فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی – قسمت ۱۹

نویسنده: سید سعید زمانیه شهری

“فصل چهارم سلسله مقالات فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی”

خان هفتم از هفت خان رستم:

داستان کشتن ديو سپيد سپید توسط رستم از شاهنامه:  
بدين ترتیب تهمتن به همراه «اولاد» راهی جنگ با دیو سپید شده و لحظه ای نیاسود تا به نزدیکی غاری که گرداگرد آن را لشکریان دیو احاطه کرده بودند، رسید. تهمتن که تا آن موقع از«اولاد» گفتار درست شنیده بود، از او خواست تا در آن کار دشوار نیز راهنمایش باشد، «اولاد» نیز چنین پاسخ آورد که چون آفتاب گرم شود، دیو سپید و دیگر دیوان به خواب خواهند رفت، از این رو سزاست تا اندکی درنگ کند، پهلوان نیز چنین کرد و چون لحظه موعود فرا رسید، سر و پای اولاد محکم ببست و میان سپاه آمد و همه دیوان نگهبان را سر ببرید و بر زمین افکند. رستم پس از آن به جایگاه دیو سپید آمد. غاری تاریک، چونان دوزخ، که پیکر دیو هیچ پیدا نبود. چون نزدیک تر آمد دیو سپید را که بسان کوه و در خواب بود، بدید، اما در کشتن وی هیچ شتاب نکرد و آن دیو بد کنش را به جنگ با خویش خواند:
سوی رستم آمد چوکوهی سیاه
از آهنش ساعد از آهـن كلاه 
  بترسید که آمد به تنگی نشیب
ازو شد دل پیلتن پر نهیب
با هجوم شمشیر رستم، یک پای دیو قطع گردید، اما او با همان یک پا به سوی رستم حمله ور شد، به امید آنکه پهلوان را به زیر افکند و بر دل خویش نوید می داد که از چنگ رستم رهایی می یابد. اما این رویای خام چندان دوام نیاورد و اندکی بعد، تهمتن چنگی زد و او را بر زمین افکند و سپس با خنجر، دلش را درید و جگرش را از آن تن تیره بیرون کشید و چون از غار برون آمد،  سایر دیوان را گریخته دید، آنگاه به نیایش ایزد پاک روی آورد و سر بر خاک نهاد و جهاندار را ستود سپس نزد اولاد آمد و او را از
بند گشود و پادشاهی کرانتا کران مازندران را به واسطه راستی کردار و صدق گفتارش بدو داد. از آن سوی، بزرگان و لشکریان کاووس در انتظار پیروزی آن پل رزمخواه بودند و چون خبر رسیدن رستم بدانان رسید، همگی ستایش کنان به سوی وی دویدند و بر او آفرین خواندند و کیکاووس نیززبان به ستایش پهلوان گشود:
هزار آفرین باد بر زال زر 
ابر مرز زابـل سـراسـر دگر 
که چون تو دلیری پدید آورید
همانا که چون تو زمانه ندید
 پس از آن کاووس، خون دیو را در چشمان خود و سپاهیان ریخت تا چشم آنان یک بار دیگر و پس از مدت ها ماندن در تاریکی و  تیرگی به دیدار جهان روشن شود. سپس با رستم پهلوان بر تخت کیانی نشست و یک هفته را با رود و می و آواز گذراندند.

داستان نامه نوشتن کاووس به شاه مازندران از شاهنامه:

كاووس پس از آنکه از بند رهایی یافت رستم را به همراه فرستاده ای، به شهرمازندران فرستاد تا شاه آن دیار را از زشتی کردارش آگاه سازد و بدو هشدار داد که اگر دادگر و پاک دین باشد، همانا مورد ستایش وتحسین قرار خواهد گرفت، اما اگر بدکنش و بدکردار باشد، البته سزای گناه خود، از یزدان پاک خواهد گرفت:
اگر دادگر باشی و پاک دین 
زهر کس نیایی جز از آفرین
  وگر بد نهان باشی و بدکنش
زچرخ بلند آیدت سرزنش
و بر شاه مازندران چنین پیغام داد که تنها راه رهایی او از این دام بلا و گریز از تیغ رستم، پرداخت باج و خراج است و بس. اما نامه چون توسط فرهاد که برگزیده آن سرزمین بود، به شاه مازندران رسید و وی از کشته شدن ارژنگ دیو و دیو سپید آگاه شد، دلش پرخون گشت و دریافت که از این پس جهان از دست رستم آرامش نخواهد داشت. پس سه روز فرستاده کیکاووس را نزد خود بداشت و به روزچهارم از او خواست تا نزد آن شاه بی خرد (کاووس) رود و او را آگاه سازد که خود پادشاهی برتر است و لشکریان  فراوانی از آن اوست و بجاست تا کاووس خود را برای رزم آماده سازد. کاووس نیز چون گفتار تلخ و خصمانه شاه مازندران بشنید،  ماجرا را به رستم بازگفت. پهلوان نیز در حالی که سخت به خود می پیچید و از شنیدن آن گفتار به خشم آمده بود، از کاووس خواست تا نامه ای به شاه مازندران نویسد و خود چونان فرستاده ای، پیغمبر آن نامه باشد. آنگاه دبیری آوردند و خطاب به شاه مازندران چنین نگاشتند که اگر بی کینه و دشمنی، تاج و تخت را به کاووس سپارد، با امنیت و آسایش خاطر در مازندران خواهد ماند، اما اگر چنین نشود که میخواهد، لشکری به همراه رستم، به جنگش خواهد آمد که او را تاب رهایی از آن نبوده و جانش در امان نخواهد بود:
اگر سر کنی زین فزونی تهی
به فرمان گرایی بسان زهی 
و گر نه به جنگ تو لشکر کشم
زدریا به دریا سپه برکشم

داستان آمدن رستم نزد شاه مازندران از شاهنامه:

با پيكی،  چون نامه مهر شده را نزد کاووس آوردند، وی رستم را همراه نامه روانه مازندران نمود. از آن سوی چون به شاه مازندران خبر رسید که کاووس مردی آهنین و ژنده پیل را روانه شهر کرده است، شماری ازگردان و دلاوران را گزین کرد و لشکری بیاراست.
اما تهمتن چون چشمش بدانها رسید، نزدیک درختی آمد و دو شاخ آن درخت بگرفت وچون پرکاهی از بیخ و بن بر کند و بر کف خود نهاد و به سوی سران آن لشکر حمله ور شد و بسیاری از سواران را به زیر شاخه های آن درخت تنومند در آورد. ناگهان یکی از بزرگان مازندران که پیشرو سران لشکر بود، جلو آمد و چنگ در دست رستم زد و به سختی فشرد تا موجبات آزردگی پهلوان را  فراهم سازد، اما تهمتن خنده ای سر داد و آنچنان بر دستش چنگ زد که خون در رگ هایش از گردش ایستاد و رنگ از رخسارش پرید و با پای پیاده نزد شاه مازندران رفت و آنچه دیده بود بازگفت:
بشد هوش از آن مرد زور آزمای 
زبالای اسپ اندر آمد به پای
یکی شد بر شاه مازندران 
بگفت آنچه دید از كران تا كران
شاه نگون بخت چون ماجرا بشنید، سوار دیگری «کلاهور» نام که بسان پلنگی خشن و بدخوی بود، نزد جهانجوی فرستاد و از او خواست تا چنان کند که رخسارش پر زشرم گردد و سرشک غم از دیدگانش فرو افتد.
«کلاهور» خروشان، ندای جنگ با پهلوان را سرداد، آنگاه چرخی زد و چنگ پیل سرافراز بفشرد، اما پهلوان ناگهان چنگی زد و کلاهور را پوست و پی و ناخن ریخته و با دستی  آویخته نزد شاه فرستاد. کلاهور که تا آن زمان جنگجویی چنین ندیده بود، رو به سوی شاه کرد و از او خواست تا با پهلوان از در آشتی و صلح درآید، چراکه وی را تاب رویارویی و جنگ با چنین اژدهایی نخواهد بود:
پذیریم بر شهر مازندران 
ببخشیم بر کهتر و مهتران
چنین رنج دشوار آسان کنیم 
به آید که جان را هراسان کنیم 
شاه بد گوهر و نابکار که از گفتار کلاهور به شدت غمگین گشته بود، پند او را به هیچ گرفت، همان دم رستم به بارگاه آمد و با شاه به گفتگو نشست و با وی از آن بدی ها که با شاه و لشکریان و پهلوانان ایران کرده بود سخن ها راند و بدو گفت که اکنون اگر  پادشاه خردمندی همانا تخم زشتی مکارد و پیداست که گوش شاه از شنیدن نام رستم تهی است و نمی داند که او پیلتنی هژبر است که به یقین اگر رخصت کیکاووس بود، هیچ یک از لشکریانش را زنده نمی گذاشت و سرش را بر نیزه استوار میکرد. پس شهریار مازندران چون پیغام رستم  شنید و نامه کیکاووس را خواند، در حالی که به خشم آمده بود، از رستم خواست تا به شاه بد اقبال ایران بگوید که اگر چه سالار آن  سرزمین است، اما خود شاه مازندران با سپاهیان فراوان و تاج و تخت زرین است و نباید در جستجوی تاج و تخت بزرگان باشد و بهترآن است تا عنان خویش به سوی ایران بگرداند، چه اگر غیر از این شود دمار از وی و  لشکریانش برون خواهد آورد. سپس از رستم خواست که در مازندران نزد خویش بماند تا در میان پلان روزگار، سرافراز گشته و از سیم و زر بی نیاز گردد و او را مطمئن ساخت که از کاووس بدو بهره ای نخواهد رسید. اما رستم که از گفتار شاه به خشم آمده بود، دریافت که سخنان او از روی عقل و خرد نیست، آنگاه بدو هشدار داد که از این پس روزگار تیره و تاری خواهد داشت و باید بداند که رستم را به گنج و سپاه چنین شاه بی مایه ای نیاز  نیست، چرا که او فرزند زال است و در جهان کسی همانند او نیست. شاه مازندران که از گفتار رستم به ستوه آمده بود، به خونریز  بدسرشت روی کرد و از او خواست تا فرستاده کاووس را از تخت به زیر آورد و سر از تنش جدا کند رستم نیز چون چنین دید، دو پای خونریز محکم بگرفت و به تندی از هم درید، و چنین بانگ زد که  اگر از کیکاووس رخصتی داشت، به یقین تمام لشکریان او را خوار و زارمیکرد. شاه مازندران که از دست و زبان آن یل نامدار، برخود می لرزید، خلعتی شاه وار مهیا کرد و نزد رستم آورد، اما پهلوان را گرفتن  آن کلاه و کمر ننگ آمد و خلعت نپذیرفت. آنگاه  با دلی پرخون و آکنده از کین و خشم، از شهر مازندران برون آمد.
و…. سرانجام نور بر تاریکی پیروز خواهد شد و ایران، ققنوس وار و نیلوفرانه از خاکستر خویش برخواهد خواست.
ادامه دارد…
بگویید آهسته در گوش باد
چو ایران نباشد تن من، مباد
  سال‌های جدایی - قسمت 10

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان