زمان

ثانیه‌ای کافیست

تا از ترکشِ برقِ نگاهی گرم

تیری پر از مهر، به یک ز هستی آزرده ای، خوردن،

و به یک بی جان حـسـی خوب و خوشایند،

جانی دوباره بخشیدن.

در دگر ثانیه شاید بتوان،

اِبرازِ لطفی و سپاسی را،

منعکس در دلنشین لبخندی شیرین٫

تیر واره؛ برون از کمانِ نازنین قلبی،

بجان دریافتن.

دقیقه‌ای کافیست

تا در انبوهِ ساقه های  پُر از خار، و نامنظم،

در میانِ شاخسارانِ خشک و تیره‌رنگ و پیچیده در هم؛

ناگهان شکفته نو گلی نرم و لطیف را کشف کردن،

و از رنگ و بویِ عطرِ خوشش مست گشتن.

گریزان، از صداهای بوق و کرنا

و همهمه و هیاهو و غوغا،

یک ساعت کافیست

تا به آوای دل انگیزِ آهنگ و ترانه

با نوای آوازِ دلکشی گوش دادن.

یا، در لا-به-لای بَرگهای کتابهای گوناگون،

نوشتار جالبی را یافتن

و همراه بانوشیدنِ فنجان قهوه ای گرم

با اشتیاق به مطالعه آن پرداختن.

ثانیه ها

دقایق

ساعت‌ها،

در  تمامِ امتداد بامداد‌ی غمگین و خمار

در طول یک بعدازظهرِ پر چالش و خسته

از آغاز غروب آفتاب

تا پایانِ یک شب سرد و طولانی و یخ بسته،

کافی‌اند برای یافتن بهانه‌ ای

که در کنار هم بتوان

شاد بود و خندید و رقصید.

که در پهنهِ فاصله،

میانِ  یک رویداد و واکنش‌،

شکیبا بود و خوبی‌کرد و مهر ورزید.

علی جعفرزاده

 

در ستایش مهر بی‌قضاوت

بی‌داوری، دل از قفس پر می‌کشد
در نورِ مهر، جان به سَر می‌کشد

هر کس چراغی‌ست، اگر دیده شود
در چشمِ دوست، شب سحر می‌کشد

دوستی آید، بی‌قید و بی‌نام
چون بادِ صبح، بویِ تر می‌کشد

زندگی را بها ده، نه با سنجش و قید
که عشق، رقصی‌ست که پر می‌کشد

در آغوشِ هم، بی‌ترس و بی‌داوری
انسان به اوجِ بال و پر می‌کشد

پیام جوان

 

چشم‌ها را شستم از قضاوتِ کور
دیدم انسان، فقط انسان است، نه زور

درختی دیدم که با زخمِ تبر
باز هم سایه‌اش را بخشید به بشر

کسی را دیدم که با لبخندِ نرم
دلِ سنگی را کرد از مهر، گرم

نه نامی، نه نژادی، نه مرزی در کار
فقط آغوشی باز، بی‌انتظار

کبوترها از سقفِ دل پر کشیدند
به سمتِ نگاهی که قضاوت ندیدند

زمین گفت: «اگر مهربانی کنی
من از خاک، برایت گلستان می‌کنم»

و خورشید، بی‌پرسش از دین و زبان
تابید بر هر دل، بی‌هیچ نشان

در کوچه‌ی بی‌نام، دوستی جوانه زد
نه سلامی، نه سوالی، فقط مهر آمد

اگر روزی کسی را دیدی که گریست
بپرس: «آیا می‌خواهی کنارت بنشینم؟»

نه داوری، نه نصیحت، نه قضاوتِ تلخ
فقط بودن، فقط دیدن، فقط مهرِ ملخ

پیام جوان

 

دوست من!

کجایی؟

صدای تو را می‌شنوم،

صدای تو را می‌بویم،

صدای تو را می‌چشم…

در آسمان، چیزی می‌گذرد

ماه، خاموش است

شب، آرام است

و من، در انتظار تو

در کنار پنجره‌ای که به باغ باز می‌شود

نشسته‌ام

با دست‌هایی که بوی خاک می‌دهند

با چشمانی که خواب گل را دیده‌اند

با دلی که هنوز صدای پای آب را می‌شنود…

سهراب سپهری

 

زاهدی دیدم به محراب و نماز
لیک دل در بند دنیا، بی‌نیاز

گفتمش: ای شیخ، این سجاده چیست؟
گفت: بازار است، باید مشتری‌ست!

واعظی دیدم که در منبر بلند
نام حق می‌برد، دل در زر و بند

عارفی دیدم که در خلوتِ شب
با خدا می‌گفت و می‌جُست طرب

گفتم ای جان، این عبادت نیست راست
گفت: ظاهر خوش بود، باطن فناست

عطار نیشابوری

دیدگاهتان را بنویسید

آرشیو مقالات پیام جوان

همراهان پیام جوان