سلسله مقالات “مولوی، معلم بلخی، شمس شعر شرقی” (۱)

نویسنده: سید سعید زمانیه شهری 

خراسان، سرزمين طلوع آفتاب ايران، ميراث دار جهاني گنجينه هاي ساز، آواز، ادبيات، شعر و موسيقی ايرانی از دوران هخامنشيان تا به امروز است.

از دوران كودكی به ادبيات و شعر علاقه وافری داشتم. سّر اين آشنايی و علاقه بواسطه زمينه سازی بود كه توسط مادرم از دوران كودكی در بنده بوجود آمده بود. هرچند در دانشگاه، مادرم، رشته پرستاری را ادامه دادند اما تحصيل ايشان در رشته علوم انسانی تا مقطع ديپلمشان، سرچشمه ای جوشان و فوران از شعر و ادبيات ايران در دسترس من قرار داده بود. زمينه سازی مادرم و پيگيری مجدّانه و مستمر پدرم ، مهر ادبيات، شعر و موسيقی ايران را در من پروراند. بخصوص، حضرت فردوسی طوسی، حضرت مولوی بلخی، و حضرت استاد محمد رضا شجريان، بيش از سايرين در این زمینه نقش ایفا نمودند. 

اين سه قلّه ادبيات، شعر و موسيقی ايران، يعنی حضرت فردوسی طوسی، حضرت مولوی بلخی و حضرت استاد محمد رضا شجريان، كه اهل خراسان و هم ولايتی بنده حقير ميباشند ، بيش از هر فرد ديگری، من را در كام خويش كشيده اند و تازيانه ای بر اسب مرادم زده اند كه از اُنفوان جوانی تا كنون همچنان در من ميتازد و عنان زندگي مرا به دنبال خويش ميكشد.

اكنون حدود ٢ سال هست كه با مقالات “شجريان، سروش مردم، فردوسی موسيقی ايران” و نيز با سلسله مقالات “فردوسی، حكيم طوس ، طبيب زبان فارسی”، سعي كردم بخشی از دين اخلاقی خويش را به ادبيات و موسيقی ايران ادا كنم اما همچنان نسبت به حضرت مولانا جلال الدين بلخی، كه سر حلقه پيوند دهنده بنده به شعر ايران ميباشند احساس دين ميكنم. خصوصا هنگاميكه برخی تحليلی ها و نوشته های افراد كم اطلاع و ناآگاه را در خصوص منش و روش حضرت مولانا مشاهده ميكنم ، كه از ايشان، به غلط، بُت سازی ميكنند و با نسبت دادن اعمالی چون صوفی گری، چلّه نشينی، زهد ، سماء و… به مولوی ، سعی در توجيه رفتارهاي خويش دارند ، بيشتر بر آن ميشوم كه مساله را تبيين نمايم.

البته در ابتدای جوانی، زياد اشعار مولوی را نميپسنديدم چون در مقايسه با اشعار سعدی، از فصاحت و بلاغت چنداني برخوردار نبود. احساسم اين بود كه مولوی در مقام بيان، سستي و كاهلی كرده، وزن و عروض فنی ادبيات را رعايت نكرده و از كلمات عاميانه و حتی رکیک استفاده كرده است. 

اما بعدها، با گذشت زمان و تلمذ بيشتر در عرصه ادبيات و شعر، اين بزرگوار (مولوی)، آنچنان مرا در كام خويش كشيد كه اكنون حدود ٣٠ سال هست كه بنده با ايشان روزانه زندگي ميكنم و اين رو حقيقتا (نه مجازا)، عرض ميكنم كه روزی نيست كه بنده به ايشان نينديشم، از او و يا با او سخن نگويم، به آثارش مراجعه نكنم يا شعري از اشعارش را در خاطر خود نگردانم يا در نوشته ای به كار نبرم. لذا ايشان بعد از همسرم، با زندگی روحی و فكری من از هر فرد ديگری عجين تر و نزديكتر است. 

بعد از جستجو و واكاوي شخصی كه در اديان ابراهيمی مختلف از عهد عتيق گرفته تا عهد جديد داشتم، درس های اخلاقی و انسانی مولوی در كتاب مثنوي معنوی ايشان رو بيش از هر چيز، نزديك به درس های اخلاقی و انسانی حضرت مسيح يافتم. عنوانی كه حضرت مولانا با آن در جهان شناخته شده است، “رومی” است در حاليكه اين يك عنوان جعلی و محصول دستبرد ادبی به يكی از گنجينه های ادبی ايران است. مولانا جلال الدين بلخی، عنوان درست ايشان است نه مولانا جلال الدين رومی. اين شاعر فارسی زبان ايرانی، در شهر بلخ كه متعلق به حوزه خراسان بزرگ است به دنيا آمد. در حال حاضر بلخ وجود ندارد اما از لحاظ جغرافيايی، مكانی نزديك به مرز افغانستان و ايران (حدودا ناحيه تايباد و باخرز) ميباشد. مولوی، يكسال قبل از حمله مغول به ايران از زادگاه تولدش يعنی بلخ مهاجرت كرده و به همراه خانواده به قونيه ميرود كه از تهاجم مغولان در امان باشد.

  آداب فرهنگی و آیین ملی در ایران باستان – قسمت 25

برخلاف اكثر شاعران فارسی، مولوی در خلوت شعر نميگفته است. خصوصا در مورد كتاب مثنوی معنوی، ايشان در جمع ياران خويش می نشسته و اشعارش را می سروده است. خودش نه دست به قلم ميبرده و نه چيزی ياداشت ميكرده است. البته حلقه ياران او، از محرمان و امينان ايشان بودند چه در مقام شنيدن درس های مولوی و چه در مقام يادداشت كردن اشعار ايشان. اين حلقه ياران مولانا، حقيقتا به مانند ضبط صوت های امروزی عمل كرده اند و يك كلمه از شهد و شكری كه از لبان اين مرد خارج ميشده را وا ننهاده اند. البته همانطور كه عرض كردم، اين حلقه ياران او، از محرمان و امينان ايشان بودند طوريكه وقتی گوش نامحرمی وارد مجلس ميشده، مولوی دم در ميكشيده و سخن نميگفته است:

چونكه نامحرم درآيد از دَرَم

پرده در ، پنهان شوند اهل حرم

چون در آيد محرمی، دور از گزند

برگشايند آن ستيران، روي بند

مولوی، مسيحا وار عمل ميكرد و به محضر عالمان، فرهيختگان و فضلا نميرفت. مجلس و محفل او چنان بود كه مردم عادی و عامی در آن راه داشتند.

از نظر سير تاريخی، ما با چند مولوی روبه رو هستيم. يكی مولوی شاعر عاشق و شيدای رسوا در ديوان شمس، و ديگری مولوی معلّم و واعظ در مثنوی معنوی. گاهي شور عاشقی و شيدايی او در مثنوی بالا ميگيرد اما خويشتن داری می كند و ميكوشد كه بر آن مهار بزند تا بتواند مقام معلمی را محفوظ نگاه دارد و به قول خودش در مستی، رعايت ادب ميكند، ادبی كه لازمه مقام معلمی اوست:

درچنين مستی، مراعات ادب

خود نباشد، وَر بُوَد، باشد عجب

لذا آنچنان كه روانشاد استاد عبدالحسين زرين كوب هم اذعان ميدارند، در كتاب مثنوی، سبك مولوی، منبری است. بدان معنی كه گويی مستمعان و مخاطبانی در حضور او هستند و مولوی برای ايشان سخن ميگويد(در قالب شعر) به فراخور حال و هوای جلسه سخن را آغاز ميكرده و بعد از چندی با مهارت تمام سخن ابتدايی را به داستان و قصّه ای پيوند ميداده تا در نهايت درسی اخلاقی و انسانی به مخاطبانش بدهد.

روانشاد استاد جلال همايی تعبير زيبايی براي سبك داستان پردازی مولوی در مثنوی بكار برده اند و آن اينست كه مولوی در كتاب مثنوی معنوی، به مانند يه غوّاصی هست كه تا مدتی به روی سطح آب شنا ميكند و يكمرتبه به ناگاه، غوطه ميخورد و ناگهان به عمق و ژرفا مفاهيم ميرود به گونه ای كه مخاطب نمی تواند تشخيص دهد كه تا چه عمقي رفت و بعد از جای ديگری دوباره سر از عمق و ژرفای مفاهيم و مطالب بيرون می آورد.

  آموزش آشپزی: طرز تهیه فریتاتای قارچ و اسفناج

اما مولوی در ديوان شمس يك فرد ديگريست. او در ديوان شمس يك شاعر عاشقست. يك شيدای رسوای بی پرواست. يك مجنون و ديوانه عالم عشق است. به قول خودش كه ميگويد من در ديوان شمس، حقايق و رازهايی را فاش ميكنم كه اگر منصور حلّاج كه بخاطر أنا الحق گفتنش به دارش آويختند، زنده ميبود، او من را به دار می آويخت:

از تندی اسرارم، حلّاج زند دارم

تا قبل از ديدار با شمس، مولوی، يك غزالی ديگر بود. مردی عالم، مفدی، پيش نماز، امام جماعت، مجتهد و مرجع . تنها عنصری كه نداشت، گوهر عشق بود. اين گوهر عشق، همان برگ سبزی بود تحفه درويش شمس، به حضرت مولانا. از جزييّات اولين ملاقات اين دو و چگونگی انجام آن، اطلاعات دقيقی در دست نيست و اقوال بين مولوی شناسان متكثر است اما به اعتقاد اين بنده حقير، غزلی در دل ديوان شمس وجود دارد كه به نظرم روايت كننده لحظه اولين ديدار اين دو ميباشد:

مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

بعد از اين بيت يك سری گفت گفت می آيد كه نشان دهنده ی ديالوگ بين اين دو بوده است:

