کتاب نادرشاه افشار – ۵۳

نوشته: دکتر محمد حسین میمندی نژاد

نادر می خواست شیراز را تصرف کند اما

نادر بر بلندی ایستاده به این منظره چشم دوخته بود. از این که مرتبه دیگر اشرف و قسمتی از سوارانش فرار کردند و غائله خاتمه نیافت ناراحت شد.

سواران نادر منتظر دستور سپهسالار بودند تا به تعقیب دشمن بپردازند اما نادر در فکر بود شیراز را مسخر کند و به شهر امنیت بخشد، به سربازانش استراحت دهد و بعداً به جنگ ادامه دهد.

نادر می دانست تمام صفحات جنوب در دست امیر اشرف می باشد، او راه ها را نمی شناخت و نمی دانست آینده چه خواهد شد، در سر راه با چه موانعی برخورد خواهد کرد؟! به این جهت دستور داد سوارانش توقف نمایند. آن چه از بار و بنه لشکریان اشرف بود جمع آوری گردید، نفراتی که باقی مانده بودند اسیر شدند، سلاح از چنگشان خارج گردید.

به رسم همیشگی به دست اسیران نعش شهیدان و کشتگان را به خاک سپردند، به زخمی ها رحمت آورده آن کسانی که امید به زندگی شان می رفت زخم بندی کردند. تعدادی از زخمی شدگان که زجر می بردند و حس می کردند رفتنی هستند، عده ای از سپاهیان اشرف که مردانگی داشتند و نمی خواستند اسیر باشند قبل از افتادن به دست سپاهیان نادر و اسیر شدن و خفت دیدن با خنجر قلب و جگرگاه خود را دریده از قید حیات وارستند.

سپهسالار نادر که این همه شهامت و جرأت و جسارت را می دید متأسف بود، فکر نمی کرد اگر به عوض این برادر کشی تمام این قوا متمرکز می شدند هیچ کس جرأت برابری با آنان نداشت. شب فرا می رسید، رگبار متوقف شده بود . در افق مغرب اشعه زرین آفتاب ابرها را شکافته منظره بدیعی به وجود آورده بو د. نادر خدا را شکر نمود، از او درخواست کرد آن قدر نیرو به او عنایت فرماید تا گردنکشان را سرکوبی دهد و ایران را بزرگ و سربلند سازد.

به دستور نادر خیمه و خرگاه بر پا کردند، فرمان استراحت صادر گردید، فدائیان نادر سرمست از پیروزی حاصله به استراحت پرداختند.

صبح روز بعد نادر و سردارانش عنان اسب ها را به طرف شیراز برگرداندند تا شهر را مسخر نمایند و وقتی که برابر شهر رسیدند متوجه گردیدند دروازه ها بسته شده، خندق های اطراف پر از آب است و محافظین شهر برای پایداری و استقامت در برج و بارو ها آماده و مهیا هستند.

  اختلال رفتار آشفته (1)

شهر شیراز مانند نگین انگشتر در میان گرفته شد و محاصره گردید. نادر بر بالای تپه ای مشرف بر شهر به گردش پرداخت و وضع برج و باروی شهر را از نظر گذرانده سعی داشت نقاط ضعیف را پیدا کند، راه های سهل برای وارد شدن به شیراز را بیابد. در تمام تفحصاتی که نادر نمود متوجه شد برج و باروی شیراز مستحکم است و تسخیر شهر به این سهولت میسر نخواهد بود. نادر فکر کرد اگر بخواهد قوای خود را برای تصرف شهر شیراز به کار اندازد ممکن است از طرفی تلفات سنگینی نصیبش گردد و از طرف دیگر به اشرف فرصتی داده شود قوائی گرد آورده مراجعت کند و با قوای تازه نفسی که به همراه دارد مزاحمت تولید نماید. برای این که امیر اشرف چنین فرصتی نیابد نادر تصمیم گرفت هر چه زودتر به تعقیبش بپردازد.

نادر دستور داد شرحی به حضور ظل الله نوشته شود. در این مشروحه جریان شکست و فرار اشرف را به عرض رساند. راجع به شیراز و این که محاصره شهر ممکن است به طول بیانجامد و از این فرصت اشرف استفاده کند توضیحاتی داد و درخواست کرد حضرت ظل الله برای قبضه کردن شهر شیراز حرکت فرمایند، ضمناً اطلاع داد قسمتی از قوای خود را در اطراف شیراز گذرانده با دسته ای از سواران به تعقیب اشرف خداهد رفت.

اشرف به هر تقدیر بود به قندهار رسید…

برادر محمود حاکم قندهار به اشرف راه نداد…

خبر شکست های پی در پی اشرف توسط کسانی که از میدان های جنگ فرار کرده و در نقاط مختلف کشور پراکنده می گردیدند به گوش مردم نقاط دوردست هم می رسید. مردم همین که فهمیدند اشرف شکست خورده است در خفا به دور هم جمع می شدند، برای این که دست افغانان که حاکم بر مقدراتشان بودند از سر خود کوتاه کنند، نقشه ای می کشیدند، در یک روز معین بر سر آنان ریخته قصاص ناراحتی ها و زجرهائی که کشیده بودند می نمودند و خود را خلاص می کردند.

از جمله نقاطی که مردم حاکمان بر مقدرات خود را قلع و قمع کرده بودند لار بود . وقتی که اشرف به این مکان رسید، برج و باروی اطراف قلعه را مسدود یافت، تعدادی سر که از برج ها آویزان کرده بودند و لاشه هائی که قطعه قطعه نموده در سر راه انداخته بودند نظرش را جلب کرد و فهمید بر سر کار گزارانش چه آمده است.

  سال‌های جدایی - قسمت 17

اشرف در آتش خشم و غضب می سوخت، اگر به مردم لار دسترسی پیدا می کرد یک نفر از آنان را زنده نمی گذاشت ولی چون ترس داشت نادر با قوایش برسد و مزاحمت برایش ایجاد گردد صرفنظر کرد.  در طول راه چون بر اشرف مسلم گردید ماندن او و باقی مانده سپاهیانش در صفحات جنوب ایران ثمری ندارد لذا صلاح چنین دید لحظه ای در راه توقف نکند، هر چه زودتر خود را به سرزمین اصلی و اولیه که زادگاهش بود برساند، برای جمع آوری قوا فعالیت نماید تا هر چه زودتر نادر را از پا در آورده عظمت و اقتدار گذشته را باز یابد. با این که اشرف چهار مرتبه از نادر شکست خورده بود معذلک امید داشت روزی بر او غلبه کند و انتقام شکست های پی در پی که نصیبش شده بود از او بگیرد. اشرف فکر می کرد یک روزی در رکاب محمد پسر عمویش این راه را پیموده است، به خاطر می آورد در آن روزها جانش در خطر بود و هر لحظه ممکن بود به دست محمود به قتل برسد، روزهای بعد از آن را نیز به نظر می آورد، نقش هائی که زمانه بازی کرده بود یکی بعد از دیگری از مخیله اش می گذشت. گردش روزگار که او را به تخت سلطنت رساند، دوران خوش و سعادت به یادش می آمد، جواهرات و نقدینه ای که همراه داشت به او نوید می داد باز هم آینده خوشی خواهد داشت. این افکار سبب می شد بیشتر جدیت کند بر سرعت حرکت بیافزاید، همراهان خود را تهییج نماید.

گاهگاه به فکرش می رسید در مدت زمامداری از حد فزون ظلم و ستم کرده است، چه بسیار اشخاص بی گناه را به قتل رسانده است. سرنوشت پسر عمویش محمود که چنان سرانجامی داشت به خاطرش می آمد و ناراحت می شد. از کرده پشیمان و گرفتار حزن و اندوه و ندامت می گردید. با خداوند عهد می کرد در آینده به مردم محبت کند، جبران روزهای گذشته بنماید، بر خلاف ایام پیش از کشتن بی گناهان از شکنجه دادن به مظلومین خودداری نماید.

  استاد ابوالحسن صبا، موسیقیدان بزرگ و توان

در بین راه اشرف گاهی گرفتار خشم و غضب می شد، رحم و شفقت و تمام نقشه هائی که کشیده بود با مردم مهربانی کند از خاطرش محو می گردید، هر کس بر سر راهش می دید می کشت، چشم بر می کند، گوش می برید، دست ها را قطع می کرد،‌ کله هائی در زیر تخماق می کوبید تا تسکین خاطری به دست آورد. در مواردی هم مهربان می شد، بذل و بخشش می کرد.

در طول راه تا توانست بر تعداد سواران خود افزود.

اشرف امید داشت در شهر قندهار و اطراف آن مورد استقبال برادران غلجائی و طوایف دیگر قرار خواهد گرفت.

امیر حسین خان غلجائی برادر محمود در شهر قندهار حکومت می کرد. بعد از مرگ محمود حسین خان فکر می کرد وارث تخت و تاج برادرش می باشد و اشرف حق او را غصب کرده است به این جهت از اشرف کینه به دل گرفته آرزو داشت روزی برسد تا از پسر عموی غاصبش انتقام بکشد. همین که به حسین خان خبر رسید، اشرف در برابر نادر چند مرتبه شکست خورده است خوشحال شد، به خاطرش رسید اشرف اگر جان به در برد به سراغش خواهد آمد. برای این که از او انتقام بگیرد در صدد بر آمد وسیله لازم تهیه کند و با او بجنگد.

اشرف با یک دنیا امید و آرزو به قندهار رسید، فکر می کرد پسر عموی عزیزش به پیشوازش خواهد آمد و با آغوش باز او را خواهد پذیرفت.

وقتی متوجه گردید نه تنها کسی به پیشوازش نمی آید بلکه درهای شهر به رویش بسته است دیگر خشمش به جوش آمد.

سردار سیدال خان که در همه حال مواظب اشرف بود و مورد مشورت قرار می گرفت صلاح ندانست اشرف به جنگ بپردازد. در برابر قلعه قندهار وقت خود را بیهوده تلف کند و عده زیادی از سواران خود را هدر دهد. چون اطراف قندهار را می شناخت به اشرف گفت: بهتر آن است که به قلعه ای که در ده فرسخی قندهار می باشد و جای امن و مناسبی است برویم و با صبر و حوصله مشغول فعالیت گردیم. با وجود خشم و غضبی که دامن گیر اشرف شد رأی و صلاح اندیشی سردار سیدال خان را پذیرفت و به طرف آن قلعه به راه افتاد.

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان