نویسنده: مینو کسائیان
شبی سلطان محمود به تنهایی با لباس مبدّل در شهر میگشت كه ناگهان به گروهی از دزدان برخورد كرد.
دزدان به او گفتند:” تو كیستی؟”
شاه گفت:” من هم مثل شما دزدم.”
یكی از دزدان برای شناسایی شاه كه بهطور ناشناس در جمع آنان درآمده بود، گفت:” رفقا بهتر است هریك از ما هنر خاصّ خود را بیان كند.”
یكی گفت:” هنر من در دو گوش من است. من هنری دارم كه اگر سگ واقواق كند، میدانم كه چه میگوید و منظورش چیست.”
سایر دزدان گفتند:” تو هنر چندان مهمّی نداری، چون آگاهی از بانگ سگ خیلی هم هنر محسوب نمیشود.”
دزدی دیگر گفت:” ای كسانیكه شیفتهی اموال مردم هستید، همهی هنر من در چشمم خلاصه میشود. هنر من اینست كه اگر كسی را در تاریكی شب ببینم، روز همان كس را حتماً خواهم شناخت.”
دزدِ دیگر گفت:” هنر من در بینی من خلاصه میشود. من میتوانم خاكها را بو كنم و از این طریق به شما بگویم كه در این خاك گنجی نهفته شده است یا نه. من از بوی خاك تشخیص میدهم كه در آن، چقدر نقدینه وجود دارد و چه نوع معدنی دارد. در معدنی، طلای بسیار نهفته شده، امّا معدن دیگر فقیر است و دخلش از خرجش كمتر است.”
دزد دیگر گفت:” هنر من در پنجهی من است، بهطوریكه میتوانم كمندی به بلندای كوه بیندازم. مانند حضرت احمد كه روحش كمند همّت انداخت و همان كمند او را به آسمان بركشید و معراج تحقّق یافت.”
دزد آخری گفت:” هنر من این است كه میتوانم زیر زمین نقب بزنم و به طرف دیگری بروم.”
سپس جمعِ دزدان بیآنكه سلطان محمود را بشناسند، به او گفتند:” ای یارِ مورد اعتماد، به هرحال تو نیز طبعاً هنر و خاصیتی داری. بگو ببینیم در چه رشتهای مهارت داری؟”
شاه گفت:” هنر من در ریش من است كه مجرمان را از عقوبت میرهانم. وقتیكه مجرمان را تحویل میرغضب میدهند، اگر ریش من حركتی كند، آنان جان سالم بهدر میبرند و نجات مییابند. هرگاه ریشم را از روی ترحّم بجنبانم، جلّادان، آن كشتارِ تشویشآور را متوقّف میكنند.”
جمع دزدان وقتی این مطلب عجیب را از شاه شنیدند، گفتند:” الحق كه پیشوا و سركردهی ما تویی، زیرا در ایام سختی و گرفتاری نجاتمان خواهی داد.”
سپس همه به سوی كاخ سلطان حركت كردند. در اثنای راه سگی پارس كرد. آنكه هنرش شناختن بانگ سگ بود، گفت:” این سگ میگوید كه شاه در جمع شماست.”
طایفهی دزدان به مفهوم سخن همكار خود توجّه نكردند و اصلاً ذرّهای بدان نیندیشیدند، چون كه همهی هوش و حواسشان به دستآوردن زر و سیم بود.
آن دزدی كه بوشناس بود، خاك پشتهای را بو كرد و گفت:” این، خاكِ خانهی بیوهزنی است.”
دزدان به جستوجو ادامه دادند و پیش رفتند تا به كاخ شاه رسیدند و چون دیوار كاخ بلند بود، از كمندانداز یاری خواستند. لذا آن دزدیكه در كمنداندازی مهارت داشت، كمندی انداخت و همه به طرف دیگر دیوارِ بلند رفتند.
چون بوشناس جای دیگر خاك را بویید، گفت:” این، خاكِ خزانهی شاه بیهمتاست.”
آن دزدیكه در زدن نقب مهارت داشت، نقبی زد و به خزانهی شاه رسید. دزدان دست بهكار شدند و هریك، از خزانه اشیایی نفیس برداشتند.
دزدان، طلاها و جامههای زربفت و جواهرات گرانبها را برداشتند و گریختند و سریعاً همهی اشیا را در جایی امن پنهان كردند.
سلطان، محلّ اختفای دزدان و قیافه و نام و نشان آنان را آشكارا دید. سپس خود را از آنان پنهان كرد و به كاخ برگشت و بامداد فردا در دیوان حكومتی ماجرای شب گذشته را بازگفت. بلافاصله امیرانِ دلیر رفتند و دزدان را گرفتند و دستبسته نزد شاه آوردند. دزدان، دستبسته به دیوان حكومتی آمدند. همهی آنان از ترس بر خود میلرزیدند.
دزدان در برابر تخت شاه ایستادند، همان شاهی كه همراه شبانهی آنان بود.
آن دزدیكه شبانه هركس را میدید روز نیز او را بیهیچ شكّی تشخیص میداد، شاه را بر تخت دید و گفت:” رفقا، این شاه همان كسی است كه دیشب همراه ما به شبگردی آمده بود. این همان كسی است كه ریش او چندین فایده دارد. گرفتاری فعلی ما نیز معلول تجسّسهای اوست.”
خلاصهی كلام دزدی كه چشمانش شاه را شناخته بود، آگاهانه و از روی معرفت با رفقای خود لب به سخن گشود. او گفت:” ای رفقا، آنكه شب قبل همراه شما بود، همین شاه بود. او كارهای ما را دید و اسرار ما را دریافت. چشم من شبانه به شناخت شاه نایل شد و سراسر شب را با روی ماهش عشقبازی كرد. اینك نجات شما را از او خواهانم.”
آن دزدِ شهشناس همانطور به شاه نگاه میكرد، كه تشنه به ابر. همان شاهی كه در شب قدر مانند ماه شب چهارده میدرخشد. چون زبان و جان آن دزدِ شهشناس شایستگی آن را داشت كه با شاه سخن گوید، همینامر او را گستاخ كرد.
دزدِ شهشناس گفت:” شاها، ما مانند روح مقید به جسم شدهایم. تویی آفتاب روح به روزِ جزا. ای شاهی كه شبانه بهطور ناشناس به گشتوگذر پرداخته بودی، حالا وقت آن رسیده كه از روی كرامت و بزرگواری ریشت را به صلاح ما تكان دهی. شاها، هریك از این دزدها در آن شب، هنر خود را عرضه كرد؛ ولی ندانست كه همین هنر به بدبختی او خواهد افزود. آن هنرهای ظاهری به طنابی تبدیل شد و بر گردنمان افتاد.”
* * *
حکایت فوق دو مطلب اساسی را تفسیر کرده است. یکی بینش حقبینانهی عارفان، و دیگری مسئلهی همراه بودن حضرت حق.
مولانا در این حکایت به نحو ماهرانهای نشان داده است که شناخت و شهودِ بیواسطه، بالاترین و مطمئنترین مرتبهی شناخت است. در اینجا آنکه هرکس را در تاریکی شب میدید در روز نیز بازش میشناخت، تمثیل عارفان اهل شهود است. در جوف این مطلب آنجا که دزد تیزبین شاه را به عفو مجرمان میخوانَد، مسئلهی شفاعت صالحان مطرح میگردد.
در مسئلهی معیت و همراه بودن، « شاه» کنایه از حضرت حق است که در همهجا حتّی در تاریکنای درون انسانها همراه آنان میباشد و بر احوال ایشان و واقف است؛ چنانکه سلطان محمود بر غارت دزدان ناظر بود و همهی شِگِردهای آنان را میدانست.