گفت که دیوانه نه‌ای لایق این خانه نه‌ای

رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم

گفت که سرمست نه‌ای رو که از این دست نه‌ای

رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم

گفت که تو کشته نه‌ای در طرب آغشته نه‌ای

پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم

گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی

گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم

گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی

جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم

گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری

شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم

گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم

در هوس بال و پرش بی‌پر و پرکنده شدم

گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو

زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم

گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن

گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم

اذعان ميكنم كه مولوی بسيار عالم تر، فرهيخته تر و فرزانه تر از شمس بوده است. شمس، چيزی نداشته كه به مولوی بدهد. به اعتقاد بنده، شمس به زندگی مولوی آمد نه برای اينكه چيزی به او بدهد بلكه برای اينكه از او چيزهايی بستاند و او را سبك بارتر، سبك بال تر و چابكتر سازد. مولوی، حاكم شرع بود، صاحب كرسی افتاء و ارجاع بود، پيش نماز و امام جماعت بود، صاحب حشمت و شكوه فضلايی بود. شمس تمامی اينها رو به ناگاه از او ستاند. مولوی كه مفدی شهر بود ناگهان تبديل شد به فردی كه تمامی مناصب و مقام هايش را واگذار كرد. فردی كه كلاس های درس فقهش هر بار از چند صد نفر هم تجاوز ميكرد، حال مبدل به فردی شده بود كه اطرافيانش در برابرش، رقص و دبكه و رباب نوازی ميكردند.

  آداب فرهنگی و آیین ملی در ایران باستان – قسمت 19

اينكه امروزه برخی از افراد بی اطلاع، از مولوی، ابر انسان ميسازند و او را به صوفی گری و ازين طيف خرقه ها نسبت ميدهند، با مسيری كه خود مولوی پيموده است كاملا در تضاد است. مولوی در آستانه چهل سالگي، به فرمان شمس، كتاب خواندن را ترك گفت. چلّه نشينی را قطع كرد. روزه داری، شب زنده داری و رياضت كشی را خاتمه داد. از انجام فرايض دينی و مذهبی كاملا دست شست حال آنكه برخی از افراد نا آگاه، به تصور اشتباه، برای نزديك شدن به منش مولوی دست به اعمال خاص نظیر چلّه نشينی، رياضت كشی و ازين قبيل اعمالی ميزنند كه ١٠٠٪؜ مخالف مشی و منش مولوی بعد از ديدار او با شمس تبريزی است. در روايت هست كه فقها و عالمان شهر، نماينده ای را به نزد مولوی فرستادند و به او شديدا معترض شدند كه اين رباب نوازی، رقص و دبكه و شنيدن موسيقی، بدعت در دين بوده و خلاف عرف علما و شرعا حرام هست. مولوی به آن فرستاده ويژه با رندی و حاضر جوابی پاسخ داد كه من تمام عناوين، منصب ها، كرسی افتاء، پيش نمازی، اجتهاد، تدريس و… همه و همه را به آقايان سپردم و از تمام دنيا همين يك ساز رباب رو اختيار كردم، اگر همين رو هم ميخواهند، تقديمشان كنم.

مولوی قبل از ديدار با شمس، اهل طريقت و شريعت بود اما بعد از ملاقات با شمس، نه تنها تمام آن زهد و پارسايی گذشته را رها كرد بلكه مسير كاملا متفاوت با آنچه كه در گذشته ميپيمود برگزيد. آن هم در آستانه چهل سالگی كه به تمام آن عبادات و اعمال و مناسك عادت كرده بود، به ناگاه همه رو به يكباره ترك گفت. فردی كه به دنبال ابشار و انذار و تنذير بود به ناگاه همه را رها كرده، و به دنبال عشق رفت و تا آخرين لحظه عمرش هم بر همين راه باقی بود. به گونه ای كه برای افرادی كه عاشق نيستند، آرزو و طلب مرگ ميكند:

آتش است اين بانگ نای و نيست باد

هركه اين آتش ندارد، نيست باد

هدف اينجانب از تحرير سلسله مقالات “مولوی، معلم بلخی، شمس شعر شرقی”، اولاً تبيين داستان های كتاب مثنوی معنوی مولوی است كه سرشار از درس های اخلاقی و انسانی ايشان در كتاب مثنوی معنوی است و همانطور كه عرض كردم از ديدگاه اين حقير، اين تعاليم، بيش از هر چيز، نزديك به درس های اخلاقی و انسانی حضرت مسيح ميباشد ثانياً مقابله با تحليل ها و نوشته های افراد كم اطلاع و ناآگاه در خصوص منش و روش حضرت مولاناست، كه ازيشان، به غلط، بُت سازی ميكنند و با نسبت دادن اعمالی چون صوفی گری، چلّه نشينی، زهد ، سماء، رياضت كشی و… به مولوی، سعی در توجيه رفتارهای خويش دارند.

در شماره بعدی، مثنـوی ِ بيست و يكمِ بــــابِ سوّم، از دفتر دوّم برگرفته از دیوان شعر  “شیدای رسوا”، چاپ شده در انتشارات ملاصدرا، را به عنوان برگ سبزی تحفه این درويش حقیر تقديم خواهم كرد و از ٢ شماره بعد به تبيين داستانهای كتاب مثنوی معنوی مولانا جلال الدين بلخی همت خواهم گمارد.

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان