نویسنده: پریدخت کوهپیمان

او در اثر استشمام گاز خردل در جبهه سرطان ریه گرفته. وای مادر آخه چطور تا الان ما متوجه نشدیم؟

برای اینکه ما اطلاعات کافی دراین مورد نداشتیم و شاید هم اون بدلیل ضعیفی به این درد مبتلا شده! شاید هم یک مورد استثنا باشه، به هر حال او زیاد عمر نمیکنه و ما باید خودمون را برای پذیرفتن این مصیبت آماده کنیم. مادر تو تازه قراره یک فرزند دیگه برای اون و ما بدنیا بیاری و ما چطور از پس این همه درد برمیایم؟

دخترم نمی تونیم با سر نوشتمون بجنگیم فقط می تونیم با صبر و بردباری و تحمل زمین نخوریم چون باید زندگی کنیم و ما تنها نیستیم که به این بلا مبتلا شدیم. تو بگو ما چطور می تونیم حقمون را از حلقوم ظالمین در بیاریم. تنها زندگی ما یک نمونه از ناهنجاری های جنگ مصلحتی ست که در کشورمون پیش اومده. می تونم بگم هزاران آفت آتش زن به زندگی انسان هایی مشابه ما افتاده. ما هم مثل همه اون ها تا زنده ایم زندگی باید بکنیم. مرگ پدرتون برای من بیشتر از شما درد جانکاهی ست ولی چه کنم؟ با که بجنگم؟ دردم رو کجا فریاد بزنم! اما اینو بدون که گاهی سکوت خیلی بیشتر از فریاد کار سازه.

ایا اونایی که با جنگیدن زندگی انسان ها رو نابود کردن در تاریخ بشریت نام نیکی دارن؟ و یا تصور میکنی با وجدانی راحت به زندگی ننگین خودشون ادامه دادن؟ نه! اینطور نبوده. اکثرا مرگ ناجوری و سر نوشت درد آوری داشتن.

مادر تو فکر میکنی این حرف ها برای ما پنج خواهر و برادر نون و آب میشه و یا التیام به دردهای بی درمانمون میده؟

می دانم عزیزم، ولی ما با عشق به یکدیگر و عاشقِ زندگی بودن اونها رو شکست میدیم. به جای دامن غم بغل کردن تسلیم فلاکت و بدبختی نمی شیم. ما هم به نوبه خودمون توی جبهه زندگی می جنگیم و هر کدوممون اهرم زور افکنی برای نابودی ظلم خواهیم شد.

اونشب منو مادر تا دیر وقت بیدار بودیم و اون زندگیمون رو مرور می کرد و طرح و نقشه جدید میکشید و میگفت: منو تو فعلا این مصیبت رو به خواهر و برادرانت نخواهیم گفت تا زمان مناسبی که خداوند به او عمر داده صبر میکنیم. این بهترین کمکی که در مرحله اول به اون ها میکنیم.

و این شد که منو مادر تا وقوع حادثه مرگ پدر درد او رو پنهان کردیم و فقط سعی داشتیم اون ها رو برای هر اتفاق ناجوری آماده وقوی کنیم.پدرم رفته رفته در اثر بیماری مهلکی که داشت خونه نشین و سپس بستری شد. دیگه قادر نبود امور روزمره خودش رو هم انجام بده. مادر با وضعیتی که داشت از او به نحو احسن نگهداری می کرد. حال او هم، بارش سنگین شده بود. چند روز دیگه به تولد نوزادمون نمونده بود، من سعی داشتم تا جایی که ممکن است جای اون رو برای کمک به پدرم پر کنم. پایان سال تحصیلی رسیده بود. نسترن که رشته مترجمی زبان رو انتخاب کرده بود در دانشگاه ملی تهران قبول شد و حالا این ما بودیم که باید سور و ساط او را فراهم و راهیش کنیم. اما نه وضعیت مادر مناسب بود و نه من می تونستم اون رو همراهی کنم. بنابراین تصمیم گرفته شد که احمد با اون به تهران بره  و جاگیرش کنه تا ما خیالمون راحت بشه و همین کار رو کرد. روزیکه نسترن قصد رفتن به تهران رو داشت هرگز فراموش نمی کنم. به اطاق پدر رفت  و کنار بسترش نشست و دست اون رو در دست گرفت و گفت پدر جان اصلا غصه نخور من حتما درسم رو می خونم و اونچه که حاصل زحماتم باشه برای بهبود وضع خانواده صرف می کنم و تا تک تک خواهر برادرانم رو به اونچه که آرزوشون هست نرسونم ازدواج نمیکنم.

  سرطان مری - بخش دوم

اونروز برای همه ما روزی غم انگیزی بود چون یک نفر از تیم فعال مهیا کردن زمینه خوشبختی بقیه، کم شد. در واقع از ما جدا شد تا در مکان دیگه ای به فعالیت خودش ادامه بده. حالا مادر پا به ماه بود و ما هر روز لحظه شماری می کردیم که فرد جدید تیم ما از راه برسه با این تفاوت که نمی دونستیم دختر ِیا پسرِ؟ ولی پدر با اون حال نزار، همیشه مادرم رو دلداری میداد و میگفت هر چه باشه ما قدم اون رو مبارک میدونیم و از خداوتد تشکر می کنم که حداقل اگر به خودم عمر زیادی نداد ولی نسلی از من به جا می مونه که هم به جامعه کمک میکنه و هم مایه سر افرازی مادر و پدر میشه. من بیشتر مواقع در خلوتم از خدای مهربان تشکر می کردم که چنین پدر و مادر صبور و شاکری دارم چرا که اون ها بودن که به ما یاد می دادن زندگی جای بازی نیست و با کسی شوخی نداره! اگر برای بقای خودت نجنگی خواه نا خواه نابود میشی، بی هیچ ثمری..

بعد از رفتن نسترن به تهران یک هفته بعد فرزند پنجم خانواده که دختری بسیار زیبا و نازنین بود پا به عرصه هستی نهاد و مادر و پدر متفقا اون رو  یاسمین نام گذاری کردن با تولد یاسمین وضعیت سلامت پدر رو به وخامت گذاشت و من نمی دونستم به فکر پدر باشم یا مادرم که بعد از زایمان بسیارضعیف و ناتوان شده بود. تمام وقت من صرف کارهای روزمره و نگهداری از اون ها میشد ولی دلم گواهی بدی میداد و هر لحظه به این فکر می کردم که اگر در این روزهای بحرانی حال مادر عمر پدرم به سر برسه تکلیف من چیه؟

  نوجوان و ذهن مضطرب او - قسمت چهاردهم

چرا که می دونستم تمامی عشق به زندگی مادرم و در واقع مشوق اصلی اون برای زندگی کردن و شاد بودن پدرم بود و مدام دعا می کردم خدای مهربون به منو این کودک شیر خواره رحم کن چرا که ایمان داشتم شیر مادر هم خشک می شود و من با این طفل بی زبان چکار کنم..

انگار خدا صدای منو شنید و پدر با دیدن روی زیبای یاسیمین از خداوند فرصتی گرفته بود که باشه تا این فرزندش هم جانی بگیره و محیای پذیرش یک زندگی پر از خوشبختی گردد. از این یک زمان مملو از ترس و نگرانی یک سال گذشت و گویی نیمه جانی که پدر داشت برای بقای زندگی به آخرین فرزندش هدیه کرد در یک روز نیمه سرد پاییزی با صدای شیون مادر از جا پریدم. وقتی به اطاق اون ها رفتم شاهد منظره ای رقت بار شدم! مادر خودش رو روی پاهای بی جان پدر انداخته بود. انگار می خواست با گرفتن پاهای او نزاره بره  و ما رو تنها بگذاره. ناله کنان میگفت نه خسرو نرو بمون تو امید زندگی من هستی و بی تو نمی دونم چطوری زندگی کنم! منو با این پنج تا بچه به کی میسپاری؟ بعِد تو من چیکار کنم و من هم فریاد زنان و بسر کوبان وارد اون صحنه شدم.

دردی جانکاه بود چراغ نیم سوز خانه ما بطور کل خاموش شده بود. با گریه و زاری ما همسایه ها به ما پیوستن و سعی داشتن ما رو ساکت کنن اما مگه غم کمی بود؟ و ما میتونستیم با اون کنار بیاییم؟ در اوج عزاداری برادرانم و همسرانشون هم به ما پیوستن و بعد از ساعتی که گذشت پدر رو از کنارمون بردن. ما در خلوت خودمون دل داغدارمون رو با گریه و شیون آرام کردیم..

گذشت و حالا زمانی رسیده بود که برای زندگی جدیدمون طرح و برنامه ای بریزیم. پس از چند ماه با آرام شدن مادر اون پیشنهاد داد که بهترِ تو هم به فکر مکانی باشی.  اونجا رو محل کارت قرار بدی تا درآمد بیشتری داشته باشی. در عین حال الان تو بیست و دوساله هستی و به فکر آینده خودت باش! تو هم مثل برادرهات ازدواج کنی و سر و سامون بگیری.گفتم مادر من اینکار رو میکنم یعنی به فکر توسعه کارم هستم اما گمون نکنم به این زودی ازدواج کنم.

اون گفت: چرا عزیزم تو هم انسانی و دل داری. درست نیست که بیش از این خودت رو  وقف زندگی ما کنی. باید به فکر خودت هم باشی. یک سال از مرگ پدرت میگذره و چند روز قبل پسر عمو جمشیدت گوش زدی راجع به ازدواج با تو به من کرد. گفتم ناصر را میگی؟

مادرم گفت: آره عزیزم، جوان خوبیه در عین حال فامیلته اگر گوشتت رو بخوره استخونت رو دور نمیندازه ..ای مادر این مثلهای پوسیده نسل شما زندگی ما رو به باد داد. الان دنیایی که باید فقط واقعیت ها رو قبول کرد و براساس تجربیات خود و شناخت کامل شریک زندگیت تصمیم گرفت نه مثل و فرضیات.

  دروغ آماری چیست؟ قسمت دوم

تو درست میگی دخترم من هم قبول دارم اما اگر اون رو پیشنهاد میکنم فقط به صرف اینکه ما اونو میشناسیم و می تونیم بفهمیم طرف مقابلمون کیه، نیاز به تحقیق نداریم. مادر عزیزم تو زنی صبور و رنج کشیده ای! فراموش کردی مادر ناصر که جاری تو هست در اوایل زندگیت چقدر زجرت داد تا زمانی که توی خونه پدر بزرگم بودید بنا به گفته های خودت. حالا فکر میکنی توبه گرگ مرگه؟

نه مادر جان بهتره این ازدواج سنتی رو  که عقد منو پسر عمویم توی آسمون ها بسته شده رو کنار گذاشته و بگذاری دست سرنوشت بخت منو سر راهم قرار بده. حریم عشق را در گه، بسی بالتر از عقل است…

کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد…

مادر عزیزم اگر تو با پسر عموت احساس خوشبختی کردی تا آخر عمرش با اون عمرت رو گذراندی، دلیلش فقط عشق بود. یک عمر باچشمهای اشک بارت فقط به خاطر دوست داشتن پدرم تحمل و زندگی کردی و این دلیل نمیشه که منم با پسر عمویم سعادتمند بشم.

خواهش میکنم اگر منو دوست داری بگذار عشق به سراغم بیاد. در این موقع صدای مادر در گوشم پیچید که می گفت عزیز دلم عشق و دوست داشتن هم تو رو چنان پایبند زندگی میکنه که حتی درد و غم را هم حس نمیکنی. تنها چیزی که در این میان میمونه فداکاری هایی خواهد بود که تو بی اراده اون ها رو انجام میدی. در این مدت زمان که مادرت به خاطر عشق زندگیش فداکاری ها کرد کسی به اون گفت دست مریزاد و یا کسی متوجه نوع زندگی مشقت بار من شد؟ هرگز! و همه فکر میکردن همه این زجرها و زحماتی که من کشیدم وظیفه همسر داری و فرزند بزرگ کردن بوده و سال ها دستانم بوی گل میداد. متهم به گل چیدن شدم اما هیچ کس فکر نکرد شاید گلی کاشته باشم و تنها وجود شما و پدرتان بود که به من امید و لذت زندگی میداد.

ولی با همه این حرف ها من به خواست تو احترام میزارم و از خدا میخواهم اونچه رو که نهایت آرزوی تو هست بدست بیاری.

دو سالی از مرگ پدر گذشته بود که نسترن به ما خبر داد اگر میتونی همه با هم و اگر نمی تونید حتما مادر سری به من بزنه. حالا این مادر بود که شب و روزش به فکر نسترن می گذشت و مدام می گفت: اون به تنهایی در اون شهر بزرگ و بی در و دروازه آیا موفق میشه؟

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان