کتاب نادرشاه افشار – ۴۵

نوشته: دکتر محمد حسین میمندی نژاد

ورود شاه تهماسب به پایتخت

اندوه بی پایان بر مرگ و فقدان عزیزان

همین که خبر شکست دوم اشرف به شاه تهماسب رسید از وجد و شعف سر از پا نمی شناخت، به زیارت رفت دستور داد برای سپهسالار دعا کردند، موقعی که قفل ضریح را در دست گرفته بود و به راز و نیاز مشغول بود اشک از چشمانش جاری شد، از صمیم قلب پیروزی نادر را بر اشرف خواستار گردید.

اطرافیان متملق و چاپلوس سعی داشتند بگویند تمام این پیروزی ها از برکت وجود ذیجود قبله عالم است! می خواستند وانمود کنند اگر ظل الله نبود مشیت الهی تیغ نادر را برّا نمی کرد! ولی شاه تهماسب جوان می دانست تمام این مداحی ها حرف است فقط نیروی اراده، قدرت، شجاعت و مردانگی نادر مسبب اصلی تمام این فتوحات می باشد.

شاید هم فکر می کرد تمام دعاهائی که می کند، تمام نذرهائی که می نماید ارزشی ندارد زیرا در کوچکی دیده بود شاه بابا مرتباً دعا می خواند، بی سجاده نشسته به راز و نیاز مشغول بود. به خاطر داشت به عوض رتق و فتق امور، به عوض قلع و قمع دشمنان، به اوراد و ادعیه متوسل می گردید. از تمام این زهد و تقوائی که داشت نه تنها طرفی بر نه بست بلکه تخت و تاج خود را از دست داد.

شاه تهماسب اطمینان داشت نادر به زودی اشرف را شکست خواهد داد، بر او مسلم بود عنقریب وارد شهر اصفهان خواهد گردید. برای این که به موقع برسد، برای این که پدر و مادر و کسان خود را ببیند دستور داد وسائل حرکت را مهیا سازند.

خبر سومین فتح و پیروزی نادر موقعی رسید که شاه تهماسب فرسنگ ها دور از شهر مشهد به سرعت به طرف اصفهان در حرکت بود.

سردار ابراهیم خان که حکومت خراسان را نادر به او سپرده بود وسائل حرکت و بدرقه شاه تهماسب را فراهم آورد. تا چند فرسخی شهر مشهد در رکاب ظل الله برای بدرقه آمد. ظل الله نسبت به او عنایت فرموده اجازه دادند به کار خود باز گردد و در رتق و فتق امور کماکان مراقبت نماید.

منازل بین راه یکی بعد از دیگری به سرعت طی گردید. تهرانیان خبر نداشتند شاه تهماسب می آید، به فرض هم که می دانستند معلوم نبود استقبالی از او می کردند، زیرا سوابق را به خاطر داشتند. در شهرستان قم هم تا مردم آمدند بفهمند کوکب ظفرنمون قبله عالم قدم رنجه فرموده است، شاه تهماسب زیارت کرد، سکه هائی بین خدام تقسیم نمود و راه اصفهان پیش گرفت.

در تمام طول راه شاه تهماسب آثار عبور قوای سپهسالار را ملاحظه می کرد، میدان های جنگ را یکی پس از دیگری می دید، از کسانی که ناظر جنگ بوده اند و پس از خشم هر جنگ به عنوان پیک به طرف خراسان فرستاده شده بودند جزء جزء وقایع جنگ را می شنید.

  نوگلان میهنم در خون نشست - شعر سعید عرفان

وقتی که به صحرای مورچه خورت رسید و دانست هزاران نفر از قوای اشرف در این صحرا از بین رفته اند و شکست قطعی نصیبش گردیده است از حد فزون خوشحال گردید.

از این لحظه به بعد فکری مخیله شاه تهماسب را آزار می داد. هر قدم که به طرف شهر اصفهان می رفت از خود سئوال می کرد: بعد از آن که اشرف شکست خورده و خشمگین به شهر اصفهان وارد شده است چگونه با کسانش رفتار کرده است؟ آیا اذیت و آزاری به آنان وارد آورده است؟ آیا در حین فرار آنان را با خود برده است؟ جواب این سئوالات را نمی توانست بدهد. می خواست هر چه زودتر به شهر اصفهان برسد و از این موضوع با خبر گردد. اما ضمناً میل نداشت سر نزده وارد شود. او شاه بود، او ظل الله بود، می خواست تمام مردم شهر به استقبالش بیایند. با تجلیل و احترام واردش کنند. به چند نفر از کسانی در رکابش بودند دستور داد: فوراً به شهر اصفهان بروند خبر ورودش را به سپهسالار بدهند.

همین که نادر شنید قبله عالم به شهر اصفهان نزدیک شده است، دستور داد: جارچیان به مردم خبر دهند، آنان را برای پیشواز رفتن تهییج کنند. عده ای از مردم از دروازه های شهر خارج شدند، دسته ای در معبر شاه تا عالی قاپو صف کشیدند، افراد پیاده قوای نادر در اطراف جاده قدم به قدم ایستاده بودند. سواران نادر برای این که در رکاب نادر به پیشواز ظل الله بروند آماده و مهیا گردیدند، همگی بهترین لباس های خود را پوشیده بودند، علم و کتل و نقاره خانه و دستگاهی بر پا کرده بودند، همین که نادر پا به رکاب کرد موج سواران به حرکت درآمد و از شهر خارج گردیدند.

شور و غوغائی بر پا بود، مردم شهر در مسیر نادر ابراز احساسات می کردند. وقتی که شاه تهماسب دانست پیشواز مفصلی از او می نمایند قلباً خشنود شد. در برابر تمام محبت هائی که نادر می کرد حس می نمود نسبت به او علاقمند گردیده است.

طرفین در حال پیشروی متوجه جلو بودند. همین که گرد و غبار راه حرکت طرفین را به سوی هم روشن ساخت دل ها به تپش درآمد. نادر بسیار خوشحال زیرا به قول خود وفا نموده پایتخت را از چنگ غاصبین خارج کرده برای ورودذ حضرت ظل الله مهیا ساخته بود. خوشحالی اش بیشتر از آن جهت بود که درجه اخلاص و محبت خود را نسبت به قبله عالم به ثبوت رسانده است.

  فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی – قسمت 24

همین که موکب ظل الله از دور نمایان شد، نادر از اسب فرود آمد، برای این که احترام قبله عالم آن طور که باید و شاید به جا آورده شود پیاده برای استقبال موکب شاهانه جلو رفت. وقتی شاه تهماسب به نزدیک نادر رسید از اسب به زیر آمد. نادر به محض این که متوجه شد ظل الله از اسب پائین می آید، دوید. در حالی که خم شده دامن و دست ظل الله را بوسید می خواست مانع شود. شاه تهماسب جوان در برابر نادر جوانمرد وضع و حال غریبی داشت، در حالی که دست زیر بازوی نادر انداخته سرش را بلند می کرد با شور و هیجان خاصی گفت: تهماسب قلی با خودم نذر کرده ام اگر شهر را از وجود یاغیان پس گرفتی هفت قدم جلوی تو پیاده بیایم. بگذار به نذرم وفا کنم.

نادر در برابر این اظهار لطف شاهانه سر از پا نمی شناخت، برای مرتبه دیگر دست شاه را بوسید و نگذاشت دیگر قدمی بردارد، رکاب اسب شاه را گرفت، استدعا کرد حضرت ظل الله سوار شوند.

شاه تهماسب بر اسب سوار شد. دستور داد نادر و سوارانش نیز سوار شوند، با ابهت خاص ظل الله و سپهسالارش در حالی که سوار نظام و علم و کتل با ترتیبات خاص در جلو و عقب در حرکت بودند به طرف شهر به حرکت درآمدند.

نادر سعی داشت اسبش در عقب اسب شاه حرکت کند ولی بنا به اصرار شاه تهماسب و برای عرض گزارش اسب خود را در طرف چپ قدمی عقب تر از اسب شاه می راند و به سئوال هائی که قبله عالم می فرمودند جواب می داد.

احساسات محبت آمیز مردم زایدالوصف بود اما هر قدم که شاه تهماسب به شهر نزدیک می شد آثار خرابی های مدت هشت سال سلطه غلجائیان نظرش را جلب می کرد. شهر تمیز بود، قیافه های مردم بشاش بود اما اثر بدبختی هائی که کشیده بودند، فقر و فاقه که مردم دست به گریبان بودند به خوبی از سیمایشان نمایان بود.

در تمام طول راه شاه و سپهسالارش مجبور بودند به احساسات بی شائبه و ریای مردم جواب دهند، به این جهت فرصت نشد بحثی بنمایند. هر قدر به مرکز شهر و قصرهای سلطنتی نزدیک تر می شدند ازدحام مردم زیادتر می گردید. گاهگاه مجبور بودند توقف نمایند زیرا در هر چند قدم یکی از سکنه شهر، یکی از ریش سفیدان، یکی از کسانی که زجر دیده بودند می خواست خیر مقدمی بگوید، شعری بخواند، قربانی در جلو شاه بنماید، دست و پای شاه را ببوسد، خاک کفش ظل الله را سرمه چشم کند.

  آموزش آشپزی - طرز تهیه میرزا قاسمی

اشک شوق و شادی از چشمان مردم جاری بود. تحت تأثیر محبت مردم، شاه تهماسب منقلب شده بود. به زجرهائی که مردم پایتخت کشیده بودند فکر می کرد شاید در این لحظات از اهمالی که کرده بود تأسف می خورد.

موکب شاهانه به قصر رسید، سواران نادری، حاجبان، فراشان، پیاده نظام نادری به زحمت توانستند جلوی مردم را بگیرند و راه را برای عبور ظل الله باز کنند.

شاه تهماسب خبر داشت پدرش شاه سلطان حسین زنده است و در قصر خود به سر می برد، می دانست یکی از خواهرانش زن اشرف شده دیگری قبلاً زن محمود بوده است. هر قدم که به قصر سلطنتی نزدیک تر می شد بیشتر شائق می شد پدر خود را در میان جمع ببیند، فکر می کرد شاید به ایوان قصر آمده از آن جا او را تماشا می کند. شاید در این لحظات فکر می کرد با بودن پدر آیا سزاوار است به سلطنت ادامه دهد؟ از خود سئوال می کرد آیا بهتر نیست به نفع پدر کنار برود و بخواهد بعد از هشت سال زجر و زحمتی که کشیده است، چند روز آخر عمر بر تخت سلطنت نشیند و از روزهای آخر عمر خود بهره برد، شاید فکر می کرد پدرش هرگز قبول نخواهد کرد ولی خوشحال خواهد شد چنین محبتی فرزندش به او بنماید.

شاه تهماسب شنیده بود محمود تمام مردان فامیلش را کشته است. خبر داشت باقیمانده را اشرف سر به نیست کرده است با این حال می گشت شاید در بین مستقبلین از آن همه شاهزاده و افراد کثیری که فامیل سلطنتی را تشکیل می دادند یک نفر ببیند. هر چه بیشتر جستجو می کرد کمتر می یافت فکر می کرد مردها کشته شده اند شاید در پشت شبکه های قصر، در عقب تجیرها مادرش، خواهرانش، زنان پدرش، کنیزکان، سوگلی های حرم، چشم به راهش دوخته اند.

در این لحظات شاه تهماسب روحیه عجیبی داشت، فکرش مانند دریائی متلاطم در نوسان بود. به  احساسات مردم جواب می داد اما خیالش، روحش، عوالم دیگری را سیر می کرد. با خود می اندیشید چگونه با خواهران، مادران و پدرش برخورد کند. فکر می کرد به آنان چه بگوید.

روزی که از شهر اصفهان مخفیانه خارج شد یکه و تنها بود، هنوز زن نگرفته بود، شاهزاده جوانی بود اما امروز که بر می گشت حرمسرائی به همراه داشت. با این که در حرکت تعجیل داشت، معذلک کجاوه های حامل زنان زیبائی که گرفته بود در قفا می آمدند، شاید در این لحظات فکر می کرد با سوگلی های قبلی اش چگونه رفتار کند؟

ادامه دارد

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان