نویسنده: شهرام خبیر
- در عين حال، به نكته ديگرى مىرسيم. مجاز يا نمود، چيزى است كه وابسته حقيقت است. هستى آن از حقيقت برمىخيزد و بنحوى آفريده حقيقت است. از اينرو اگر بگوييم كه كلى حقيقى است و جهان محسوسات نمودى بيش نيست، بايد ثابت كنيم كه كلى، آفريننده جهانِ محسوسات است. درست به همين علت بود كه افلاطون مىكوشيد تا ثابت كنند كه ايده، هستىهايى هستند كه در واقع امرِ جهان را پديد مىآورند و ايدهها هستند كه بنياد و علّتِ آغاز اين چيزهايند. مفهوم حقيقت ضرورتآ متضمن اين است. اگر در كائنات چيزى حقيقى باشد و همه چيزهاى ديگر مجاز و نمود باشند لازم مىآيد كه آن حقيقت اين نمود را پديد آورده باشد. فلسفه كلى مىآموزد كه حقيقى، كلى است. اينجاست كه به حكمِ ديگرى از فلسفه كلى مىرسيم و آن اينكه “كلى آن هستى مطلق و فرجامى است كه بنيادِ همه چيزهاست و جهان را از دلِ خويش پرورانده و برآورده است”؛ زيرا بايد بهياد داشت كه از ديدگاه اين فلسفه، نه همان حقيقى وجود ندارد، بلكه حتى آنچه وجود دارد حقيقى نيست. بر اين اساس، آنچه وجود دارد، يعنى سراسرِ كائنات فقط نمود است و از كلى پديد آمده است.
- اينك كه از حقيقت و مَجاز تصوّرات روشنى بهدست آوردهايم و فقط باقى مانده است كه به همين گونه از وجود تصوّرِ روشنى بهدست آوريم، اين تصور در ضمنِ آنچه پيشتر گفته شد، نهفته است. فقط آن چيز وجود دارد كه منفرد و مشخص است. «سفيدى» وجود ندارد، زيرا چيزى منفرد و مشخص نيست؛ ولى كلاه سفيد من وجود دارد، زيرا چيزى منفرد و مشخص است. مفهومِ ديگرِ اين سخن آن است كه وجود صرفآ به زمان يا مكان يا به هر دو تعلق دارد. زيرا چيزِ فردى بايد دستكم در زمانى معيّن وجود داشته باشد و اگر آن چيز مادى است، بايد در مكانى معيّن نيز وجود داشته باشد. اين معنى را مىتوان به شيوه ديگرى بيان كرد و گفت كه فقط آن چيز وجود دارد كه به ميانجى عرضه آگاهى آدمى است يا مىتواند چنين باشد؛ زيرا چيزى كه در جا يا زمانى معين وجود دارد، يافتنى و حاضر است؛ اين سخنان البته درباره هستىهاى روانى و مادى به يك اندازه صدق مىكند. يك خواب يا احساس يا انديشه، يافتنى است و در زمانى معين در سَيَلانِ حالات شعور وجود دارد و چيزى فردى است، زيرا “اين” خواب يا “اين” احساس يا “اين” انديشه است.
- بر طبق فلسفه كلى، هر گونه وجودى مَجاز يا نمودى بيش نيست. تعاريف يا مفاهيم دو اصطلاحِ «وجود» و «نمود» با يكديگر فرق دارند. نمود يا صورتِ ظاهر، آن چيزى است كه فقط هستى وابسته وجود دارد. وجود آن چيزى است كه فردى است، يعنى كلى نيست و به ميانجى عرضه آگاهى است يا مىتواند باشد و در زمانى يا مكانى معيّن يا هر دو، حاضر است ولى مصداقهاى اين دو اصطلاح يكسان است. پس چنين برمىآيد كه هر چيزى كه به ميانجى و به طرزى منفرد حاضر و موجود باشد، فقط هستى وابسته است و اين نتيجه آن اصل است كه «كلى»، تنها حقيقتِ «هستى مستقل» است.
- اين سخن بىگمان مستلزمِ آن است كه نه همان هستىهاى مادى، بلكه هستىهاى روانى نيز از نوعِ انديشهها و خواستهها و احساساتِ خاصِّ نمود باشند؛ زيرا همه اينها هستىهاى فردى هستند. شايد پيشينيان همواره به اين نكته توجه نداشتند و بايد ترديد داشت كه افلاطون نيز خود سريعآ به آن اعتراف كرده باشد. اگر بپرسند كه آيا هستىهايى مانند «روان» بر طبقِ چنين احكامى عارى از حقيقتاند، فقط مىتوان پاسخ داد كه نزد بيشترِ ايدهآليستها، «روان» مجزا از حالات و احساسات و تصوّراتِ ويژه آن، چيزى فردى نيست؛ بلكه كلى و از اينرو حقيقى است. ولى بحث در اينباره در مرحله كنونى ما را به مسائلى بيرون از حوصله بخش حاضر مىكشاند.
- اين سخن كه سراسرِ جهانِ موجود، مَجاز و نموده است، در بادى امر برخلاف شعورِ مشتركِ آدميزادگان مىنمايد. از اينرو، شايد سزاوار باشد كه در اينجا نشان بدهيم كه فلسفه از باورهاى مشتركِ آدميزادگان جدا نيست. زيرا، اعتقاد به مَجاز بودنِ كائنات، آيينى است كه معمولا به اديان اختصاص دارد. از مسيحيت چنين درمىيابيم كه خدا جهان را آفريد، ولى خود ناآفريده و ازلى است. معنى اين سخن آن است كه خدا هستى خويش را به چيزى جز خود وامدار نيست و از اينرو حقيقى است، ولى جهانِ هستى خود را به خدا يعنى به سرچشمه هستى خويش وامدار است و بدين سبب صورتِ ظاهرى بيش نيست. اما انديشه مسيحيان عامّى زيرِ تأثير اين پندار مبهم است كه خدا همين كه جهان را آفريد و گردان به دل فضا رها كرد، آن را بهحال خود واگذاشت تا از آن پس به ذاتِ خويش وجود داشته باشد. جهان اكنون بىهيچ گونه پشتيبانى، به گردش ادامه مىدهد. اين عقيده شايد برخلاف حكمت الهى مسيحى باشد، ولى ظاهرآ به صورتى مبهم در بُنِ وجدان مردم عامى نهفته است و همين امر نشان مىدهد كه چرا شعورِ مشتركِ مردمان، اين آيين را كه جهان فقط صورتِ ظاهر است، مردود مىشمارد. چون مردمان جهان را داراى نوعى هستىِ نيمهمستقل مىپندارند، آن را حقيقى مىانگارند. ولى شرقيان در اين باره به نوعى ديگر مىانديشند. هندوان عقيده ندارند كه خدا جهان را يكباره آفريده و به حال خود واگذاشته است. نزد ايشان، جهان نه آفريده بلكه جلوهاى از خداست. مفهوم اين عقيده آن است كه جهان در هر لحظه از وجود خويش چندان به خدا وابسته است كه بى او درهم فرو مىريزد و در نتيجه براى ذهن هندو كاملا طبيعى مىنمايد كه جهان را صورتِ ظاهر يا «مايا» فرض كند. و سرانجام مىتوان باز تأكيد كرد كه منظور فيلسوفان از اين آيين، آن اصلِ بىمعنايى نيست كه عمومآ به ايشان نسبت مىدهند. منظور فيلسوفان اين نيست كه جهان وجود ندارد. همچنان كه پيشتر گفتيم، وجود جهان حقيقتِ ترديدناپذير و ملموسى است كه هيچ خردمندى آن را انكار نمىكند. معنى اين گفته كه جهان مَجاز و نموده است فقط اين است كه وجود آن وابسته به هستى برترى است.
- هنگامى كه فلسفه مىگويد كه كلى، چون حقيقى است، بنيادِ مطلقِ جهان است اين تكليف را بر خود مىپذيرد كه مدلّل دارد كه جهان چگونه و چرا از اين هستىِ مطلق پديد آمده است. افلاطون اين تكليف را بهروشنى بازشناخت و در پىِ گزاردن آن برآمد. بههر حال، فلسفه او در اينجا مبهم و ناساز مىگردد؛ وى نمىتواند در اينباره توضيحى منطقى بدهد و از اينرو به افسانهها و استعارههاى شاعرانه پناه مىبرد. نيازى نداريم كه از جزئيات كوشش او براى حل اين مسئله سخن بگوييم، زيرا اين جزئيات مخصوص به خودِ او سند و ربطى به فلسفه كلى ندارند. ولى خلاصه آن به اين شرح است : چيزها در جهان مُستنسخات يا «رونوشتها»ى كليات يا ايدهاند اسبهاى منفرد، «رونوشت» مثالِ اسباند. اين «رونوشتها» ساخته دست خداوندند كه صورت ايده را بهروى ماده نقش كرده است. حقيقتِ ماده با منطوقِ لفظِ ماده فرق دارد. ماده، آهن يا هيدروژن يا برنج و جز آن نيست. اين چيزها صُوَرى معيّن دارند و از پيش، «چيز» دانسته مىشوند و بدين جهت، رونوشتهاى كامل و اصيلى از ايده هستند. به ديده افلاطون، مادّه، بىشكل و بىقواره و نامعيّن است؛ خلأ است؛ گوهرِ بىشكلِ چيزهاست. در واقع «آنى» است كه مقولاتى گوناگون را دربر دارد، ولى خود مقولهاى نيست و همچنان كه در بند ۶ شرح داديم، مفهومى تناقضآميز و تصوّرناپذير است. مثلا اين كاغذ مجموعهاى از كليات است. اين كليات عبارتند از مقولاتى كه كاغذ به آنها تعلق دارد؛ ولى وقتى بپرسيم كه سواى كليات، «آن» يعنى خودِ كاغذ چيست؟، مىبينيم كه «آنى» در كار نيست. افلاطون بههر تقدير اين «آن» يا گوهرِ كليات را چيزى واقعآ موجود مىدانست و آن را «مادّه» مىناميد، ولى با گفتنِ اينكه مادّه لاوجود است، دچارِ تناقض مىشد؛ زيرا وقتى بگوييم كه مادّه لاوجود است، برابر اين است كه بگوييم كه ماده «لاشىء» يعنى هيچ است. ولى افلاطون از سوى ديگرى گفت كه مادّه مىبايست از ازل در جايى بوده باشد تا تصاويرِ ايده بهروى آن نگاشته شود. از اين گفته او چنين برمىآيد كه مادّه چيزى است كه از ايده پديد نيامده و مانند آنها ازلى و غيرمشتق و مستقل است و بدين سبب نيستى مطلق كه نيست سهل است، بل هستىِ مطلق و حقيقى است؛ زيرا آنچه مستقل است و از چيزِ ديگر گرفته نشده، حقيقى است. افلاطون به اين نكته اخير اذعان نمىكند ولى اگر اذعان كرده بود، خود مىديد كه تصوّرش درباره مادّه تا چه پايه محال و تناقضآميز است.
ادامـــــه دارد…