سلسله مقالات “مولوی، معلم بلخی، شمس شعر شرقی” (۱۵)

نویسنده: سید سعید زمانیه شهری 

فصل اول سلسله مقالات «مولوی، معلم بلخی، شمس شعر شرقی» – قسمت پانزدهم

به نام خداوند رنگین کمان

خداوند بخشنده مهربان

خداوند مهسا، حدیث و کیان

خداوند یک ملت همزبان 

که این خانه مادری، میهن است

که ایران زمین، کاوه اش یک زن است 

داستان خال کوبی مرد قزوینی از مثنوی معنوی مولوی:

در روزگاران قدیم رسمی بود که برخی پهلوانان و کسانی که ادعای زور و قدرت داشتند بر روی بدن خود آشکالی را خال کوبی  می کردند. بدین ترتیب افراد ماهری که کسب و پیشه ایشان این کار بود با سوزنهای ریزی روی بدن، شکل یا نوشته هایی را حک می کردند و سپس با جوهر آن را پوشانده تا جای آن ثابت بماند. مرد قصه ما چون ادعای زور و پهلوانی داشت به نزد مرد دلاکی که کارش خال کوبی بود، رفته و به او گفت تمام مهارت خود را نشان بده و از آنجا که طالع من برج اسد (شیر) است، نقش شیری خشمگین را روی شانه های من خال کوبی كن. مرد دلاک کار خود را شروع نمود. ولی تا اولین سوزن خود را بر شانه مرد فرو کرد، ناله آن مرد بلند شده و فریاد زد که ای بی انصاف مرا کشتی مگر چه نقشی را می کوبی؟ دلاک گفت مگر دستور ندادی که عکس شیر را خال کوبی نمایم، من هم اطاعت امر نمودم. پهلوان پرسید از کدام عضو شیر شروع کردی؟ مرد خال کوب هم گفت از دم شیر. پهلوان گفت دم شیر را رها کن و اجازه بده این شیر بی دم باشد و عضو دیگری را خال کوبی کن. لذا دلاک سوزن بعدی را فرو کرد و دوباره فریاد مرد بلندتر به آسمان برخاست و با ناله گفت این کدام عضو شیر است؟ جواب شنید که این گوش شیر است. او با همان لحن گفت بگذار این شیر گوش هم نداشته باشد، برو سر عضو دیگری و زودتر سر و ته قضیه را هم بیاور. دلاک از شکم شیر شروع کرد. با فرو کردن سوزن دوباره ناله او بلند شده و فریاد زد این کدام عضو شیر است؟ جواب شنید که این شکم شیر است و به خال کوب گفت که از شکم شیر نیز درگذر و هرچه میتوانی کمتر سوزن فرو کن مرد خال کوب حیرت کرده و سپس با ناراحتی سوزنها را بر زمین کوفته و گفت: چه كسی شیر بی دم و سر و شکم ديده؟ این چنین شیری خدا خود نافرید شیر بی دم و سر و شکم تا بحال که دیده است؟! و اصلاً خداوند چنین شیری نیافریده است. پس کمتر ناله کن و درد نیشتر را تحمل کن تا از نیش نفس کافر خود رها شوی و یقین بدان که هر کسی که نفس کافر در جسم او بمیرد، خورشید و ابر و ماه از او فرمان خواهند برد.

  من می خواهم که باشم و چه باید باشم؟ قسمت پنجم

کان گروهی که رهیدند از وجود

چرخ و مهر و ماهشان آرد سجود

آن افرادی که از هستی بشری و دنیوی و اوصاف مادی خود رها شده اند سپهر گردان و خورشید تابان و ماه فروزان همگی در برابر عظمت و بزرگی آنها به سجده درخواهند آمد.

هر که مرد اندر تن او نَفْسِ گَبْر

مر وَرا فرمان برد خورشید و ابر

هر آنکس که نفس سرکش در او مرده باشد خورشید و ابر و کل آسمان و زمین مطیع فرمان او خواهند شد.

چیست تعظیم خدا ؟ افراشتن

خویشتن را خوار و خاکی داشتن

تعظیم و بزرگداشت خدا چیست؟ مسلماً خویش را همانند خاک بی ارزش و بی مقدار دانستن، تعظیم و عبادت خداوند است. آری مولوی در این داستان بسیار ظریف و زیبا سعی دارد این نکته را بیان نماید که از اساسی ترین مسائل انسان این است که دایم زیر فشار القائات جامعه و محیط پیرامون خود میباشد که از او، طلب چیزی بودن یا چیزی شدن را میکند و چون این خواسته ها از سن خامی و کودکی شروع شده، انسان فردیت خود را باخته و تسلیم آن فشارها خواهد شد، به تعبیری بصورت جامعه و خواسته های او درمی آید، یعنی وصله ای میشود در لباس کهنه جامعه. در واقع آن چیزی که هم اکنون من و تو به عنوان شخصیت، هویت و هستی روانی خودمان فرض میکنیم غالباً چیزی نیست، مگر همان القائات. در اینجا فرد دیگر خودش نیست، بلکه در جامعه ادغام شده و مانند عروسک خیمه شب بازی که نخ آن در دست خیمه شب باز است اختیارش بدست جامعه قرار گرفته و دائم در حال تقلید و بیان القائات آن است و مولوی سعی دارد انسان را متوجه این از خودباختگی اش نماید. آری این جامعه است که به فرد القاء کرده که طالع تو شیر است و برو نقش شیر را حک کن تا تو مانند پهلوانان شوی. جامعه نه هرگز فرد را در وضع موجودش میپذیرد و نه اجازه میدهد فرد موضع موجود خویش را بپذیرد دائم از او می خواهد از این وضع حقارت بار به وضع دیگری تغییر موضع بدهد. لذا می بینید که آن مرد طالب هویت ایده الی، می گوید شیر را حک کن، باز دوباره از آن وضع فرار کرده میگوید عضو دیگری را نقش کن و این فرار و گریز از خود همینطور ادامه دارد. و اکنون این داستان به من و تو، انسان اسیر این بازی ها می گوید از به اصطلاح درد و نیش و رنج حقارت های موجود فرار نکن از آنچه هست به آنچه که آن هم یک ایده آل مبهم و انتزاعی و یک شیر تصویری است فرار نکن. تو اگر فرار نکنی متوجه خواهی شد، که کل بازی اعم از آنچه هست و آنچه نیست فقط یک بازی تصویری است و تو همه عمر درگیر بازی و طالب نقش شیر بوده ای نه طالب خود شیر واقعی، زیرا واقعیت، اصولاً طلب کردنی نیست واقعیت چیزی است که هست و آنچه که طلب میشود ایده آل است، یعنی همان نقش و تصویر. پس بر درد نیش تحمل بورز، وقتی ماندی و آنچه هست را تحمل کردی با کمال شگفتی میبینی از نیش نفس گبر خویش رها شده ای.

  Cosmology | کیهانشناسی - قسمت سوم

ای برادر صبر کن بر درد نیش

تا رهی از نیش نفس گبر خویش

ای برادر، بر درد نیش ریاضت و سوز عبادت، صبر کن تا از نیش و گزند نفس کافرت رهایی یابی.

گر همی خواهی که بفروزی چو روز

هستی همچون شب خود را بسوز

اگر میخواهی که مانند روز، درخشان و شعله ور شوی وجود همچون شب تیره و تاریکت را بسوزان تا هیچ اثری از موجودیت طبیعی ات که اسیر زنجیر شهوتهاست نماند.

در من و ما سخت کردستی دو دست

هست این جمله خرابی از دو هست

تو به من و مایی سخت چسبیده ای، یعنی همچنان در قید و بند هویت کاذب به سر میبری. ولی خبر نداری که همه این تباهی ها و ویرانی های روحی و اخلاقی از دوگانگی حاصل میشود.

همه جان من محو جانانه شد

به معشوق من، سينه كاشانه شد

و آنكه بر او جان چو جانانه گشت

سينه بر عشقش چو كاشانه گشت

وصف بر او در سخن افسانه شد

مستِ بر او اين دلِ ديوانه شد

ارادتمند شما

خاك پای آستان شما

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان