فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی – قسمت ۳۶

نویسنده: سید سعید زمانیه شهری

“فصل ششم سلسله مقالات فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی”

به نام خداوند رنگین کمان

خداوند بخشنده مهربان

خداوند مهسا، حدیث و کیان

خداوند یک ملت همزبان 

که این خانه مادری، میهن است

که ایران زمین، کاوه اش یک زن است

*داستان کشته شدن سیاوش به دست گروی از شاهنامه:

گرسیوز چون به «گروی» نگه کرد، او جوانمردی و شرم را کنار گذاشت و جلو آمد و ریش سیاوش بگرفت و به خواری بر روی زمین کشید. سیاوش همچنان به درگاه کردگار می نالید و از آن خالق یکتا می خواست تا از تخم او کسی در جهان پدید آید که به کین خواهی او برخیزد، و چون پیلسم با چشمی پرخون و دلی پرغم نزد وی آمد، با او وداع گفت و از او خواست تا به پیران درود و تهنیت خویش فرستد و امید نگه دارد تا جاودان بماند. چون از شهر و از میان سپاه دور گشتند، به جایی رسیدند که هیچکس نبود، «گروی» طشتی آورد و سر سیاوش را چون گوسفند نزدیک طشت آوردند و سرش از تن جدا کرده و بر آن طشت خونین افکنده و به زیر خاک پنهان کردند. همان دم در آن جایگاه که طشت سرنگون شده بود، از خون سیاوش، گیاهی رویید که از آن فایده های بسیار برای خلق است و آن گیاه اصلش از خون سیاوش است:

یکی بد کند نیک پیش آیدش

جهان بنده و بخت خویش آیدش

یکی جز به نیکی جهان نسپرد

هـمی از نـژندی فرو پژمرد

چون خبر مرگ سیاوش رسید، از کاخ سیاوش خروشی برآمد و فرنگیس آنچنان ناله سر داد و گریه کرد تا ناله هایش به گوش پدر رسید. شاه نگون بخت نیز چون بی تابی دخت خویش نتوانست تاب آورد، به گرسیوز بدنهان دستور داد تا پنهانی گیسوانش را کشیده و پیراهن بر تنش چاک چاک کنند و آنقدر او را ضربه زنند تا تخم کین در توران زمین نابود شود، پس از آنکه افراسیاب آهنگ هلاک و تباهی دخترنمود، سه سوار سوی پیران رفتند تا او را نزد افراسیاب آورند، شاید که سخنان او در دل سنگ شاه تأثیر گذارد و جان دختر نجات یابد. پیران چون نزد فرنگیس آمد، او را بیهوش و زخمی به دست نگهبانانی دید که در دست هر یک شمشیری تیز بود. پس از آن تازان نزد افراسیاب آمد و از کاری که کرده بود و از تخم کین که در زمین کاشته بود، سخنها راند و اینکه اگر جان دختر تباه کند، همه از او روی بر می گردانند و عاقبت جای او در دوزخ خواهد بود و اکنون او کودکی در شکم دارد که اگر شاه اجازه دهد او را به ایوان خویش برد تا فرزند از شکم مادر جدا گردد و بدینوسیله جان فرنگیس را از آن دیو بدطینت نجات بخشید.

  کتاب نادرشاه افشار (40)

*داستان اندر زادن کیخسرو از شاهنامه:

شبی قیرگون که ماه در زیر ابر پنهان گشته بود، پیران به خواب دید که شمعی برافروخته و در کنار آن سیاوش شمشیر به دست آواز دادکه اکنون چه جای نشستن است و باید که از این خواب نوشین بیدار شود و جشنی نو به پاکند، چراکه شب زادن کیخسرو است. پیران چون از آن خواب خوش برخاست، به گلشهر گفت تا نزد فرنگیس رود و ماجرای خواب بدو بازگوید، اما گلشهر چون به فرنگیس رسید، نوزاد از وی جدا گشته و جای کاخ از وجود فرزند سیاوش تابناک شده بود. پس از آن پیران افراسیاب را از آن ماه نو و بدان برز و بالایش که گویی پس از تولد کودکی یک ساله بود، آگاه کرد. آنگاه به یاد سیاوش و بیگناهی او، دو چشم پر از آب نمود و بر افراسیاب لعن و نفرین کرد و از آن سنگدل خواست تا دل از هرگونه اندیشه بد، پاک گرداند، افراسیاب نیز که از کرده خویش پشیمان شده و سخنهای ملامت گونه از بزرگان، بسیار شنیده و از موبدان نیز شنیده بود که از نژاد کیقباد، یکی شاه سر بر می زند که از ایران و توران همه فرمانبر او می شوند و اکنون پریشانی و آشفته حالی که گریبانگیر او شده و جانش تباه گردیده، به واسطه خونی است که بیگناه بر زمین ریخته و نباید که دیگر بار از خون کیخسرو دلش اندوهگین و روانش تیره گردد:

کنون بودنی هر چه بایست بود

ندارد غم و رنج و اندیشه سود

شهریار توران که بخت خویش تیره و تار میدید، از بیم جان، از پیران خواست که کودک را به کوه نزد شبانان فرستند تا از شاه توران و سر بریدن پدر به فرمان او هیچ نداند و از خرد و نژاد هیچ نیاموزد.

  برگهایی از تاریخ - به مناسبت 100 سالگی کودتای رضاشاه؛ از رضا خان به رضا شاه – از احمدشاه به احمد خان - قسمت بیست و پنجم

*داستان سپردن کیخسرو به پیران توسط شبانان:

پیران که از گفتار افراسیاب دلشاد گشته بود، نیک می دانست که اگرچه، شهریار تخم نیکی به خاک پاشیده، اما حتی اگر جان بر سر این راه نهد، آن کشت نیکو ثمره خوبی نخواهد داشت.

پس شبانان کوه «قلو» را بخواند و آن دل و دیده خویش بدیشان سپرد و از آنان خواست تا چون غلامان او را پرستش کنند و از جان خویش بهتر بدارند.

بر این نیز چندی بگذشت و خسرو ده ساله شد و یلی سرافراز که در همان اندک سالی به شکار شیر و پلنگ سرگرم بود. روزی شبان نزد پیران آمد و ناله سر داد که خسرو به جنگ شیر دمان رفته و مبادا که بر او گزندی رسد، اما پیران، خنده ای سرداد و بدو گفت که خسرو از نژاد پیلان و بسیار پرهنر است و از کارهایی اینچنین، ترسی به دل ندارد، پس نزد کیخسرو آمد و او راسخت در آغوش گرفت.

خسرو چون رفتار پیران با خود بدید، از اینکه به شبانزاده ای اینگونه مهر می ورزد و بر خود عار نمی داند، آفرین خواند، اما پیران آن راز که همانا از نژاد شاهان بود بر خسرو آشکار کرد و از او خواست تا نزد او بازگردد و در کنارش بماند.

آوردن پیران کیخسرو را پیش افراسیاب

شبی تیره، افراسیاب نزد پیران آمد و از گذشته ها و آن کودکی که فرزند سیاوش بود، سخن راند و اینکه کیخسر و همان است که روزگار شاه به سبب وجودش تیره و تار گشته است. از این رو رواست تا خسرو گذشته را فراموش کرده و به کین پدر برنخیزد، اما اگر خوی بد در پیش گیرد، چونان پدر (سیاوش) سرش از تن جدا می گردد. اما پیران چاره ای اندیشید و به دروغ کیخسرو را کودکی کم خرد و دیوانه و مانند بیهوشان خواند و از شاه فرمان خواست تا خسرو را به بارگاه او آورد، اما شرط پیران این بود که شهریار سوگندی سخت شاهانه یاد کند و به دادار و آسمان و روز و شب سوگند خورد که هرگز شمشیر به روی خسرو نکشد و کمترین ستمی بر وی روا ندارد.

  جدول کلمات متقاطع – شماره 162

پیران از آن سوی نزد کیخسرو آمد و از او خواست تا در پیش افراسیاب، عقل و خرد، از خود دور کند و جز به دیوانگی زبان نگشاید و هر آنچه از او بپرسید، به گونه ای واژگونه پاسخ دهد و اینگونه شد که افراسیاب خیال خویش ازکیخسرو آسوده کرد و گمان برد که او دیوانه است و نمی تواند به کین خواهی پدر برخیزد.

کیخسرو که با این حربه از دست افراسیاب نجات یافته بود، بار دیگر نزد مادر (فرنگیس) بازگشت و در سیاوش گرد اقامت گزید.

*داستان بازگشتن کیخسرو به سیاوشگرد از شاهنامه:

سپهبد پیران چون کیخسرو را از پیش افراسیاب باز آورد، به ایوان خویش رفت و خزانه گنج های کهن باز کرد و از هرگونه ای برای خسرو خلعت های دیبا و دینار و گوهر و اسب و کلاه، به خسرو پیشکش کرد و به همراه فرنگیس به سیاوشگرد همان شهری که پس از مرگ سیاوش خارستانی بیش نبود و اکنون کیخسرو، چونان پدر، شهر را آباد و خرم کرده بود وارد شدند؛

چنین است کردار این چرخ پیر

ستاند ز فـرزند پستان شیر

چو پیوسته شد مهر دل بر جهان

به خاک اندر آید سرش ناگهان

وسرانجام نور بر تاریکی پیروز خواهد شد و ایران، ققنوس وار و نیلوفرانه از خاکستر خویش برخواهد خواست.

بگویید آهسته در گوش باد

چو ایران نباشد تن من، مباد

ادامه دارد

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان