نویسنده: رز راد
احتمال میدهم تشنه باشد، اما غریبی میکند. چندین ساعت است که سیگار نکشیدهام. نمیخواهم بوی سیگار اذیتش کند. دختر است و میداند نازش را میکشم. شاید بار اول باشد که در ازدحام آدمها قرار گرفته است. جمعیت در آمدوشد هستند. عدهای در صف بلیت منتظر ایستادهاند. در چندقدمیمان، مردی پیر سوار بر ویلچر است. روی دو پای بیحالش یک جعبه آدامس و چندین آبمیوه برای فروش دارد. با دو دستش چرخهای ویلچر را اینطرف و آنطرف میکند تا شاید میان جمعیت آدامسهایش را بفروشد.
من نیز سالیان درازی اینطرف و آنطرف دویدهام. برای خرتوپرت فروختن: برای مجوز نمایشهایم. گمان میکردم بعد از فارغالتحصیلی از بهترین کارگردانان این شهر میشوم. سازندهٔ «تانگوی تخممرغ داغ»، «آمیز قلمدون»، «مترسکها در شب». کارگردانی که صف نمایشهایش تا سه کوچه آنطرفتر از سالن نمایش به درازا میکشد. بیشک سیمین بانو هم بازیگر ثابت نمایشنامههایم. افسوس که نمایشها مجوزنگرفته باقی ماند یا به اجرای زیرزمینی ختم شد. حال با یک مدرک لیسانس کارگردانی و چندین نمایش مجوزنگرفته، رؤیاهای زمان دانشجویی خود را در این شهر گذاشتهام و میروم.
سوت قطار مجاور بلند میشود و ما در موج جمعیت روانهٔ قطار خود میشویم. پیرمرد آدامسفروش اما میماند و با چشمانش مسافران را بدرقه میکند. راهرویی دراز و باریک پیش رو است. چمدان در دستم سنگینی میکند. سومین کوپه سهم ما است. پردهٔ چرکمردهٔ پنجره همچون پردهٔ سالن نمایش آویزان است. پرده را کنار میکشم. شاید کنار پنجره حالش بهتر باشد. چمدان را روی رف بالای در میگذارم. من هم کنار پنجره مینشینم. از میان در نیمهباز کوپه، پیرزنی با چادری گلدار که بر دهان گرفته، لنگلنگان وارد کوپه میشود و خلوت ما را به هم میزند. زنبیل حصیریاش که پر از اسباببازیهای بازاری است را نزدیک خود میگذارد. باید منتظر دو مسافر دیگر هم که به این کوپه میآیند بنشینیم. قطار روی مسیر آهنی شروع به حرکت میکند. شاید دو مسافر جا ماندهاند. شاید هم دو بلیط دیگر فروخته نشده. آخرین نگاه را به تهران میاندازم. دیگر دلیلی برای ماندن ندارم. حتی اندک عادتی به این شهر نکردهام. بعد از سالیان دانشجویی هنوز هم ونک و ملاصدرا را با یکدیگر قاطی میکنم. گرچه هیچ حرف مشترکی ندارند. البته نه اینکه دیگر مناطق تهران را خوب بلد باشم. تنها مسیر خوابگاه به تئاتر شهر را هنوز به خاطر دارم و البته مسیر دانشکده به خانهٔ سیمین بانو. منظره برای چند ساعت یکنواخت خواهد بود. اگر پنجره باز میشد، هوای آلودهٔ تهران به صورتم میکوبید. در این سالیان گذشته تنها سیلیهای محکمش سهم من شده. انگار که تهران با من در جدال باشد و حالا در آخرین لحظات ترک این شهر، باید سیلیهای باد هم آخرین تلاش خود را برای رنجاندن من میکرد.
ادامه داستان در ماه بعد …