فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی – قسمت ۳۱

نویسنده: سید سعید زمانیه شهری

“فصل ششم سلسله مقالات فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی”

به نام خداوند رنگین کمان

خداوند بخشنده مهربان

خداوند مهسا، حدیث و کیان

خداوند یک ملت همزبان 

که این خانه مادری، میهن است

که ایران زمین، کاوه اش یک زن است

داستان پاسخ نامه سیاوش از طرف کاوس از شاهنامه:

بدین ترتیب کاوس نامه ای پر از خشم و جنگ نوشت و از سیاوش خواست که فریب حرفهای شاه توران را نخورد و اگر نمی خواهد تورانیان او را پیمان شکن خوانند، سپاه را به طوس سپارد و خود بازگردد که همانا او مرد پرخاش و جنگ و نبرد نیست. سیاوش نیز با خواندن نامه پدر دریافت که اگر گروگانان را نزد شاه فرستد، آنها را زنده به دار خواهد آویخت، اما اگر اعلام جنگ کند و پیمانش را با افراسیاب بشکند، خداوند هیچگاه او را نخواهد بخشید و هر کس چیزی درباره اش خواهد گفت. همچنین اگر سپاه را به طوس، بسپارد و خود بازگردد از این کار نیز بدو بد خواهد رسید و از دست سودا به در امان نخواهد بود: 

ور ایدونک جنگ آورم بی گناه 

چنان خیره با شاه توران سپاه

از او نیز هم بر تنم بـد رسـد 

چپ و راست بد بینم و پیش بد

نیاید ز سـودابـه هـم جـز بـدی 

ندانم چه خواهـد بـدن ایزدی 

چنان خیره با شـاه تـوران سپاه 

به طـوس سپهبد سپارم سپاه

جهاندار نیستند ایـن بد ز مـن

گشایند بـر مـن زبـان انـجمن

پس از جدا شدن رستم از سپاهش و بازگشتش به سوی زابل، سیاوش همواره از بهرام و زنگه شاوران (دو تن از نامداران لشکر) چاره کار می جست. ازاین رو، این بار نیز بلاها و رنج هایی که تاکنون بر سر او آمده بود، یک به یک بازگفت. از اینکه از بخت بد هر زمان بدو  بد می رسید و یا پدرش (کاووس) که با همه مهربانی اش نسبت به او، با فریفته شدن توسط سودابه، چگونه نسبت به وی بدبین گشته بود تا جایی که شبستان وی همواره برای او زندانی بیش نبود و دلیل پذیرفتن جنگ با افراسیاب چیزی جز دور ماندن از این اوضاع اسفناک نبود، اما اکنون اوضاع به گونه ای بود که بهتر بود تا هر دو سپاه از جنگ پرهیز کنند و آرامش را به دو سرزمین بازگردانند، اما شاه ایران همچنان، فرزند را به جنگ با افراسیاب فرمان می داد، جنگی که سیاوش باید به سبب آن از سوگندی که یاد کرده بود، بازگردد و بعید بود که پس از شکستن عهدی که با یزدان بسته شری بدو نرسد:

نزادی مـرا کـاشکی مادرم

  نوجوان و ذهن مضطرب او - قسمت سیزدهم

وگر زاد مرگ آمدی بر سرم

بدین گونه پیمان که من کرده ام

به یزدان و سوگندها خورده ام

اگر سر بگردانم از راستی

فراز آید از هر سوی کاستی

سپس در حالی که درمانده و ناامید گشته بود، از زنگه شاوران خواست، بی درنگ به درگاه افراسیاب رود و گروگانها و خواسته و زر و سیم و تاج و تخت وهمه را باز ستاند و به شاه توران بگوید که چه بر سر وی آمده، پس از آن تا آمدن طوس، سپاه را به بهرام و گودرز سپارد. 

بهرام و زنگه که از کار وی غمگین و گریان شده بودند، درصدد برآمدند تا سیاوش را از آن تصمیم باز دارند. در عین حال بهرام را نظر بر آن بود که واگذاردن لشکر به طوس مسلماً چاره کار نخواهد بود، بنابراین بهتر بود تا نامه ای به شهر یار نوشته و آمادگی خود را برای جنگ با شاه توران اعلام دارد. همچنین گیو پیلتن را نیز از او بخواهد. از طرفی فرمان کاووس چیزی جز جنگ نبود و اگر آن کار صورت نمی پذیرفت و سیاوش به جنگ با افراسیاب برنمی خاست، دیگر هرگز نزد شاه ایران جایی از برای او نبود به ناچار زنگه با صد سوار همراه با گروگانان و خواسته و دینار وبه بارگاه افراسیاب راه یافت. افراسیاب با دیدنش او را تنگ در آغوش گرفت و جایگاهی درخور از برای نشستن وی برگزید و او را مورد نوازش خویش قرار داد. چون اندکی گذشت، پیران وارد شد و شاه توران ازجای برخاست و وزیر را با فرستاده سیاوشزنگهتنها گذاشت تا شاید، آن دو چاره ای اندیشیده و گره از کار پیش آمده بگشایند. پیران را عقیده بر آن بود که سیاوش از هر نظر در جهان بی نظیر و شاهزاده ای با خرد و دارای هنر بسیار است. از طرفی عمر کاووس به سر آمده و سیاوش، شهریار ایران و توران خواهد شد. بنابراین بهتر بود شاه توران نامه ای به سیاوش نوشته و از او بخواهد تا درسرزمین توران نزد وی بماند. همچنین برای پایدار ماندن این عهد، شاه دخترش را بدو خواهد داد تا بدین وسیله آرامش و صلح به کشورباز گردد. افراسیاب که گفتار پیران را به فال نیک گرفته بود، آن را دلپذیر و خوشایند خواند در حالی که ضرب المثلی ذهنش را به خود مشغول کرده بود:

ولیکن شنیدم یکی داستان

که باشد بدین رأی همداستان

که چون بچه شیر نر پروری

چو دندان کند نیز کیفر بری

چو با زور و با چنگ برخیزد او

به پروردگار اندر آویزد او

اما پیران هرگز نمی توانست چنین اندیشه ای نسبت به سیاوش داشته باشد، چرا که در نظر او پهلوان ایرانی برتر از اینها و همان کسی بود که هیچگاه خوی بد و کژی را از پدر نگرفته بود، بنابراین محال بود که از او بدخویی سر زند. 

  سرطان مری - بخش دوم

 نامه افراسیاب به سیاوش 

افراسیاب با همه دشمنی و کینه ای که نسبت به شاه ایران و حتی سیاوش در دل داشت، اما این بار نامه ای به وی نوشته و از او خواست در توران زمین بماند و یقین بداند که او را همچون فرزندش از جان گرامی تر داشته و تاج و تخت و گنج و دینار و هر آنچه که درخور اوست را نصیبش می گرداند: 

بدارمت بی رنج فرزند وار

به گیتی تو مانی زمن یادگار 

سیاوش اگرچه با خواندن نامه شاد شده بود اما دردی عمیق در درون خود احساس میکرد زیرا نیک می دانست از دشمن چیزی جز دشمنی بر نخواهند خاست. با این حال نامه ای به پدر نوشت و یادآور شد که به جنگ با افراسیاب نخواهد رفت و درد و رنج هایی را که تا کنون از شبستان پدر، ماجرای سودابه و ننگی که به وی نسبت داده بود، بیرون آمدن از آتش ودیده بود، یک به یک، برشمرد و سپس چگونگی به جنگ آمدن افراسیاب و صلح بین دو کشور و اینکه شاه ایران را از هیچ کار وی پسندش نیامده بود، همه را یاد آور شد. پس از آن لشکر را تا آمدن طوس به بهرام سپرد و خود با سیصد سوار که همگی شایسته کارزار بودند، همراه گنج و دینار چندانکه به کار آیدش ومهیا کرد و شب هنگام به جیحون لشکرکشید. از آن سوی، طوس به بلخ آمد و چون از کار سیاوش آگاه شد، سپاهی به سوی کاووس راند و او را از کار فرزندش باخبر ساخت. با شنیدن آن خبر، کاووس سراسیمه و دل نگران گشت و سرکشی فرزند از فرمان پدر چنان برایش درد آور و جانکاه بود که اندوهی بی پایان سراسر وجودش را فرا گرفت. افراسیاب نیز چون از آمدن فرستاده سیاوش آگاه گشت، همه نزدیکان و سرداران را برای پذیرا شدن از سیاوش، فرا خواند. همچنین چهار پیل سفید که بر روی یکی از آنها تخت فیروزه ای رنگی نهاده شده بود و نیز تخت زرین و صد اسب گرانمایه ومهیا کرد و همراه بیژن نزد سیاوش فرستاد. سیاوش نیز با شنیدن صدای خروشیدن پیل و دیدن اسبان و درفش پیران به سوی وی آمد و او را در آغوش گرفت و از شهر و شهریار توران پرسید و اینکه چرا قدم رنجه کرده و سختی راه را به جان خریده است و در طول راه او همواره در این اندیشه بوده است تا او را تندرست و سالم ببیند:

  سرطان پوست

همه بر دل اندیشه این بد نخست

که بیند دو چشمم تو را تندرست

سپس هر دو پهلوان، همراه با لشکریان به سوی توران حرکت کردندبا شنیدن خبر آمدن پهلوان ایران، سراسر توران از آواز چنگ و رباب آکنده شد و همه جا عطر مشک به مشام می رسید، سیاوش با دیدن آن منظره، دو دیدگانش پر از اشک گردید:

که یاد آمدش بـوی زابلستان

بیاراسـته تا به کابلستان

بر او زر و گوهر بسی ریختند

زبر مشک و عنبر بسی بیختند

پیران با دیدن چنین وضعی دانست که سیاوش در چه اندیشه ای به سر می برد. از این رو، همانگونه که بدو چشم دوخته بود، برای آنکه او را از روان پریشی و آشوبی که در دلش پدید آمده بود، رها سازد، بدو چنین گفت:

سه چیزست با تو که اندر جهان

کسی را نباشد ز تخـم مـهان

یکی آنکه از تخمه کیقباد

همی از تو گیرند گویی نژاد

و دیگر زبانی بدین راستی

به گفتار نیکو بیاراستی

سه دیگر که گویی که از چهر تو

ببارد همی بر زمین مهر تو

سیاوش که در رفتن به توران یعنی همان سرزمینی که تا دیروز قصد به خاک و خون کشیدنش را داشت، اما امروز باید که در آغوش آن پناه می گرفت، هنوز تردید داشت، از این رو از پیران خواست تا اگر جای گرفتن در آن سرزمین، برایش نیکی و خوبی به همراه ندارد، از هم اکنون بدو باز گوید تا از آن کار روی گردانده و با راهنمایی او به کشور دیگری رو آورد. اما پیران که سیاوش را همانند فرزند خویش دوست می داشت، او را دلداری داد و تاکید نمود که گرچه نام افراسیاب در همه جا به بدی پراکنده است، لیکن او خود دارای هوش و خرد بسیاری است و هیچ گاه بیهوده به سوی گزند و بدی نخواهد شتافت. همچنین اگر بدان سرزمین پای گذارد، همه تاج و تخت و سواران واز آن او خواهد شد و هیچ گونه احساس ناامنی در آن کشور نخواهد داشت. بدین ترتیب بارقه امید در دل سیاوش زنده شد و او را کوله باری از آرزوهای دست نیافتنی به سوی سرزمین دشمن، سرزمینی که می اندیشید، تنها مأمن برای رهایی از هرگونه بلا و گرفتاری است، شتافت.

و…. سرانجام نور بر تاریکی پیروز خواهد شد و ایران، ققنوس وار و نیلوفرانه از خاکستر خویش برخواهد خواست.

بگویید آهسته در گوش باد

چو ایران نباشد تن من، مباد

ادامه دارد

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان