فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی – قسمت ۲۸

نویسنده: سید سعید زمانیه شهری

“فصل پنجم سلسله مقالات فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی”

به نام خداوند رنگین کمان

خداوند بخشنده مهربان

خداوند مهسا، حدیث و کیان

خداوند یک ملت همزبان 

که این خانه مادری، میهن است

که ایران زمین، کاوه اش یک زن است

* داستان نوشدارو خواستن رستم از کاووس از شاهنامه: 

تهمتن که عاجز از کرده خویش بود، گودرز را نزد خویش خواند تا پیامی از او به کاووس برد و اینکه چه بر سر وی آمده و چگونه جگرگاه فرزند را دریده است، و آنگاه از آن نوش دارویی که در گنجینه اوست و بر هر دردی درمان است، بدو دهد تا از برای بهبودی حال فرزند، به سهراب دهد، اما کاووس چنین پاسخ آورد، که اگر چه رستم نزد او گرامی و عزیز است، اما اگر نوشدارو دهد تا فرزند پهلوان زنده ماند، سهراب بر آن سوگندی که یاد کرده، ایرانیان را سراسر نابود کرده و کیکاووس را زنده بر دار خواهد کرد، و بدین ترتیب با زنده ماندن او، همه از فرمان شهریار سر پیچیده و امنیت و آسایش از جهان رخت خواهت بست. تهمتن چون از نوش داروی کاووس و پاسخ تلخی که از وی شنیده بود، ناامید گشت، سوی فرزند آمد و او را در جامهای پرنگار خواباند و خود روانه بارگاه کاووس شد، اما در میانه راه او را از مرگ سهراب آگاه کردند و سراپای وجودش را از آن خبر به آتش کشیدند طوری که با شنیدن مرگ سهراب ناله کنان بر سر و صورت خویش زد و خاک بر سر ریخت و از کرده خویش پشیمان گشت: 

چنین است کـردار چرخ بلند 

به دستی کلاه و به دیگر کمند

چو شادان نشیند کسی با کلاه 

به خم کمندش ربـــاید ز گـاه

چـو انـدیشه گنج گـردد دراز 

همی گشت باید سوی خاک باز

اگر چرخ را هست از این آگهی 

همانا که گشتست مغزش تهی

چنان دان کزین گردش آگاه نیست

که چون و چرا سوی او راه نیست

* داستان بازگشتن رستم به زابلستان از شاهنامه: 

کیکاووس پس از شنیدن خبر مرگ سهراب، نزد رستم آمد و از او خواست تا قدری آرام گیرد و در غم از دست دادن فرزند بی قرار نشود، چرا که سرانجام همه چه دیر و چه زود، مرگ است و اکنون هر قدر گریه و زاری سر دهد، جان رفته فرزند، باز نخواهد ستاند. پس از آن تهمتن به سبب قولی که به سهراب داده بود از جنگ دست کشید و کاووس نیز آهنگ جنگ نکرد. از این رو سپاه ایران درحالی که تابوت سهراب را در پیش داشتند، سوی زادگاه رستم یعنی زابلستان آمدند، در حالی که همه رخ کبود و جامه ای چاک چاک داشتند. رودابه (مادر رستم) چون تابوت سهراب بدید، از چشمانش جویی از خون جاری گشت و گریه و زاری بسیار نمود.

* داستان آگاهی یافتن مادر سهراب از کشته شدن فرزند از شاهنامه:

پس از چندی، خبر کشته شدن سهراب به دست رستم، به توران زمین رسید و شاه سمنگان و دختش تهمینه را در عزا و ماتم فرو برد. تهمینه که همواره چشم به راه بود تا از سهراب و رستم، خبری بدو رسد و اکنون جگر فرزند اینگونه به دست پدر از هم دریده شده بود، جامه اش از تن درید و زلف خویش به انگشت پیچید و از بن بکند و صد افسوس آورد که کاش در آن سفر با سهراب  همراه می شد و رستم را در میان لشکر بد و نشان می داد تا به جای کشته شدن، مورد نوازش پدر قرار می گرفت: 

  برگهایی از تاریخ – به مناسبت ۱۰۰ سالگی کودتای رضاشاه؛ از رضا خان به رضا شاه – از احمدشاه به احمد خان – قسمت سی و پنجم

ز بس گو همی شیون و ناله کرد 

همه خلق را چشـم پـر ژاله کرد

بر آن گونه بیهش بیفتاد و مست 

همه خلق را دل  بروبر بخست 

و مادر که در غم از دست دادن فرزند دلیر بی هوش بر زمین افتاده بود، چون به هوش آمد، بر آن تاج و تخت سهراب که اکنون تهی از وجودش بود، گریست و سپس در کاخش بیست و تختش از جای بکند و درب کاخ ها را یک به یک سیاه کرد و بزمگاهی که سهراب از آنجا سوی رزم شتافته بود، ویران کرد و آنقدر گریه و زاری سرداد تا عاقبت یک سال پس از مرگ سهراب، در غم دوری فرزند، حیات خویش بدرود گفت.

* داستان سیاوش از شاهنامه:

فردوسی از زبان موبد چنین نقل می کند که روزی طوس به همراه گیو و گودرز و چند سوار دیگر برای تفرج و شکار به بیرون می روند درمیانه راه به پیشه ای بر می خورند و در آن به گردش می پردازند، ناگهان خوبرویی مه نگار می بینند که سرگردان در بیشه راه می رود. طوس سوی او رفته و دلیل آمدنش به بیشه را از آن خوب چهر می پرسد و او چنین پاسخ می آورد که پدرش شبی، مست از بزم شبانه، به خانه می آید و با دیدن وی، به رویش خنجر میکشد تا سر از تنش جدا کند، به ناچار او از خانه گریزان شده و در آن بیشه جای میگیرد. اما از قضا دختر نیک روی از نژاد فریدون و از خویشان گرسیوز است و دلبری است که در دل هر سه پهلوان جای دارد و چون هیچ یک حاضر به چشم پوشی از آن مه نگار نشدند، سرانجام سرفرازی میانجی شد و بدیشان گفت که کنیزک را نزد کاووس برند تا شهریار خود در این باره قضاوت کند. اما برخلاف میل آن سه پهلوان، کیکاووس چون روی ماه دخترک بدید دل در گرو مهرش نهاد و او را به شبستان خویش فرستاد:  

نهادند زیر اندرش تخت عاج

بیاویختند از بر عاج تاج 

بیاراستندش به دیبای زرد

به یاقوت و فیروزه و لاجورد

* داستان زادن سیاوش از شاهنامه:

چون نه ماه بر آن خوب چهر بگذشت، کودکی چون مـاه تـابنده از وی جدا شـد. کیکاووس نام «سیاوش» بر وی نهاد، اما منجمان  ستاره اقبال وی را آشفته و بختش خفته دیدند. بر این نیز چندی بگذشت تا آنکه روزی تهمتن نزد شهریار آمد و از او خواست تا سیاوش را بدو سپارد از برای پروراندن و آموختن سواری و تیر و کمان و کمند و شکار و رزم و تخت و کلاه و خلاصه هر آنچه از هنرهای شاهانه است، بدو یاد دهد. چون سیاوش بزرگ شد و قد کشید فرزند را به دیدار پدر نیاز آمد تا هنرهایی که از تهمتن آموخته را نشان پدر دهد:  

  آشنایی با اضطراب نوجوانی و فنون خودیاری در مدیریت آن - قسمت چهارم

همی رفت با او تهمتن به هم 

بدان تا سپهبد نباشد دژم 

جهانی به آیین بیاراستند 

چو خشنودی نامور خواستند

هـمه زر به عنبر بـرآمیختند 

زگنبد به سر بر همی ریختند 

با آمدن سیاوش و رستم نزد کیکاووس، به فرمان شاه همه نامداران و پهلوانان، پذیرای وی شدند و کاووس چون پسر را با همه اندک سالیش چنان با دانش و هوش و رأی بدید، بسی آفرین بر او خواند و کردگار را همی ستایش نمود و به واسطه چنان فرزند نیک رأی جشنی بیاراستند و یک هفته را بدانگونه شاد بودند. 

* داستان وفات یافتن مادر سیاوش از شاهنامه:

اما دیری نپایید که مادر سیاوش از دنیا رفت و سیاوش چون از مرگ مادر با خبر گشت، آه و ناله بسیار سر داد و جامه خسروی بر تن چاک چاک کرد و در سوگ مادر، یک ماه را با درد و رنج به سر برد. بزرگان لشکر نیز چون طوس و گیو و گودرز و فریبرز با خبردار شدن حال سیاوش، به سویش شتافتند و سیاوش نیز با دیدن آنها گریه و زاری از نو آغاز کرد اما گودرز زبان به پند و اندرز وی گشود و فرزند را در سوگ از دست دادن مادر دلداری نمود: 

هر آن کس که زاد او ز مادر بمرد 

زدست اجل هیچکس جان نبرد 

کنون گرچـه مـادرت شـد یادگار

به مینوست جان وی انـدوه مـدار 

سیاوش چون وارد شبستان شد، تخت زرین زیبایی دید که با فیروزه و دیبا آراسته شده بود و درآن تخت شاهوار، سودابه با فر و شکوه نشسته بود در حالی که تاج زیبایی به سر داشت و گیسوان بلندش از زیر تاج تا پایین پایش فرودآمده بود. سیاوش چون از  پس پرده درون آمد، سودابه از تخت به زیر آمد و خرامان نزد وی رفت و زمانی دراز او را در بر گرفت. اما سیاوش نیک دریافت که آن همه مهر و محبت سودابه از بهر چیست. از این رو نزد خواهران رفت و مدتی را با آنها به گفتگو نشست. پس از آن به بارگاه کاووس بازگشت و از آن همه نیکویی که در جهان از آن شاه بود، با پدر سخن گفت. شاه نیز که از گفتار سیاوش شادگشته بود از او خواست در میان بزرگان زنی را از برای خویش برگزیند تا از نام او فرزندی به یادگار ماند و شهریار جهان شود، سیاوش نیز فرمان  پدر پذیرفت اما از شاه خواست تا سودابه از آن گفتار چیزی نشنود و کاووس که از سودابه و آب زیر کاهیش نا آگاه بود، او را زن مهربانی خواند که همواره حافظ و پاسبان شاهزاده بود و بس. فردای آن شب، سیاوش بار دیگر وارد شبستان شد سودابه فریبکارانه،  از هر دری سخن راند و از او خواست تا عشقش را پذیرا باشد و نیز بدو هشدار داد که اگر خواسته اش را رد کند، روزگارش را تیره و تار خواهد کرد و اکنون در اختیار اوست هرگونه که بخواهد:  

  زبان شناسی؛ ادوار تاریخی زبان‌های ایرانی – قسمت جدید ادبیات اوستایی – بخش بیست و هفتم

من اینک به پیش تو استاده ام 

تن و جان شیرین تو را داده ام 

زمن هر چه خواهی همه کام تو 

بر آرم نپیچم سر از دام تو 

سیاوش که از گفتار بی شرمانه سودابه رخانش چون گل، سرخ شده بود با چشمانی گریان همی با خود اندیشید که هرگز با پدر بی وفا نخواهد بود و بدو خیانت نخواهد کرد، از سوی دیگر به خوبی می دانست که باید با آن زن گستاخ به آرامی و نرمی سخن گوید، تا مبادا  پنهانی جادویی سازد و دل شهریار را از فرزند سرد نماید.  ازین رو به حیله سودابه چنین یمانی پاسخ داد که همانا او تنها شایسته شاه  است و بس و خود بهتر است تا با دخترش پیوند سازد. سیاوش برای بار سوم نیز به شبستان وارد شد و همانند روزهای پیشین با اصرار و خواهش سودابه مواجه شد، اما آن شاهزاده پاک، هرگز حاضر به پیمان شکنی و خیانت به پدر نشد. سودابه که در برابر آن عشق شکست خورده بود، از بیم رسوایی خویش، آخرین حربه اش را به کار برد و جامه اش را از هم درید و صورتش را با ناخن چنگ انداخت و با صدای بلند، شروع به فریاد و ناله کرد. کیکاووس چون صدای فریاد سودابه بشنید، از تخت به زیر آمد و به سوی وی شتافت. بدین ترتیب سودابه، با گریه و زاری تظاهر به عشق و وفاداری به شوهر کرد و فرزندش را به تجاوز و جامه دریدن محکوم نمود: 

چنین گفت کامد سیاوش به تخت 

بر آراست چنگ و بر آویخت سخت 

به واژه « آزادی » قدری فکر کنید… عبارتی که با « آ » که  حرف اول الفبای فارسی است شروع، و با « ی » که آخرین حرف آنست، پایان میابد … باید گفت همه خواسته مردم در میان این آغاز و پایان نهفته است … « زاد » که در میان « آ » و « ی » قرار دارد،  فاعل مصدر « زادن » است ؛ همان فرایندی که زیستن و «زندگی» را ممکن میکند و در گونه انسان، این زن است که فاعل فعل زادن میباشد. بنابراین همیشه « زن » در دل «آزادی»،  آبستن « زندگی » بوده است… به امید آزادی و به امید غلبه نور بر تاریکی….

و…. سرانجام نور بر تاریکی پیروز خواهد شد و ایران، ققنوس وار و نیلوفرانه از خاکستر خویش برخواهد خواست

بگویید آهسته در گوش باد

چو ایران نباشد تن من، مباد

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان