سالهای جدایی – قسمت ۳۰

نویسنده: پریدخت کوهپیمان

و در تمام مدت همکاری با او و شرکتش بازم تونستم تجربیاتی کسب کنم که حداقل ممکن، بعدها با شناختی که در جامعه از مردم پیدا کردم، خود گرگ باران دیده شدم ولی به خدایی خداوند هرگز قصد دریدن کسی را نکردم. کم آوردم نیازمند شدم، حسرت به دل ماندم، بین فامیل کلی مورد شماتت قرار گرفتم که چرا از این همه فرصت بدست آمده هیچ استفاده ای نکردم! اما مگر ممکن است کسی که هرگز کجروی نکرده یک روزه و یک شبه تغییر ماهیت دهد؟

من نه آن همه راه های بیراه را رفتم و نه می توانستم بپذیرم که فرزندان شیر پاک خورده خود را آلوده کنم و همین صداقت وپاکدلی بعدها باعث شد که آنها هم تاحدودی از جنسیت انسانهای گرگ صفت آسیب ببینن و خدای من که میدانست در اثر اینکه آنها دست خوش حوادث و معذلهای جامعه شده اند فقط بدلیل پاکی و بی غشی کمک شان کرد در مسیر ذکر بقیه سرگذشت خواهید خواند و خواندید که فرزندان اول و دوم من چگونه نصیب گرگهایی شدن که بسیار در جامعه دریده بودن. انسانهای بیگناه را و آنچه اینک قابل ذکر است گذر روزگار سخت من با داشتن پنج فرزندی که هیچیک به ثمر نرسیده بودن و این وظیفه به عهده من بود که به آنها کمک کنم. هر روز ساعت شش صبح در تاریک و روشن روز در ایستگاه نزدیک به منزلم منتظر رسیدن مینی بوسی بودم که باید مرا تا کشتارگاه مرغ خارج شهر میبرد. ضمن طی این مسیر بیشتر مواقع به گذشته ها میرفتم و سعی میکردم ذهن خسته خود را نیازارم. همیشه به خاطراتی رو می آوردم که باعث شادیم میشد. چند روزی بود که منو سیاوش تصمیم گرفتیم طبق معمول هر سال به مسافرت بریم و من در حال تهیه تدارکات بین راه بودم چون با داشتن پنج بچه هیچ وقت قبول نمیکردم که نیازی باشد بین راه برای سیر کردن شکم آنها توقف کنیم و بیشتر مواقع این سفرها که یک ماه طول میکشید و سیاوش سعی میکرد ما را به شهرهایی که قبلا ندیده بودیم ببرد. آن سال هم از آبادان که حرکت کردیم من دقیق نمی دانستم مقصد ما کدام شهر است ولی چندین بار درباره اصفهان حرف زده بودیم و من گفته بودم که خیلی دوست دارم این شهر را ببینم بخصوص که برای بچه ها لازم بود با آثار باستانی و مکانهای دیدنی این شهر از نزدیک آشنا شوند. صبح آن روز از تهران به قصد اصفهان حرکت کردیم. برای اولین بار بود که من می خواستم این شهر را ببینم. زمان ورود ما به این شهر نزدیک ظهر بود و من نمیدانستم که سیاوش توسط یکی از دوستانش در هتل شاه عباس اطاق رزرو کرده. پس از چند ساعت که در این هتل استراحت کردیم تصمیم گرفتیم بعدازظهر بچه ها را برای دیدن آثار باستانی این شهر زیبا ببریم. اولین جایی را که برای دیدن انتخاب کردیم میدان نقش جهان بود و دیدن مسجد شاه و عالی قاپو و من احساس کردم برای روز اول و بدلیل خستگی بین راه این تعداد بازدید کافیست و بهتره برای استراحت به هتل برگردیم. روزهای بعد دیدن چندین مکان و آثارباستانی را منجمله سی و سه پل، پل خواجو، منارجنبان را دیدیم. واقعا خاطرات شیرین هر سفر برای من دیدن مکانها و آثار باستانی در آن شهرها بود و احساس میکردم بهترین لحظات عمرم همین سفرهای خاطره انگیزی بود که همراه فرزندانم و همسرم طی میکردم. زندگی من همیشه پر از طنش بوده و هرگز نشد که یک هفته در آرامش بسر برم و خودم دلیل آنرا این میدانم که بیشتر مواقع با خود میگفتم من در بحرانها زنده ام و زندگی با آرامش کلی  برایم خسته کننده و کسالت آور بود. به هر حال یا شور و شر جوانی بود یا میشه گفت هیجان عشقی بود که در وجودم آنرا حس میکردم. پس از مرگ سیاوش این حس تبدیل شد به یک حالت بی تفاوتی! به تمام آنچه که بر روی زمین برای زندگی انسانها خلق شده بود دیگر هیچ چیز برایم شادی آور نبود و اصلا دلم نمی خواست از حال و روز گذشته خود خارج شوم و در همان زمان و مکان مانده تا اینکه بنا به پیشنهاد دوستان چند سفر تفریحی به شمال و شهرهای مختلف رفتیم ولی بی میل بودم. چند برابر از کنار هر چیز  با بی تفاوتی میگذشتم و دیگر آن حال و روز قبل را نداشتم. گاهی از دوستان جدا شده بروی سخره ای می نشستم و به پهنای دریا چشم دوخته و به گذشته ها میرفتم. تا جایی که امکان داشت اشک حسرت میریختم و با خدای خود راز و نیاز میکردم. چه زود گذشت آن خوشبختی! من اگر می دانستم که قرار بود به این زودی از هم برای همیشه جدا شویم شاید برای بر طرف کردن حسرت دل بیقرارم هزاران بوسه عاشقانه نثار صورت مهربانش میکردم! باور کردنیست وقتی قصه عشق عاشقان جهان را مرور میکنیم که از حسرت دیدار هم، جان می باختن!  ولی تا به کی؟ 

  استاد نصرالله زرین پنجه (1)

او رفت و سالهای جدایی جان گداز داغ دیدار دو باره به جان من افکند. دریک روز پاییزی که درست سالگرد ازدواجمان بود صبح پس از برخواستن از خواب وقتی چشمم به چهره معصوم دخترانم افتاد که در نبود پدر چقدر به وجود من نیاز دارن تصمیمی جدی گرفتم. دامن غم ازتن افکندم و با احساس مسئولیتی که به گردنم افتاده بود بیدار شدم و باخود گفتم اینک زمان جنگیدن است. گذشت آنچه که باید بر تو و زندگیت! اینک تو وظیفه داری که این بار سنگین را بدوش بکشی و با گرفتن این تصمیم دوباره به فعالیتم در جامعه ادامه دادم. حالا دیگر دخترها بزرگ شده بودن و حتما پس از این خواستگار خواهند داشت و من باید هم پدر باشم و هم مادر. دختربزرگ دانشگاه را تمام کرده بود خواستگارانی داشت و بالاخره انکه را که قسمتش بود به خانواده کوچک من اضافه شد. ازدواج او چندان مرا اذیت نکرد چرا که خود میدانست بخت اوکجا و کیست. در پناه ازدواج اولین دختر البته من هم اندک تجربیاتی بدست آوردم. همزمان با کارکردنم خانه را هم اداره میکردم.

من بودم و دو دختر کوچکترم و دو پسر آخری که بعد از ترک مرغداری و به مزایده گذاشتن آن هر دو به قصد کار و زندگی بهتر عازم تهران شدن و حالا من و دو دختر کوچکتر در خانه شخصی خودم در شهر آبادان زندگی میکردیم. روزگاردر این مرحله از زندگیم چهره زشت خود را به من نشان داد. بناچار برای تامین زندگی فرزندانم و اینکه نیازمند کسی نشوم مشغول به کار شدم. در دفتر یک شرکت خصوصی بعنوان منشی کارمیکردم هر روز باید غذا و نهار فردای بچه ها را تدارک میدیدم و این در زمانی بود که بعد از ظهرها خسته از کار برمیگشتم تا ساعت ده شب مشغول رتق و فتق کار خانه و آشپزی بودم. پس از آن که میدیدم تمام وسایل آرامش و راحتی بچه ها فراهم شد برتختخواب میرفتم. ولی مگر میشد با آسایش خاطر، سر بر بالین گذاشت؟ با اندک حقوقی که میگرفتم باید همه نیاز این بچه ها را بر آورده میکردم و در این زمان بود که ساعتها نه تنها به فکر فردا و روزهای بعد زندگی آنها بودم همیشه باخود میگفتم: خدایا زنانی که باید هم هزینه زندگی بچه های کوچکشان را تامین کنن و هم به فکر پرداخت پول آب و برق و دارو و پوشاک این کودکان باشند بدون داشتن هیچ گونه پشتوانه ای چطور روزگار میگذرانن و این میشد که…

  افسردگی نوجوانان - قسمت سوم

ادامه دارد…

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان