نویسنده: پریدخت کوهپیمان

پدر تو در گذشته نه چندان دور چقدر مسئولیت پذیر و وظیفه شناس بودی! با رفتن به جبهه و جنگ  انگار همه وظایفت را فراموش کردی! مگر تو همان پدری نبودی که هر زمان از محل کارت باز میگشتی تک تک ما را میبوسیدی با عشق و محبت به مادر سلام میگفتی بعد از رفع خستگی دوست داشتی اطرافت جمع شده و از سر و کولت بالا برویم! حال چه شده آن پدر نازنین و مهربان ما کجا رفت؟ حسرت یک لبخند تو بدل ما مانده! مادر بیچاره ام که گاهی از فرط خستگی نای حرف زدن ندارد تمامی بار ترا بدوش میکشد و دم نمیزند. وقتی گاهی اوقات او را منع میکنیم و حتی با گلایه به او میگوییم مادر تو او را واقعاً لوس کرده ای، نگاه حسرت بارش را به ما می دوزد و میگوید: نگویید! چنین مرا سر زنش نکنید. او بیمار است. روزگاری که با تنی سالم برای راحتی و خوشبختی ما تمام سعی خود را میکرد فراموش کرده اید؟ چرا یادتان رفته او عزیز دل ما است و نمی توانم الان که وجود نازنینش محتاج مواظبت و نگهداری منست  او را رها کنم.

افکارمن نیمه تمام ماند. با یادآوری گفته های مادر، من هم احساس ترحم عجیبی به حال پدر کردم. او درست میگفت سزاوار نبود اکنون که او تنی رنجور و ناتوان دارد را به حال خودش رها کنیم. تا اینکه یک روز به مادر پیشنهاد دادم مادر میتونی او را برای ترک اعتیادش به یک کمپ بفرستی؟ شاید بشود نجاتش داد.

اما او با نگاهی حسرت بار به من نگاه کرد و گفت به نظر تو ما میتوانیم با این درآمد کمی که داریم و بزور شکمتان را سیر میکنم، زمانی که هر دو برادرت نوبتی صبح و عصر با یک جفت کفش به مدرسه میروند و حتی گاهی مواقع امیرمان طفلک با دمپایی به مدرسه میرود هزینه و مخارج کمپ او را بدهیم؟ در این موقع احمد که ناظر گفتگوی ما  بود گفت مادر من از فردا بدنبال یک کار نیمه وقت میگردم و شاگردی یک مغازه دار را به عهده میگیرم شاید بشود با مزد دریافتی من او را به کمپ بفرستیم. در این مشورتی که ما با هم کردیم تصمیم گرفته شد که مادر سفارش برادرم احمد را به دو چرخه ساز نزدیک منزلمان بکند تا او در هفته صبح بعد از ظهرها برای شاگردی نزدش کار کند و چون با خانواده ما آشنایی داشت قبول کرد و چنین شد که یک ماه بعد احمد با بیست و پنج هزار تومانی که دستمزدش بود ما را به هدفمان نزدیک کرد. حالا فقط باید پدر را راضی میکردیم. آن شب بعد از خوابیدن بچه های کوچک من و مادرکنار پدر نشستیم و سعی کردیم با هر زبانی که میشود او را قانع کنیم به کمپی که تازگی در شهرمان باز شده بود برود. او اول مقاومت کرد ولی بعد از اینکه منو مادر التماسش کردیم و کلی در مورد سختی زندگیمان بدون کمکش حرف زدیم با ما هم عقیده شد و پذیرفت. دو روز بعد مادر با فروش گوشوارهای طلایی که تا یادم بود در گوشش میدیدم برای کمک هزینه وسایل مورد نیاز پدر با حضورش در کمپ او را بستری کرد و اما طبق قانون کمپ ماتا دو هفته از حال و روز او خبری نداشتیم تا اینکه مادر پس از طی این مرحله بدیدنش رفت. وقتی از دیدار او باز گشت من و خواهر و برادرم دور او را گرفته و با سئوالاتمان جویای حال پدر شدیم. میگفت خوبست کمی رو آمده و هوشیار بود. حال شما را پرسید. عزیزانم! به یاری خدا پدرتان خوب خواهد شد البته اول خدا کمکش کند بعد به همت برادرتان احمد امید مان به خدا باشد.

  برگهایی از تاریخ – به مناسبت ۱۰۰ سالگی کودتای رضاشاه؛ از رضا خان به رضا شاه – از احمدشاه به احمد خان – قسمت سی و ششم

همه ما خوشحال شدیم و چه سخت گذشت آن یک ماه تا پدر به خانه باز گشت. آن روز مادر غذای باب میلش را درست کرده بود چون باخنده و شوخی گفت خانم حالا دیگه دوره زیلو خوری شروع میشه، هر چی بدی میخورم چون تصمیم دارم قوای از دست رفته را به تن باز گردانم. ما خیلی خوب باورمان شد که ازین پس پدر هم به جمع فعالان خانواده اضافه شده همین طور هم شد.

ما با کمک یک آشنا مبلغی از بانک وام گرفتیم و چون شغل پدر کار ساختمانی بود  نیازی به بنا نداشتیم و باسلامت پدر که میتونست کار کنه و با کمک ما بچه ها به جای کارگر ساختمانی تونستیم دو تا اطاق دیگه به خونه اضافه کنیم به علاوه سرویس بهداشتی و دیوار حیاط. حالا دیگه میشد گفت ما یک خونه داشتیم که شش نفرمان توی اون کمی راحت باشیم. هم مکان بیشتری برای درس خواندن ما بچه ها اضافه شده بود و هم اینکه دیگه کنار پدر و مادر توی تنها هال خونه نمی خوابیدیم. احمد تصمیم گرفت حالا که  با بازار کار آشنا شده شغل بهتری دست و پا کنه. با کارگری کم کم اندوخته ای بهم زد و تونست با اون یک مغازه کوچک اجاره کنه و آنرا تبدیل به یک کافی شاپ قشنگ کرد. حالا احمد داشت سال آخر دبیرستان را طی میکرد و نسترن در مدرسه تیز هوشان یک سال به پایان سال دبیرستانش مانده بود. من هم چون جسته گریخته به درس خواندن ادامه داده بودم پایان سال سوم دبیرستان به تشویق مادرم در کلاسهای فنی حرفه ای شرکت کردم و با پایان دوره سه ماه تونستم دیپلم خیاطی را بگیرم. رفته رفته حال و روز خانواده داشت بهتر میشد که یک روز مادر مرا که همیشه مونسش بودم و رازدارش، کناری کشید و گفت: دخترم فکر  کنم درد سر جدیدی برامون درست شده! با ترس و لرز گفتم مادر چه شده؟ کمی خجالت میکشید دردش را ابراز کند اما من بهش دل گرمی دادم و گفتم: مادر من، گویی تو دختر من هستی و کار خطایی کردی. به من بگو چه شده؟ با کمی شرم و خجالت گفت: دخترم من باردار هستم. اول کمی شوکه شدم ولی بلافاصله خودم را جمع کرده و گفتم مبارک است چرا این قدر ناراحتی؟ خداوند به تو هدیه ای داده، از تو که چیزی نگرفته! دلخور نباش! تو همه خوشیهایت و جوانیت را هم فدای ما کردی تا ما بزرگ شدیم. خودت هم حقی داری که از زندگیت کمی لذت ببری. به قول مادر بزرگم هر سری روزیی دارد. شاید خداوند با آمدن این بچه درهای رحمت بیشتری را بروی ما باز کرد و روزگارمان تغییر نماید. با گفتن این حرفها چهره مادر کمی باز شد و من ادامه دادم، مادر جان ما که تا کنون تونستیم دیو فقر را نیمه جان کنیم از این به بعد هم خواهیم توانست.

  جدول کلمات متقاطع – شماره 167

اول دست بدست هم داده و یکی یکی موانعی را که منع پیشرفتمان بود بکنار زدیم. نسترن با نمرات عالی دبیرستان را تمام کرد، احمد هم بعد از گرفتن دیپلم در مغازه خود که کافی شاپ کوچکی بود درآمد خوبی داشت و سخت می کوشید روز بروز کارش را تکمیل تر کند و بدنبال مغازه بزرگتر در مکان بهتری بود. امیر سال آخر دبیرستان و طبق گفته مسئولین دبیرستان، شاگرد خوب و زرنگ و درس خوان با نمرات عالی بود و ما را امیدوار کرد که تا سال بعد برای انتخاب رشته خوبی که  مورد علاقه اش بود در کنکور شرکت کند و اما من بتدریج با دوختن لباسهای همسایگان برای خودم خیاطی حرفه ای و معروف شده بودم. درآمد خیلی خوبی داشتم و حالا تنها غم خانواده بیماری ناشناخته پدر بود که فکر همه ما را به سوی او میکشید. عاقبت مجبور شدیم باز با مادر مشورت کنیم که او را برای درمان به شیراز ببریم که میگفتن دکترهای خوبی در این شهر هست و با آزمایشهایی که از او میگیرند قطعا میشد به درمانش ادامه داد. باز هم این مادر فداکارم بود که این تصمیم را عملی کرد. چند روز بعد با اندوخته ای که همگی بزحمت جمع آوری کرده بودیم مادر و پدر راهی شدن. بیش از ده روزی گذشت و ما هیچ تماسی با آنها نداشتیم ولی بالاخره بعد از پانزده روز آنها بازگشتن و ما امید وارانه بدور مادر جمع شدیم که دور از چشم پدر خبری خوشایند دریافت کنیم.

ولی مگر میشد! زندگی ما بدون درد و رنج ادامه پیدا کند چون گویی تار و پود این زندگانی را بدون درد و رنج بنا نگذاشته بود. سرنوشت ما همیشه آغشته به غمی بود که نهایتا ما را مصمم تر میکرد و با هر زمین خوردن قویتر شده و متحد و امیدوار ادامه میدادیم.

  برگ‌هایی از تاریخ: از رضا خان به رضا شاه – از احمدشاه به احمد خان

اولین سئوال از جانب من بود. مادر نتیجه چه شد به ماهم بگو؟ دست بروی شانه های من گذاشته و با چشمانی پر از درد گفت: دخترم عجله نکن بگذار کمی استراحت کنیم و خستگی بین راه از تنمان بیرون شود. خواهم گفت ولی فقط این را بگویم که میدانم بخاطر وجود نازنین شما فرزندانم، تاب تحمل این را هم خواهد داشت. تا چند ساعتی از روز که پدر و مادر استراحت کردن من نهار ظهرشان را آماده کردم و مادر به صدای ظرف و ظروف آشپزخانه بیدار شد. وقتی برگشتم او را پشت سرم دیدم. وای مادر بیدارت کردم؟ اشکالی ندارد خودم قصد بیدار شدن داشتم. چکار کردی؟ تو انگار نهار ظهرتان را آماده کردی؟ گفتم مادر جان، امروز گوشتی را که چند روزه خریدم، آنرا نگه داشتم تا شما از سفر برگردید کباب تابه درست کردم با پلو که میشود چلو کباب خونگی. دستت درد نکنه دختر کاردانم. من سفره را می چینم و پدر را بیدار میکنم که آماده بشه؟ آره مادر جان، الان هم آماده هست اما تو چرا برای جواب دادن به من این قدر داری طفره میری؟ دخترم باز که عجله کردی بعد از صرف این غذای خوش مزه که درست کردی حتما باهم گوشه ای تنها می نشینیم و من همه جزئیات را برات میگم .. نهار در یک سکوت سنگین صرف شد. به چهره پدر که نگاه کردم او را بی حالت و رنگ و رو پریده تر از روزی که رفتن دیدم. در دل دعا میکردم خدا کند مرض بدی نباشد. سفره جمع شد و من در آشپزخانه رو به مادر گفتم. حالا وعده وفا مادر. من منتظرم مادرم کمی به اطرافش نگاه کرد و گفت نظر من اینه که خواهر برادرات فعلا چیزی ندونن تو هم باید این را به عنوان راز نگه داری. وقتی چشم به چشمان او دوختم و اشک را در آن دیدم فهمیدم خبر خوبی برای من ندارد که میخواهد بقیه آنرا ندانن. با عجله گفتم پس زودتربگو بیماری پدرم چیست؟ دستهایم را در دست گرفت و اشک ریزان گفت عزیزم درد بی درمان او سرطان ریه دارد. با تعجب گفتم چطور هنوز سه سال نشده بود که او مواد مصرف میکرد؟ که در جواب شنیدم نه دخترم او در جبهه شیمیایی شده و همه دردی که میکشید را به ما نگفته بود  تا الان که با آزمایش مشخص شد.

 ادامه دارد

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان