسب در برابر این بیان سپهسالار که منویات قلبش را اظهار داشت گفت: تهماسبقلی آرزو دارم او را زنده تحویل من دهی، نمیدانی چقدر از نامردی اشرف رنج می بردم؟!

  Cardiomyopathy

نادر عرض کرد آن چه گذشته است گذشته، حضرت ظل الله باید در فکر تجدید عظمت کشور باشند، جان نثار برابر قولی که داده ام رفتار خواهم کرد. اشرف مانند مار زخم خورده به شیراز پناه برده است، به موجب تحقیقاتی که کرده ام ساخلوی شهر شیراز و کرمان و نقاط دیگر جنوب هنوز سر پا هستند، قندهار و شرق هم باید از لوث وجود دشمنان حضرت ظل الله پاک گردند. از حضور قبله عالم استدعای عاجزانه دارم اندوه به خود راه ندهند، غلام جان نثار را راهنمائی فرمایند.

مردم همه به قبله عالم حضرت ظل الله متوجه هستند، شادی حضرت ظل الله شادی مردم و غم قبله عالم برای مردم مایه غم و اندوه است. اگر حضرت ظل الله به مردم منت گذارند، بعد از آن همه رنج ها و صدمه هائی که کشیده اند تسکینی به دل های داغدیده و ستم کشیده مردم بدهند کمال لطف و عنایت فرموده اند.

شاه تهماسب در برابر محبت های سپهسالار خود، کسی که تا این حد نسبت به او صمیمی و وفادار بوده است، نمی دانست چگونه رفتار کند؟ نادر می خواست بشاش باشد چرا دریغ کند؟ چرا برای دل مردم خودش را شاد جلوه گر نسازد؟

پدرش را شهید کرده بودند، مادر دیوانه شده بود، خواهرانش را به اسارت برده بودند، در برابر چنین وضعی چه می توانست بکند؟ گریه کردن و ندبه نمودن چه فایده داشت؟ بهتر دانست روحیه سپاهیانش قوی گردد، به نادر منتهای محبت بنماید تا هر چه زودتر حرکت کند و از مسببین آن همه بدبختی و مذلت و خواری انتقام بگیرد. شاه تهماسب توکل بر خدا کرد، دل به او سپرد و از او خواست گره از کارها بگشاید.

هنوز سه روز نگذشته بود اولین گره باز شد، مادرش که دیوانه شده بود هوش و حواس از دست رفته را باز یافت، از دیدن فرزند عزیزش خوشحال گردید، خداوند را شکر کرد که بعد از آن همه ذلت و خواری به دیدن فرزند عزیزش توفیق یافته است.

بهبودی مادر بارقه ی امیدی بود، همگی مسرور شدند و منتظر روزهای بهتری گردیدند.

ادامه دارد

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان