داستان کوتاه: خوشی‌های یواشکی

نویسنده: ترانه معتمد

پدرم آدم مذهبی بود نه از اون مذهبی روشنفکرا که با هزار تا دلیل علمی دینشونو تبلیغ میکنن و هیچ وقتم اون دلیلای علمی رو هیچ جا توی هپچ منبعی نمیتونی پیدا کنی نه از اونا نبود. از اون مذهبیا بود که تکلیفش با خودش معلوم بود می گفت همونی که من میگم درسته. در واقع باید اونجوری که اون میگفت زندگی می کردیم. از روی راه و رسم و آیین پدرم. یه کتابخونه ام داشت پر از کتابای مذهبي از هر نوعی که فکرشو بکنی. از کتابای مطهری بگیر تا نویسنده های ناشناس.

روزه گرفتن و نماز خوندن توی خونه ی ما واجب نبود, امری حیاتی بود یعنی در واقع اونی که روزه و نماز انجام نمیداد بهتر بود زنده نباشه.

حالا توی این وضعیت خونمون من عاشق آهنگ و رقص و خواننده های زن بودم. هر وقت بابام خونه نبود ضبط صوت و روشن میکردم و یه دل سیر می رقصیدم. وای به روزی که سرزده می‌رسید. اون نوار کاست باید قایم می شد تا شکسته نشه.

هیچ وقت سراغ کتابخونه ی بابام نرفتم آخه اون کتابخونه پر از چیزایی بود که اصلا با شخصیت من جور در نمیومد.

من نمیدونستم چرا از نظر بابام دامن کوتاه پوشیدن اشتباهه. چرا لباس روشن پوشیدن مکروهه* (اصطلاح مذهبی) آخه آدما ذاتا میل به زیبایی دارن. من با همون سن کمم تو ذهنم میگفتم اینا که خیلی قشنگن چرا ممنوع شدن؟ اصلا کی گفته خنده دختر نباید بلند باشه، کی گقته آواز خوندن قباحت داره؟

مامانمم مثل من بود. خیلی همه‌ی این چیزا رو دوست داشت اما خودشو سانسور می‌کرد. احتمالا تو دلش میگفته تا بوده همین بوده، محکومیم به انجامش.

  داستان کوتاه: آرزوهای ممنوعه + فایل صوتی

اصلا کارای یواشکی بین خانوما انگار مد بود. همه کارایی که دوست داشتن رو یواشکی انجام میدادن. یه روز که بابام نبود طبق معمول رفتم نوار کاست و بردارم که با مامانم آهنگ گوش بدیم. بعضی وقتام مامانم میخوند با خواننده بلند بلند منم میرقصیدم. خلاصه شاد بودیم یواشکی. پهو اتفاقی چشمم خورد به کتابخونه‌ی بابام. از لابه لای کتابای دعا و برگه ها یه نوار کاست افتاد که روش نوشته بود نوحه* (نوای مذهبی) کنجکاو شدم چون بابام اصلا اهل نوار کاست نبود حتی نوحه. به مامانم گفتم اول اینو بذار ببینیم چیه، بابا که برای نوحه نوار گوش نمیده هیچ وقت. هميشه مسجد میره. گذاشتیم؛ صدای یه خانوم اومد آواز میخوند. خیلی قشنگ بود (بعدها فهمیدم مهستی بود) منو مامانم خشکمون زد. بهم نگاه کردیم و پهو زدیم زیر خنده .

اونجا بود که فهمیدم بابامم خودشو سانسور میکنه، نه از ترس باباش بلکه از ترس جامعه؛ از ترس محدودیت هایی که خودش تو ذهنش ساخته بود یواشکی چیزای که پس ذهنش دوست داشت رو انجام میداد.

ما توی دوره‌ی یواشکی‌ها، جامعه‌ی یواشکی‌ها و کشور یواشکی‌ها زندگی کردیم.

کی میدونه اون همه سانسور چه به روز ما آورد تا رشد کردیم و تاوان عقاید اجباری رو نسل من داد.

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان