فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی – قسمت ۳۸

نویسنده: سید سعید زمانیه شهری

“فصل هفتم سلسله مقالات فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی”

به نام خداوند رنگین کمان

خداوند بخشنده مهربان

خداوند مهسا، حدیث و کیان

خداوند یک ملت همزبان 

که این خانه مادری، میهن است

که ایران زمین، کاوه اش یک زن است

داستان گریختن افراسیاب از رستم از شاهنامه:

افراسیاب که بخت خویش چنین در خواب می دید، از لشکریان خواست تا از آن پس سستی را کنار گذارند و از هر سوی در کمین دشمن باشند و جنگ آورند. خود نیز از قلب سپاه بیرون آمد و با دلی کینه خواه به سوی سپاه طوس رفت و از ایران نامداران بسیاری را تباه کرد. طوس که از کشته شدن سران غمگین شده بود، نزد رستم آمد تا از او چاره کار جوید، تهمتن نیز از قلب سپاه بیرون آمد و به همراه فرامرز و طوس رودرروی سپاه دشمن که همگی از خویش و پیوند افراسیاب بودند، قرار گرفت. افراسیاب چون آن درفش کاویانی بنفش بدید، دریافت که او همان رستم پیلتن است، ناگاه بر آشفت و به سان پلنگ جنگی با رستم در آویخت و نیزه ای بر کمر وی زد که بر چرم کمر تهمتن فرود آمد و بر ببر بیان وی اثری نکرد. تهمتن که خونش از افراسیاب به جوش آمده بود، خروشید و نیزه ای بر اسب افراسیاب زد و وی را از آن باره بر زمین انداخت:

تگاور ز درد اندر آمد به سر

بیفتاد زو شـاه پرخـاشخر

همی جست رستم کمرگاه او

که از رزم کوته کند راه او

تهمتن که در جستجوی راهی برای به دام انداختن افراسیاب بود، ناگهان هومان گرز خویش برآورد و بر شانه پیلتن فرود آورد و بدین حیله متوسل شد تا افراسیاب از چنگ رستم بگریزد. رستم سوار بر رخش از پی هومان چندی شتافت، سپاهیان ایران نیز از پی رستم آمدند تا مبادا به وی آسیبی رسد، اما سرانجام، افراسیاب و هومان گریزان شدند و سپاهیانش خسته و ناامید از شکستی که بدیشان رسیده بود، عقب نشستند.

داستان فرستادن خسرو توسط افراسیاب به ختن از شاهنامه:

چون خورشید از کوهسار سر بر کشید، تهمتن به سوی افراسیاب لشکر کشید، از آن طرف افراسیاب، سپاه خویش سوی دریای چین آورد و به پیران چنین گفت که اگر رستم، آن کودک شوم (خسرو) را به چنگ آورد، از این دیوزاده شاهی با تخت و تاج می سازد و جهانی را پر آشوب خواهد کرد، پس چاره در آن دید تا خسرو را بدان سوی آب، برند و او را هلاک گردانند. اما پیران که مردی باهوش و خرد بود، چنین گفتار از زبان شهریار را ناپسند شمرد و از او خواست تا خسرو را با خود به ختن برد تا بدین وسیله، ایرانیان از او هیچ گونه نشانی نیابند. پس پیران فرستاده ای نزد خسرو و فرنگیس فرستاد و هر آنچه گفتنی بود، بدیشان بازگفت. کیخسرو که از سخنان فرستاده چیزی در نیافته بود، سوی مادر آمد و عاقبت چاره در آن دیدند تا نزد آن شاه بدکنش روند.

  سلسله مقالات “مولوی، معلم بلخی، شمس شعر شرقی” (4)

داستان پادشاهی رستم در توران از شاهنامه:

از آن سوی رستم پهلوان با سپاهش به سوی توران و تا دریای چین پیش رفت و همه مرز چین را با زور شمشیر بگرفت و خرامان بر تخت افراسیاب نشست و بخت شهریار توران تیره و تار کرد. پس از آن دستور داد تا در گنج ها باز کنند و هر آنچه از گوهر و دینار و دیبا و تخت عاج و غلامان و اسپان و پرستندگان زیباروی بود، نزد او آورند و سپه را سراسر بی نیاز از خواسته و مال کنند. آنگاه تخت عاج را به طوس عطا کرد و از او خواست تا هر کس از او رویگردان شود و اندیشه افراسیاب در سر کند، سرش از تن جدا کند و به یقین پاداش کسی که به آیین اهریمن روی آورد، جز این نیست. پس از آن سرزمین های سپنجاب و سغدی و تاج شاهوار و گوهرهای فراوان به گودرز بخشید و فریبرز و گیو را نیز از هدیه های شاهانه خویش بهره مند نمود و از ایشان خواست تا هیچگاه کین افراسیاب را از دل برون نکنند و انتقام خون بیگناه سیاوش را از او بازستانند.

داستان رفتن زواره به شکارگاه سیاووش از شاهنامه:

اما تهمتن علیرغم اندرز بزرگان و ناموران مبنی بر انتقام خون سیاوش، خود، کین سیاوش از یاد ببرد و به شکار پلنگ و یوز و باز مشغول گشت. بر این نیز روزگاری دراز بگذشت، تا آنکه روزی زواره به قصد شکار گوران، به همراه ترکی که راهنمایش بود، به راه افتاد، اما در راه بیشه ای دید، بس خرم و زیبا که تا کنون نظیر آن ندیده بود. ترک راهنما، آن بیشه را شکارگاه سیاوش خواند و افزود که تمامی مهر سیاوش به توران زمین از آن شکارگاه بوده است. زواره چون آن سخنان بشنید، هوش از وی برفت و آن روزگار کهن بار دیگر یادش آمد و با خود سوگند یاد کرد تا وقتی که کین سیاوش نگیرد، به نخجیر و شکار نپردازد. از این رو، نزد تهمتن آمد و از او خواست تا آرام و قرار کنار گذارد و سراسر جهان خون به پا کند و چنین شد که بار دیگر قتل و غارت و خونریزی از برای کین خواهی سیاوش آغاز کردند. اما این انتقام جویی و خشم و کین چنان دوام آورد که همگان را طاقت تاب آمد و عده ای از بزرگان و کارآزمودگان نزد رستم آمدند و او را هشدار دادند که اگر افراسیاب سپه سوی ایران روانه کند، کاووس در بارگاه تنها و بی دست و پای است و همه کام و آرام از آنان گرفته می شود و اکنون قریب شش سال است که یک روز خوش ندیده اند جز روزگاری که سراسر جنگ و کین و ستیز بوده است و سزاست تا به ایران بازگردند و با کاووس به بزم و سرور نشینند و کینه از دل برون کنند.

  کتاب نادرشاه افشار – ۵۳

داستان بازگشتن رستم به ایران و افراسیاب به توران از شاهنامه:

تهمتن که از گفتار آن بخردان شرمگین و از کرده خویش پشیمان شده بود، برای بازگشت به ایران شتاب بسیار نمود و به همراه آن زر و گوهرهای فراوان با غلامان و پرستندگانی بی شمار و سلاح و شمشیر و تاج و تخت همه را به ایران آورد و به زابلستان روی آورد. از آن سوی افراسیاب که پس از بازگشتن رستم و طوس به ایران خود نیز به توران بازگشته بود، آن سرزمین آباد و خرم را ویرانه ای بیش ندید، از تخت و تاج و گنج نیز هیچ خبری نبود، کاخ ها همه سوخته و ویران و گویی جهانی به آتش کشیده شده بود. شهریار توران که در دلش آتش خشم و کین شعله می کشید، بر آن شد تا بار دیگر سلاح و سپاه گرد آورد و به سوی ایران تاخت کند، اما ناگهان قحطی و خشکسالی همه سرزمین ایران را فرا گرفت و هفت سالی از آسمان باران نبارید و آن بخت پیروز، بر کاووس تیره و تار شد و فر و شکوه شاهی از او دور ماند:

شد از رنج و سختی جهان پر نیاز

بـرآمـد بـرین روزگار دراز

نشسـته بـه زابـل یل پیلتن

گرفته جهان ترک شمشیر زن

داستان دیدن کیخسرو توسط گودرز در خواب از شاهنامه:

گودرز شبی در خواب چنان دید که ابری بر آسمان ایران، پدیدار گشت و بدو آواز داد که اگر می خواهد تا از آن ننگ و قحطی و رنج و از این ترک بدکنش توران – افراسیاب – نجات یابد، در توران شهریار جوانی به نام کیخسرو است که از پشت سیاوش و از تخمه کیقباد است و از سوی مادر نژاد تورانی دارد و اگر به ایران روی آورد، به کین خواهی پـدر بر می خیزد و سراسر توران را خراب و ویران می سازد و از گردان و گردنکشان ایران نیز تنها گیر، دلاور نام و نشان آن کی نژاد داره. گودرز چون از خواب برخاست ستایش پروردگار به جای آورد و همی ریش سپید خویش بر خاک مالید و از کردگار جهان دلش پرامید شد و آنگاه نزدگیو آمد و آن خوابی که دیده بود، با وی در میان گذاشت و از او خواست تا نزد کیخسرو رود و او را به ایران آورد. «گیو» دلاور که از خواب پدر سخت در شگفت مانده بود، فرمان وی اطاعت نمود و فردای آن روز، میان بیست و نزد پدر از برای بدرود آمد. گودرز چون فرزند را بی یار و همراه آماده سفر دید، علت را از او جویا شد، اما گیو را اعتقاد بر آن بود که او را کمند و اسبی بس است و مدتی را در دشت و کوه جای می گیرد تا راهنمایی پیدا شود و او را در یافتن کیخسرو یاری نماید، آنگاه از او خواست تا از کودک خردسالش -بیژن- مراقبت کند و از هر چه رزم و بزم است به وی بیاموزد، چراکه خود پس از این رفتن سرنوشت نامعلومی در پیش دارد و نمی داند که بار دیگر به دیدار فرزند نایل می شود یا نه:

  نقد کتاب وداع با اسلحه

ندانم که دیدار باشد جزین

که داند چنین جز جهان آفرین

چو شویی ز بهر پرستش رخان

به من بر جهان آفرین را بخوان

که اویست برتر ز هر برتری

توانا و داننده از هر دری

بدین ترتیب پدر و فرزند، یکدیگر را در آغوش کشیدند و گیو تنها و بدون همراه راه توران را در پیش گرفت و چون به مرز توران رسید، هر آنکس که می دید، نشان کیخسرو از او می گرفت و چنانچه پاسخی نمی شنید سر از تنش جدا می نمود.

و…. سرانجام نور بر تاریکی پیروز خواهد شد و ایران، ققنوس وار و نیلوفرانه از خاکستر خویش برخواهد خواست.

بگویید آهسته در گوش باد

چو ایران نباشد تن من، مباد   

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان