کتاب نادرشاه افشار – ۴۷

نوشتهدکتر محمد حسین میمندی نژاد

اشرف با پول و جواهرات و شاهزاده خانم ها وارد شیراز شد

برای از پا در آوردن سپاه نادر نقشه شیطانی طراحی گردید

سیدال خان که در سه جنگ منتهای رشادت و مردانگی از خود نشان داده ولی کاری از پیش نبرده است در قفای اشرف شاه، منتظر شنیدن دستوراتی که صادر می گردد، اسب می راند.

اشرف به حریفی که در برابرش قیام نموده است فکر می کند. از یادآوردی خاطرات این سه جنگ و جرأت و جسارتی که نادر به خرج داده و او را متحیر ساخته بود گرفتار حالت عجیبی گردید. اشرف می دانست نادر قبل از آن که با او روبرو شود، قوای ابدالیان را با آن عظمتی که داشته اند در هم شکسته است، پس از آن جنگ ها که خونین و سهمگین بوده سه مرتبه هم با او مواجه شده و او را مستأصل کرده است.

با خود می اندیشید اگر این اعجوبه نبود، اگر سپهسالاری قوای تهماسب بی عرضه و بی لیاقت که پادشاهی اش را قبول نداشت در دست او نبود، هیچ گاه قوای برادر زنش نضج نمی گرفتند، متشکل نمی شدند، چه رسد به این که برای جنگ با او مهیا و آماده گردند.

اشرف فکر می کرد اگر به عوض نادر شخص تهماسب با او روبرو می شد بهتر بود، بالاخره هر چه باشد تهماسب برادر زنش می باشد و با او بهتر ممکن بود کنار بیاید.

از یادآوری اینکه هر چه پیش آید و هر چه بشود او شوهر خواهر تهماسب میرزا است، در قیافه اش آثار رضایت ایجاد گردید، سر خود را برگرداند، کجاوه هائی که حرمسرای خودش و شاهزاده خانم های صفوی در آن ها مخفی بودند به نظر آورد، خوشحال شد. چنین گروگان های ذیقیمتی با خود به همراه آورده است. فکر می کرد با برادر زنش می تواند کنار بیاید. قیافه جذاب زن زیبایش که خواهر تهماسب میرزا بود در جلوی چشمش مجسم گردید، بی اختیار لگام کشید، اسبش در اثر این حرکت از رفتن باز ایستاد، برای این که ناراحتی ایجاد شده از دهنه را برطرف کند به دور خود چرخی زد.

سیدال خان و سران دیگر سپاه که در رکاب اشرف حرکت می کردند و در خیالاتی غوطه ور بودند، در اثر این حرکت اشرف لگام اسب های خود را کشیدند. اشرف اسبش را کنار کشید، به ملتزمین و همراهانش دستور داد به حرکت ادامه دهند.

سیدال خان و سران دیگر سپاه در برابر این دستور راه افتادند و سریع تر به حرکت خود ادامه دادند.

این رفتار غیر مترقبه اشرف که لحظه ای بیشتر طول نکشید، جنب و جوشی در سپاهیان انداخت. همگی دیدند اسب اشرف در کنار جاده ایستاده است، به این جهت برای عبور از برابرش از حالت خمودی خارج شدند. طبق عادت و مراسمی که داشتند، در حال عبور از برابر اشرف نسبت به او احترام گذاردند.

اشرف در حالی که به احترامات سپاهیانش جواب می داد افکارش متوجه سرنشیان کجاوه ها بود، برای این که کسی متوجه نشود برای چه ایستاده است، صبر کرد تا تمام سپاهیان از برابرش عبور کردند، بار و بنه و اسب ها و قاطرهائی که جواهرات و غنائم را حمل می کردند و از طرف کسان مورد اطمینانش حفاظت می شدند از برابرش گذشتند. سرنشینان کجاوه ها از جنب و جوشی که در بین محافظین ایجاد شده بود متوجه گردیدند اتفاق غیر مترقبه ای پیش آمده است، برای این که بدانند چه اتفاقی افتاده است از روزنه هائی که در پرده های کجاوه ها بود در صدد کشف آن اتفاق و حادثه برآمدند. از خواجگانی که در اطراف کجاوه ها حرکت می کردند خبر گرفتند و دانستند اشرف شاه در کنار جاده بر بلندی ایستاده حرکت سپاهیانش را مشاهده می نماید.

  تمرین برای سیکس پک شکم

از دانستن این موضوع قلب های شاهزادگان صفوی به تپش افتاد، قلق و اضطراب درونی شان فزونی یافت. شاهزاده خانم ها و زنان حسرمسرای اشرف جسته گریخته شنیده بودند و می دانستند اشرف در جنگ هائی که با قوای شاه تهماسب کرده شکست خورده است. هشت سال از روزی که اصفهان به محاصره افتاده بود می گذشت. در این مدت هشت سال یک لحظه خوشی و راحتی نصیب کسی نشده بود . کشت و کشتار شاهزادگان، عزاداری های پی در پی رنجورشان ساخته بود. در کنار شاه بابا، در قصرهائی که قدم به عرصه وجود گذاشته بودند تمام ناملایمات را تحمل می کردند. اما این حرکت غیرمترقبه، این در به دری برای آنان غیرمنتظره بود، نسبت به آینده بیمناک بودند، نمی دانستند به کجا می روند و سرانجامشان چه خواهد بود؟! قبل از حرکت متوجه شده بودند چند نفری که نمی خواستند حرکت کنند و استقامت ورزیدند، چگونه سر به نیست گردیدند بعضی ها وضع غم انگیز شاه بابا را مشاهده کرده دیگران هم جسته گریخته چیزهائی شنیده بودند. همگی می دانستند و شنیده بودند: اشرف قسی القلب است ولی تا پیشآمد اخیر متوجه بودند نسبت به آنان رعایت ادب و احترام می نماید. ولی از آن لحظه ای که آنان را به جبر و عنف به راه انداخته بودند، ناراحتی شان زاید الوصف بود، حس می کردند به اسارت می روند، می دانستند اگر ایستادگی کنند سر به نیست خواهند شد. در برابر چنین وضع غیر مترقبه ای منتهای بدبختی دامنگیرشان شده بود. برای رفع ناراحتی، برای تسلی خاطر خود چه می توانستند بکنند؟! تنها چاره منحصر به فردی که داشتند و کسی نمی توانست آن چاره را از چنگ آنان به در آورد اشک ریختن و گریه کردن بود.

از لحظه حرکت از آن دقایقی که بر خلاف میل درونی آنان را به کجاوه سوار کرده بودند اشک می ریختند و اشک چشمانشان خشک نمی شد.

اشرف پس از مشاهده عبور سپاهیانش به کجاوه ها نزدیک شد. از خواجگان حرمسرا سئوالاتی کرد. منظورش این بود در بین کجاوه ها، کجاوه زنش را بیابد چون در موقع حرکت با تعجیلی که داشت نتوانسته بود او را ببیند و از وضع و حالش باخبر گردد، می خواست دل او را به دست آورد، می خواست اطمینان خاطری به او بدهد، همین که دانست در کدام کجاوه است اسب خود را به نزدیکی آن کجاوه رساند، پرده کجاوه را عقب زد. شاهزاده خانم صفوی در مدت چند سالی که با اشرف به سر برده بود با وجود زجرها و ناراحتی های روحی که از جهت فامیلش داشت نسبت به اشرف که شوهرش بود محبت پیدا کرده بود به او علاقه داشت. هر که بود هر چه بود شوهرش بود و او را دوست داشتاما رفتاری که اشرف با پدرش کرده بود به کلی دگرگونش ساخته، میل نداشت دیگر قیافه شوهر جنایتکارش را ببیند.

  شناسایی یک ژن ضروری که نقش مهمی در تنظیم چرخه خواب و بیداری دارد

وقتی که شنید اشرف به طرف کجاوه ها می آید همین که دانست از خواجگان درباره او تحقیق می نماید، به مجردی که صدای شوهر به گوشش رسید، گرفتار ناراحتی عجیبی گردید. از یک طرف علاقه و محبت زناشوئی بر او نهیب می زد، به شوهرش که چند زمانی یکدیگر را ندیده بودند روی خوش نشان دهد، محبتش را با محبت جواب گوید، برای این که خواهران و کسانش در امان بمانند و آزاری نبینند به نحوی رفتار کند که اشرف احترام آنان را نگاهدارد اما از طرف دیگر قیافه پدر در لحظات آخر در نظرش مجسم شد. این شعر فردوسی که بارها خوانده بود بی اختیار به خاطرش آمد:

پدر کشتی و تخم کین کاشتی

پدر کشته را کی بود آشتی

موقعی که این شعر به خاطرش آمد و از مخیله اش گذشت در قلبش منتهای تنفر و انزجار از شوهرش موج می زد، پرده کجاوه کنار رفت قیافه قاتل پدر در برابرش عیان گردید، بی اختیار فریاد کشید صورت خود را گرفت، رعشه ای بر وجودش مستولی شد، کلمات جانی! قاتل!‌ سفاک! بی رحم! پدر مرا کشتی! یکی بعد از دیگری مانند پتک بر روح اشرف فرود آمد و اثر کرد، قیافه بشاشش بهم درآمد.

دیگر توقف جایز نبود، پرده کجاوه را انداخت، مهمیز بر اسب زد و به سرعت از آن جا دور شد. شاهزاده خانم هائی که در کجاوه های دیگر بودند  و از روزنه ها جریان را دیدند و کلمات ادا شده را شنیدند داغشان تازه شد، اشکشان سرازیر گردید. آنان که دنیا دیده بودند در حالی که می گریستند از واقعه ای که پیش آمده بود بر خود لرزیدند زیرا فکر می کردند با رفتاری که شده است سرنوشتشان غم انگیز خواهد بود. تا این لحظه خیال می کردند با واسطه ساختن شاهزاده خانمی که زن اشرف است از گزند محفوظ خواهند ماند اما در برابر رفتاری که شده بود نمی دانستند در اسارت چه بر سرشان خواهد آمد. اشرف پس از برخوردی که همسرش با او کرد متوجه شد از واسطه قرار دادن او نخواهد توانست طرفی بربندد، به این جهت فکر کرد قوای خود را تکمیل نماید برای جنگ های آینده خود را مهیا سازد.

بااین که در سه جنگ تعداد زیادی از سپاهیان اشرف کشته و اسیر شده بودند، با این که عده ای از آنان در شهر اصفهان مانده بودند معذلک در بازدیدی که بعمل آورد متوجه شد هنوز نیرومند است، زبده قوایش دست نخورده باقی مانده است. در حالی که در طول جاده در کنار سپاهیانش به سرعت جلو می رفت با خود می اندیشید در جنگ آینده انتقام خواهم گرفت، برای مرتبه دیگر به اصفهان مراجعت خواهم کرد به همسر که چنین گستاخی کرده است درسی خواهم داد، از تمام شاهزاده خانم ها یکی بعد از دیگری کام دل خواهم گرفت. هر کدام خواستند در برابرم ایستادگی کنند به شدیدترین وجهی تنبیه خواهند شد.

  آداب فرهنگی و آیین ملی در ایران باستان - قسمت 22

اشرف برای جمع آوری قوای بیشتر حرکت به طرف شیراز را سریع تر نمود. فکر می کرد تمام جواهرات سلطنتی و خزانه صفوی را در اختیار دارد. حساب می کرد اندوخته زر و سیم کافی دارد که بتواند سپاهیان عظیمی گرد آورد . حاکم شیراز از دست نشاندگان خودش بود، پادگان شیراز متعلق به او بود، عشایر و ایلات اطراف شهر همگی در ید قدرتش خواهند بود. این یادآوری ها، این تذکرات سبب شد اشرف به آینده امیدوار گردد.

مسافت بین اصفهان و شیراز را اشر ف سه روزه طی کرد. او شاه بود و می خواست در موقع ورود به شیراز مورد استقبال قرار گیرد، میل داشت از لحظه ورود به شهر مردم او را شکست خورده تصور نکنند، می خواست از عظمت و بزرگی اش کاسته نشود به این جهت عده ای از چابک سواران مورد اطمینان خود را قبلاً فرستاد تا به حاکم شهر شیراز خبر ورودش را بدهند و مردم شهر را برای پذیرائی اشرف شاه مهیا سازند.

حاکم شیراز که از هواخواهان و دوستان اشرف بود، همین که اطلاع حاصل کرد اشرف با سپاهیانش به شیراز می آیند به جنب و جوش افتاد. تمام کلانتران و متصدیان را خواست دستورات لازم صادر کرد. جنب و جوشی در شهر شیراز به راه افتاد، همگی برای استقبال رفتن و پذیرائی کردن از اشرف شاه مهیا گردیدند.

اشرف با ابهت و جلال و شکوه وارد شهر شیراز شد، او شکست خورده در سه جنگ تلفات سنگینی به قوایش وارد شده بود اما مردم شیراز از این عوالم خبری نداشتند. چند سال بود نام اشرف شاه را شنیده بودند، او را اختیاردار کشور جم می دانستند. شنیده بودند فاتح و مقتدر است، برایش طاق نصرت بستند، در سر راهش قربانی ها کردند، هله کشیدند و در هر قدم با فریادهای زنده باد اشرف شاه روحیه او و قوایش را تقویت نمودند. وقتی که اشرف در دارالحکومه شیراز بر تخت جلوس کرد و مدّاحان و چاپلوسان در وصفش شعر می سرودند و سخنوری می کردند تمام آثار شکست های گذشته از خاطرش محو شد خود را قوی می پنداشت و برای نشان دادن قدرت خود و وارد آوردن ضربه ای بر قوای نادر و انتقام کشیدن از او خود را قادر می دانست.

به فرمان اشرف به تهیه قوا پرداختند، از دهات و شهرستان های اطراف به جمع آوری نفرات و آذوقه مشغول گردیدند. برج و باروی شهر را استحکام دادند. نفرات تازه وارد را مسلح ساختند، شیوه جنگ و زور آزمائی را به آنان آموختند. اشرف هر روز در میدان هائی که به افراد تازه وارد تعلیمات جنگی می آموختند حاضر می شد، انعام میداد، تشویق می کرد، بذل و بخشش می نمود، همگی را به خود مجذوب و مفتون می ساخت.

ادامه دارد

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان