فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی – قسمت ۲۹

نویسنده: سید سعید زمانیه شهری

“فصل پنجم سلسله مقالات فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی”

به نام خداوند رنگین کمان

خداوند بخشنده مهربان

خداوند مهسا، حدیث و کیان

خداوند یک ملت همزبان 

که این خانه مادری، میهن است

که ایران زمین، کاوه اش یک زن است

شهریار که از حربه سودابه بی خبر بود، بر آن شد تا اگر گفتار سودابه درست باشد، فرزند را سر از تن جدا کند. پس، همه بزرگان وکسانی که در شبستان بودند را بیرون کرد و سیاوش و سودابه را فرا خواند و ماجرا را از فرزند بپرسید و سیاوش همه آنچه را که اتفاق افتاده بود، به شاه بازگفت، اما سودابه همه سخنان او را تکذیب نمود و چنین پاسخ آورد که سیاوش از همه ماهرویان شبستان تنها او را پسندیده است، در حالی که خود، از او خواسته است تا هر چه از گنج و گوهر و حتی دخترش را بخواهد بدو خواهد داد، اما با او پیوند نخواهد جست و چون از فرمانش سر بپیچید، در او چنگ انداخت و چنین خوار و زخمی نمود، در حالی که خود کودکی از پشت شهریار در شکم داشت و بیم آن می رفت که کودک در شکم کشته شود. کیکاووس که از گفتار آن دو چیزی درک نمی نمود، چاره ای اندیشید و دست و بازو و بر و بالای سیاوش را بویید، از سودابه بوی می و مشک ناب می آمد، اما سیاوش اینگونه نبود و اثری از لمس کردن آن دو وجود نداشت: 

سیاوش از آن کار بد بی گناه

 خردمندی وی بـدانست شاه 

* داستان چاره ساختن سودابه و زن جادو از شاهنامه: 

عاقبت سودابه که نزد شهریار خوار گشته و از چشمش افتاده بود، چاره دیگری اندیشید و زن افسونگری که بچه ای در شکم داشت، نزد خویش خواند و راز خود با او در میان نهاد و از او خواست که دارویی بسازد و بخورد تا بچه را بیفکند و آنگاه بچه را بدو دهد تا نزدکاووس برد و بدو گوید که بچه از آن اوست و اینچنین به دست سیاوش کشته شده است تا بدین ترتیب گناه سیاوش آشکار گردد و اعتبارو آبرویش نزد کاووس محفوظ ماند. چون هنگامه شب فرا رسیدن، زن افسونگر دارو را خورد و از او دو بچه همانند دیوان بیرون افتاد. پس از آن تشتی زرین آورد و بچه ها را درون آن قرار داد و سودابه را جای خویش نشاند و او در حالی که جامه هایش را از تن در آورده  بود، ناله و فریاد بر آورد. چون کیکاووس وارد شد، سودابه گریه و زاری بسیار سر داد و اینگونه وانمود کرد که آن کار از سوی سیاوش بوده است. شهریار نیز منجمان را به درگاه آورد، تا او را از کار سودابه آگاه سازند و آنان نیز گواهی دادند که آن دو کودک از پشت کسی دیگرند:

  سرطان مری - بخش اول

دو کودک زپشت یکی دیگرند 

نه از پشت شاه و نه زین مادرند

گر از گوهر شهریاران بدی

ازین رنجها جستن آسان بدی 

نه پیداست رازش درین آسمان 

نه اندر زمین این شگفتی بدان 

اما سودابه، همچنان ناله و زاری می کرد و گفتار موبدان را کذب می دانست کیکاووس نیز چون چنین دید، عده ای را گسیل کرد  تا آن زن جادوگر را بیابند و به درگاه آورند اما هر چه از زن جادوگر پرسیدند، هیچ سخن نگفت و همچنان بر درستی گفتار خویش تأکید نمود. کاووس نیز موبدی فرا خواند و درباره سودابه با او به سخن درآمد و از او چاره کار جست. سرانجام موبد تنها راه چاره را در آن دانست که هر دو از آتش بگذرند تا بی گناهی یکی بر دیگری ثابت شود: 

چنین است سوگند چرخ بلند

که بر بی گناهان نیاید گزند 

بدین ترتیب کاووس جهاندار، سودابه و سیاوش را نزد خویش فراخواند و از آنها خواست تا از آتش بگذرند. اما سودابه چنین پاسخ آورد که او خود دو کودکش را فکنده و این خود گواهی بر آن ادعاست و باید که سیاوش خود را در آتش افکند تا بدی کردارش آشکار گردد. 

* داستان گذشتن سیاوش از آتش از شاهنامه: 

کیکاووس که از آن ماجرا، روانش پراندیشه و غمگین بود، نیک می دانست که اگر یکی از آن دو (فرزند و یا همسر) رسوا شوند، از این پس کسی او را پادشاه نخواهد خواند. سپس دستور داد تا به اندازه دو کوه بلند هیزم گرد کنند و بر روی چوب ها نفت سپاه ریزند. آنگاه مردان زیادی از برای افروختن آتش گرد آمدند و آتشی به پاکردند که با شعله ور شدن آن، شب همانند سپیدی روز روشن بود:

زمین گشت روشن تر از آسمان 

جهانی خروشان و آتش، دمـان 

چون لحظه امتحان فرا رسید، سیاوش در حالی که جامه سپیدی بر تن داشت با لبی خندان سوار بر اسب سیاه در حالی که به رسم کفن، بر خود کافور پاشیده بود، نزد پدر آمد و بر او سجده نمود و از شهریار خواست تا غم و اندوه را از دل خویش برون کند: 

  تاثیر شگفت‌انگیز مصرف نمک بر مغز

سری پر زشرم و بهایی مراست 

اگر بیگناهم رهـایی مـراست 

ور ایدون که زین کار هستم گناه 

جـهان آفرینم ندارد نگاه  

به سوی آتش آمد و با خدای خویش به راز و نیاز پرداخت و سپس در میان زبانه های آتش وارد شد. در حالی که همگان با دیدگان پر ازاشک بدو می نگریستند، اما سیاوش، از آتش به سلامت برون آمد و شادمانی و سرور همه جا را قرار گرفت و هر یک به دیگری چنین مژده داد که همانا دادگر جهان، بیگناه را بخشوده است: 

چو بخشایش پاک یزدان بود

دم آتش و آب یکسان بود

کیکاووس که از کار سودابه و گناهکاری او سخت بر آشفته بود، به روز چهارم و پس از آنکه آئین جشن و میگساری به واسطه بیگناهی سیاوش برگزار شده بود، سودابه را نزد خویش خواند و بسی او را مورد ملامت و سرزنش خویش قرار داد و مجازاتی سخت ازبرای اودر نظر گرفت که همانا ستاندن جانش و به دار آویختن او بود. اما سیاوش مظلوم، به خواهشگری و زنهار خواستن جان سودابه نزد شهریار آمد و از او خواست تا بر جان سودابه رحم آورد و گناهش را بدو بخشد. کاووس نیز چنین کرد و سودابه را به شبستان خویش آورد و پس از مدتی دل شهریار بدو گرم تر شد: 

چنین است کردار گردان سپهر

نخواهد گشادن همی بر تو چهر

 برین داستان زد یکی رهنمون

که مهری فزون نیست از مهر خون

چو فرزند شایسته آمد پدید

زمـهـر زنان دل بباید برید

* داستان آگاهی یافتن کاووس از آمدن افراسیاب از شاهنامه: 

چند روزی از مراسم بزمی که از برای سیاوش ترتیب داده شده بود، می گذشت. در این بین عده ای از کارآگاهان به کاووس خبر دادند که افراسیاب با لشکری عظیم به مرز ایران نزدیک شده است. شهریار که از این خبر بسیار دلتنگ شده بود، یکی از نیک خواهان را فراخواند و بدو چنین گفت که باید دشمن کینه جو را از پای درآورد و نامش را از صحنه روزگار محو کرد. چه در غیر این صورت افراسیاب کار ایران را ساخته و بر و بومش را ویران خواهد کرد. موبد را عقیده بر آن بود که باید پهلوانی نیکو و سرافراز و در عین حال کسی که سزاوار جنگ با دشمن باشد را برگزید و او را روانه کارزار نمود تا با این کار، گنج ها و خواسته های فراوان از دست نرود اما کیکاوس در سپاه خود کسی را که درخور جنگ با افراسیاب باشد، سراغ نداشت. سیاوش با شنیدن گفتار پدر، برآن شد تا با نرمی از شاه بخواهد که او را به رزمگاه فرستد، شاید بدین ترتیب هم از دست سودابه و پدر رهایی یابد و هم پهلوانی نام آور گردد: 

  طرز تهیه ساندویچ مرغ

چنین بود رأی جهان آفرین

که او جان سپارد به توران زمین 

به رای و به اندیشه نابکار

کـجـا بـازگردد بد روزگار 

بدین کار همداستان شد پدر

که بندد برین کین سیاوش کمر 

شهریار شادمان از دلیری پسر، گنج و گهر فراوان و سپاهی عظیم دراختیارش گذاشت. آنگاه گیو پیلتن (رستم) را فرا خواند و او را از قصد سیاوش مبنی بر جنگ با افراسیاب آگاه کرد و درباره پهلوانی رستم و اینکه زورش از زور فیل نیز بیشتر بوده و جهان، به واسطه وجود اوست که ایمن است، سخن ها راند. سپس از او خواست که سیاوش را همراهی کرده و از او رخ برمتابد. فردای آن روز سپهبد (گیو) به بارگاه شاه رفت و هر آنچه که از ادوات جنگی نیاز بود، گرد کرد و به همراه لشکری عظیم و پهلوانانی که از بلوچ و گیلان وگرد آورده بود با پیلان جنگی و سپاهی به غایت منظم و آراسته به سوی دشت هامون راه افتادند. با رفتن سیاوش، دردی جانکاه بر دل کیکاوس سنگینی کرد و آه سردی از دل بر نهاد. گویی دلش گواهی میداد که وی را هرگز نخواهد دید: 

گواهی همی داد دل در شـدن

که دیدار از آن پس نخواهد بدن 

چنینست کردار گردنده دهر

گهی نوش بار آورد  گاه زهـر 

سیاوش به تندی با سپاهیان پیش رفت و حتی از بلخ هم پا پیش تر نهاد و جنگ میان دو سپاه تا سه روز به طول انجامید. ادامه دارد

و…. سرانجام نور بر تاریکی پیروز خواهد شد و ایران، ققنوس وار و نیلوفرانه از خاکستر خویش برخواهد خواست

بگویید آهسته در گوش باد

چو ایران نباشد تن من، مباد

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان