سرچشمه‌ی شکوفایی شعر نو (بخش نخست)

نویسنده: محمود مُستَجیر
خلق را تقلیدشان بر باد داد
ای دو صد لعنت برین تقلید باد
تقلید یعنی پیروی کردن، از کار یا اندیشه ی دیگری. در شگفتم چرا مولانا این گونه سخت، تقلید کردن را لعنت کرده. مگر موعظه کردن او بر منبر تقلید نبوده؟ مگر نماز خواندن، سخن گفتن، شعر سرودن، ازدواج کردن، کتاب نوشتن و و و  او جز تقلید نام دیگری هم دارد؟ تقلید بد نیست، همه تقلید می کنند.
جامعه شناسی گفته است: شمار مردگان بیشتر از زندگانست و مرده ها همواره بر زنده ها حکومت می کنند. به سخن دیگر، زنده ها همیشه پیرو و مقلد مرده ها هستند.
تقلید شاعران و نویسندگان برجسته ی ما از ادبیات گوناگون و سرشار از تری و تازگی شاعران غرب، فضای فرهنگ ادبی ما را دگرگون کرد و از آن حالت یکنواختی، تکراری، دل به هم زنی و رو به قبله بودن نجات داد. آن را پویا کرد و بوی خوش هوای فرح انگیز پگاهان را به شُش های شعر مسلول ما دمید. شاعران بزرگ ما ازین آشنایی به خوبی بهره گرفته، شعر ما را نو و باب روز کردند. تصویر سازی، احساس و اندیشه ی بزرگان خاور زمین همچون شاخه ای پر ازشکوفه، به درخت کهنه ی ادب ما پیوند زده شد و به بار نشست. شیرین ترین بر و بار این وصلت شکوفایی شعرنوست.
شفیعی کدکنی در کتاب با چراغ و آینه درین باره نوشته است:
” . . . هنگام بررسی روابط بعضی از شعرهای معاصر ایران با شعر فرنگی، بارها و بارها به دفاع از خلاقیت این شاعران ایرانی پرداخته و اعتراف کرده ام که من خود بیش از هر کس دیگری، در عالم شعر و شاعری می توانم جزء متهمان به اخذ و اقتباس از شعر دیگر زبان ها باشم و چه  غم اگر توانسته باشم درین راه در زبان فارسی شعری آفریده باشم که زمانه آن را به عنوان شعر فارسی پذیرفته باشد و الهام بخش آن، پاره ای از ادبیات سرزمینی دیگر و سخن شاعری در زبانی دیگر باشد. . . “
تقلید بجا و استادانه نه تنها زشت نیست که درخور تحسین هم هست. گاهی هنرمند اندیشه و سوژه را از دیگری می گیرد، أن را با زبانی نو، تصویرهایی تازه و فکری بکر بیان می کند. برای نمونه: حافظ سروده است:
دو یار زیرک و از باده‌ی کهن دو منی
فراغتی و کتابی  و گوشه ی  چمنی
من  این  مقام  به  دنیا  و آخرت  ندهم
اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی
. . . و
رعدی آذرخشی به استقبال یا به عبارت دیگر به تقلید ازین غزل پرداخته:
خوش است ناله ی نای و نوای زیر و بمی
دمی خجسته و در صحبت خجسته دمی
ز سبزه فرشی و از سرو  سایبانی  خوش
ز  می  سبویی   از  ابر  نوبهار   نمی
و هلالی جغتایی در ناتوانی اش از دل کندن از یار سروده:
هر شبی گویم که فردا ترک این سودا کنم
باز چون فردا شود، امروز را فردا کنم
و نظامی گنجوی با اقتباس از مضمون او سروده:
تدبیر کنم هر شب، تا دل ز تو بر گیرم
چون مهر بر آرد سر، مهر تو ز سر گیرم
لرمانتوف داستانی نوشته که رعدی آذرخشی، مضمون آن را به نظم در آورده و آن حکایت ارابه ایست که به دُم یک مار، یک خرچنگ و یک مرغابی می بندند و آن ها را رها می کنند. طبیعی است که مار ارابه را به سوی لانه ی خود می کشد. مرغابی می کوشد آنرا به هوا ببرد و خرچنگ رو به جانب دریا دارد. نتیجه این که ارابه میان زمین و آسمان پا در هوا می ماند. به هر روی، شعر رعدی با این بیت آغاز می شود:
بند و بست چند تن ناسازگار
چیست، دانی؟ دولتی ناپایدار
آیا این گونه تقلید بد است و سزاوار لعنت؟ در فصل های گوناگون کتاب با چراغ و آینه نویسنده کوشیده است تا به روشنی نشان دهد که:
” . . . تمام تحولات شعر مدرن فارسی در قرن اخیر، تابعی است از متغیر ترجمۀ ادبیات و شعر اروپایی در قلمرو زبان پارسی. . .  چنین است که در می یابیم که همه ی بدعت ها و بدایعی که شاعران روشن بین، نو جو و روشنفکر ایران درین صد ساله، سروده اند نتیجه پیوند فرخنده ایست که فرهنگ ایران با ادب و فرهنگ مغرب زمین بر قرار کرده است. “
 فرانسیس بیکن، فیلسوف انگلیسی، در مورد نوآوری مثال جالبی زده است. او می گوید هنرمند و پژوهنده نباید مورچه وار، پیوسته به گردآوری دانه از دنیای بیرون و انباشتن أن در درون باشد، بی آن که خود در آن دخل و تصرفی کند. به سخنی دیگر نباید تنها به خواندن کتاب و انباشتن دانش در ذهن بسنده کرد یا چون عنکبوت همواره از مایه ی درون خود تار تنید، یعنی فقط از نیروی آفرینندگی بهره گرفت. حال آن که هنرمند راستین بایست شیوه ی زنبور عسل را پیشه کند. او مایه را از گل و گیاهان بیرون می گیرد، با هنر خود، در درون، چیزی به آن می افزاید آنگاه حاصل کار انگبین می شود.
بنابرین آنان که با خلاقیت سرو کار دارند باید نخست مواد اولیه ی کار را با خواندن، تجربه و مشاهده از جهان بیرون فراهم کنند آنگاه با نیروی اندیشه، ذوق و آفرینندگی خویشتن چیز یا چیزهایی به آن بیافزایند تا نتیجه، کاری برجسته و ممتاز شود، آن گونه که برخی از شاعران ما کرده اند. افسانه، یا شعرهای نویسندگان سرزمین های دیگر را خوانده، با الهام از آن ها و با بهره گرفتن از نیروی آفرینش خویش، شعری بلند، شیوا و نغز سروده اند. اینک چند نمونه آز آن ها را می خوانید:
۱- افسانه مرگ قو
افلاطون نوشته است هنگامی سقراط ساعت های آخر زندگیش را در زندان می گذرانید، برای دوستانش که غمگنانه پیرامون او نشسته بودند، شعری که شب پیش سروده بود، خواند. حاضران با شگفتی ازو پرسیدند:
– سقراط، تو در همه ی عمر چیزی ننوشتی، شعری نسرودی، چه شده که درین ساعت های پایانی زندگی به فکر شعر ساختن افتاده ای!؟ سقراط پاسخ می دهد:
– مگر من از قو کمترم!؟
و توضیح می دهد: قو زمان مرگش را پیشاپیش در می یابد. آنگاه از همه کناره می گیرد و می رود به جایی دور. جایی که نخستین بار، گل عشق در دلش شکفته، عاشق شده و با معشوق یا معشوقه بوده است. در آنجا یاد آن لحظه های پر بار از مهر و صفایی که در کنار دلدارداشته، می افتد. با یاد آوردن آن خاطره های شیرین، چون اولین دیدار، لذت عشقبازی با یار و دوشا دوش او شنا کردن، سرش گرم می شود و هراس مرگ را از ذهن می زداید و به فراموشی می سپارد. سپس شروع به خواندن خوشترین و دل انگیزترین ترانه هایش می کند.
آنقدر می خواند و می خواند تا بمیرد.
حمیدی شیرازی از درون مایه ی این افسانه، الهام گرفته، شعری نغز به نام مرگ قو سروده. شاعر در آغاز چگونگی زیبا مردن قو را در آغوش دریا توصیف می کند. سپس به معشوقه اش پیام می دهد که من هم، چون قو دوست دارم به زیباترین شکل و در بهترین جا، یعنی در آغوش تو جان بسپارم.
شنیدم که  چون  قوی، زیبا بمیرد
فریبنده   زاد   و   فریبا  بمیرد
شب  مرگ  تنها  نشیند  به موجی
رود گوشه ای دور و تنها بمیرد
درآن گوشه چندان غزل خواند أنشب
که خود  در میان غزل ها بمیرد
گروهی  بر آنند کاین مرغ   شیدا
کجا  عاشقی  کرد، آنجا  بمیرد
شب مرگ از  بیم، آن  جا  شتابد
که از مرگ غافل شود تا بمیرد
من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که قویی به صحرا بمیرد
چو روزی از آغوش دریا بر آمد
شبی هم در آغوش  دریا بمیرد
تو دریای من بودی، آغوش واکن
که می خواهد این قوی، زیبا بمیرد
۲- آفرینش زن 
 در کتاب مه پاره که صادق چوبک آن را از انگلیسی به فارسی برگردانیده، خلقت زن چنین بیان شده است:
آفریننده ی جهان چون خواست زن را خلق کند، دریافت هرآنچه مصالح بوده در کار آفرینش موجودات جهان بکار برده، دیگر چیز تازه ای ندارد. پس بر آن شد تا دسته گلی از همه ی هستی فراهم آورد. أنگاه لطافت و درخشانی چهره را از ماه، نرمی تن را از گلبرگ، رنگ و بو را از گل و لاله، سختی را از آهن، به هر سو گراییدن را از شاخ تر، از امواج خروشان تندخویی، از شب و روز دو رنگی و دو رویی، از آتش گرمی، سرد مهری از آب، خیال انگیزی از شب های مهتاب، دوراندیشی از مور، تکبر از پلنگ، کینه جویی از گرگ، پرگویی از گنجشگ و سخن ناسنجیده گفتن را از طوطی برگرفت. همه را با هم سرشت و زن را آفرید. رهی معیری، این افسانه را با نازک خیالی های شاعرانه اش چنین سروده:
خلقت زن
جهان داور چو گیتی را بنا کرد
پی ایجاد زن ا ندیشه ها کرد
مهیا کرد تا  اجزای ا و را
ستاند از لاله و گل  رنگ و بو را
ز دریا عمق و از خورشید گرمی
ز آهن سختی، از گلبرگ نرمی
تکاپو از نسیم و مویه از جوی
ز شاخ تر گراییدن به هر سوی
ز امواج خروشان تند خویی
ز روز و شب دو رنگی و دو رویی
صفا از صبح و شورانگیزی از می
شکر  افشانی و شیرینی از نی
ز آتش گرمی و دم سردی از آب
خیال انگیزی از شب های مهتاب
گران سنگی ز لعل کوهساری
سبک روحی ز مرغان بهاری
فریب از مار و دور اندیشی از مور
طراوت از بهشت و جلوه از حور
ز جادوی فلک تزویر و نیرنگ
تکبر از پلنگ آهنین چنگ
ز گرگ تیز دندان کینه جویی
ز طوطی حرف نا سنجیده گویی
ز باد هرزه پو نا استواری
ز دور آسمان ناپایداری
جهانی را به هم آمیخت ایزد
همه در قالب زن ریخت ایزد
  عشق فرهاد کوه کن

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان