نویسنده: سید سعید زمانیه شهری
“فصل هفتم سلسله مقالات فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی”
به نام خداوند رنگین کمان
خداوند بخشنده مهربان
خداوند مهسا، حدیث و کیان
خداوند یک ملت همزبان
که این خانه مادری، میهن است
که ایران زمین، کاوه اش یک زن است
داستان یافتن كیخسرو توسط گیو از شاهنامه:
گیو دلاور هفت سال را در پی کیخسرو بود و طی این زمان خوراکش گور بود و لباسش از چرم گور، بر این نیز چندی بگذشت تا آنکه افراسیاب، از لشکرکشی دوباره رستم به سرزمین توران آگاه گشت و به پیران دستور داد تا کیخسرو را از ماچین به توران آورده و به مادرش -فرنگیس- بسپرد و از هر سو راه ها را بر او ببندند. روزی گیو به نزدیکی بیشه سیاه که مرغزاری بس خرم و سبز و جویش روان و آرام بود، رسید و از آن روزگار بس درازی یاد کرد که در پی کیخسرو بود و رنج های بسیاری که بدو رسیده بود، در حالی که یارانش هر یک نامجوی بودند و با دلی شاد به بزم و سرور مشغول بودند، اما خود همچنان در پی خسرو بود، گویی که او هرگز از مادر زاده نشده و اگر هم زاده شده زمانه آن شاهزاده را بر باد داده بود. گیو دلاور در این اندیشه به سر می برد که به ناگاه از دور چشمه ای دید و جوانی بسان سرو که جام می در دست داشت و چنان بر تخت عاج نشسته بود که گویی سیاوش در آن تخت جای دارد:
ز بالای او فره ایزدی
پدید آمد و رایت بخردی
همی بوی مهر آمد از روی اوی
همی زیب تاج آمد از موی اوی
پهلوان نیک دریافت که او کسی نیست جز کیخسرو نامدار و چون نزدیک تر آمد، پندارش به یقین تبدیل شد. کیخسرو نیز چون او را بدید، خنده ای سر داد و بدو گفت که او همان گیو دلاور است که از ایران می آید تا فرزند سیاوش را از بهر پادشاهی به ایران برد تا کین سیاوش از افراسیاب بگیرد و جهانی را پر از عدل و داد کند. گیو که از گفتار جوان سخت در شگفت آمده بود، از او خواست تا بگوید که چنین داستانی را از چه کسی به یاد دارد و خسرو چنین پاسخ آورد که چنین گفتار راست را از مادرش فرنگیس به یاد دارد، سپس نشان سیاهی، که بر بازویش بود و از کیقباد به ارث داشت، بدو نشان داد و نژاد کیانی خویش به اثبات رساند. گیو که از یافتن خسرو، شاد گشته بود، کیخسرو را سوار بر اسب خویش کرد و خود شمشیر به دست در جلوی اسب به راه افتاد تا چنانچه کسی آهنگ دشمنی کند، سرش را از تن جدا کرده و در زیر خاک مدفون کند. بدین ترتیب به سیاوش گرد آمدند و مادر را نیز با خود همراه کردند، فرنگیس که از آن خبر بسیار شاد گشته بود، به آن دو هشدار داد که در کار خویش درنگ نکنند چرا که اگر افراسیاب از این ماجرا بویی ببرد، هیچ یک از آنان را زنده نخواهد گذاشت.
فرنگیس هنگام رفتن یاد بهزاد (اسب سیاوش) افتاد و جایگاه او به فرزند نشان داد تا آن اسب را رام کرده و با خود همسفر سازد. سپس به سراغ گنجی رفت که در ایوان خویش پنهان کرده بود و کسی از آن آگاه نبود تا هر چه از دینار و گوهر و خنجر و تیغ و گرز گران دارد نثار گیو کند و از گوهرها هر کدام پرمایه تر بود با خود برداشتند و راه بیابان در پیش گرفتند.
داستان گریختن کلباد و نستیهن از بر گیو از شاهنامه:
اندکی بعد شهر پر از گفتگوی و همهمه گشت که خسرو به ایران روی نهاده است. پیران که از شنیدن آن خبر غمگین گشته و بسان برگ درخت می لرزید، دریافت که همانا روزگار بدبختی فرا رسیده، اما از بیم جان خویش به افراسیاب چیزی نگفت و سیصد سوار جنگی را به همراه کلباد و نستیهن پهلوان به جنگ فرستاد تا گیو را سر از تن جدا کنند و فرنگیس را در خاک مدفون و کیخسرو راکه شوم و بد اختر بود، اسیر و دربند سازند. از آن سوی گیو که تمام راه را پاسبان آن دو نگین درخشان یعنی فرنگیس و کیخسرو بود، به ناگاه از دور سپاهی دید که به رزم آمده اند، ناگزیر، تیغ از میان بر کشید و به جنگ آنان رفت و از ایشان فراوان بر زمین افکند و هلاک کرد:
همه غار و هامون پر از کشته بود
زخون خاک چون ارغوان رشته بود
و چنین شد که لشکر توران همگی خسته و زخمی نزد پیران بازگشتند، سپهبد که از این شکست با داشتن چنان شیران قوی آن هم در برابر دلاوری چون گیو بر خود می پیچید، بر آن شد تا خود به جنگ گیو رود و کیخسرو را به چنگ آورد. از این رو سپاهی گرد کرد و پس از سه روز تاختن به نزدیکی «ژرف رود» رسیدند. از آن سوی، گیو و کیخسرو و فرنگیس از برای خورد و خواب، بدان سوی آب رفتند تا اگر لشکری حمله ور شد، آب به سان حصاری مانع از آن شود تا گزندی بدیشان نرسد، از این رو گیو و کیخسرو به خواب رفتند و فرنگیس از آن جایگاه، پاسبان آنان بود. پس از اندک زمانی، دخت افراسیاب درفش تورانی از دور بدید و گیو را از کار پیران و سپاهی که از برای به چنگ آوردن خسرو گرد کرده بود، آگاه نمود و بدو گفت که همانا هنگام گریز از دشمن فرا رسیده و اگر آنان موفق شوند که بدیشان دست یازند، اسیر و دربند سوی افراسیاب خواهند برد و پس از آن خدا می داند که چه بر سرشان خواهد آمد.
داستان جنگ پیران با گیو از شاهنامه:
فرنگیس که از دیدن درفش پیران و لشکرش به وحشت افتاده بود، گیو او را مطمئن ساخت که پیران را شکست دهد و خسرو را به ایران برد، آنگاه خروشی بر آورد و به میان سپاه آمد، پیران چون گیو را تنها در رزمگاه بدید، بر آشفت و زبان به دشنام وی گشود:
بر آشفت پیران و دشنام داد
بدو گفت کای بد تن بد نژاد
تو تنها بدین رزمگاه آمدی
دلاور به پیش سپاه آمدی
کنون خوردنت نوک ژوپین بود
برت را کفن چنگ شاهین بود
اما گیو در پاسخ بدان ناسزاها، از خود به عنوان پهلوانی یاد کرد که پیران در جنگ ها، دلیری های او بسیار دیده بود که چگونه بزرگان و نامداران بسیاری از توران و چین به دست او تباه گشته و خاندانش را به باد داده و دو زن از خویشانش یعنی خواهر و زنش را به اسیری گرفته و از سر بزرگواری بدو بخشیده بود. سپس زبان به تحقیر وی گشود و او را از زنان نیز کمتر خواند و از ننگی یاد کرد که از این پس همه از آن سخن خواهند گفت و بر سر زبان ها خواهد افتاد که گیو به تنهایی با لشکریان جنگید و خسرو را به ایران برد و مهمتر آنکه، رستم از میان همه بزرگان جهان از غفور و قیصر و خاقان چین گرفته تا بزرگان و خویشان کاووس شاه، تنها گیو را به دامادی برگزیده و دخترش مهین بانو را بدو داده بود و اکنون اگر خود با رستم به کین خواهی برخیزد، نه توران می ماند و نه افراسیاب. پیران که از گفتار گیو دلش پر بیم گشته و چون بید بر خود می لرزید، بدو آواز رزم داد، تا آنکه معلوم شود پشت چه کسی به زمین خواهد آمد. گیو که شتابی بر این آزمون نمی دید، از پیران خواست تا خود و لشکرش بدین سوی آب آیند و چون هم آورد به گیو نزدیک شد، جهان را پیش چشم پیران، تیره و تار نمود و ناگهان کمندی افکند و سر پهلوان را به بند آورد و با خواری، پیاده و کشان کشان نزد کیخسرو آورد. پیران چون خسرو را بدید، بر وی درود فرستاد و خود را خواهان و از طرفداران او دانست و از آن کی نژاد خواست تا او را از چنگ گیو نجات دهد. خسرو که از بیچارگی پیران دلش به مهر آمده و دو چشمش پر از اشک گشته بود، از گیو خواست تا او را بر وی ببخشاید و اسبش به وی بازگرداند، اما گیو را نظر بر آن بود که او را دو دست بسته نزد گلشهر آورند تا به دست همسرش از بند رهانیده شود و بدین ترتیب پیران را دو دست بسته و سوار بر اسب به توران نزد افراسیاب فرستاد.
و…. سرانجام نور بر تاریکی پیروز خواهد شد و ایران، ققنوس وار و نیلوفرانه از خاکستر خویش برخواهد خواست.
بگویید آهسته در گوش باد
چو ایران نباشد تن من، مباد
ادامه دارد…