نویسنده : خانم مینو کسائیان
یکی از صوفیان از راهی دور به خانقاهی رسید. چهارپای خود را به طویله بُرد و در آخوری بست و مقداری آب و علف به آن زبانبسته داد. او برای اینکه مبادا مرکوبش کم و کسری داشته باشد، احتیاط کرد که دچار سهو و خطا نشود؛ ولی هنگامیکه قضا بیاید، احتیاط چه فایدهای دارد؟
سپس آن صوفی، نزد دیگر صوفیان رفت. آن گروه صوفیان به سبب تهیدستی و ناداری، تصمیم گرفتند که خر مهمان را بفروشند و از بهای آن مجلسی بیارایند و طعامی خریداری نمایند.
صوفیان همینکه خر را فروختند، با پول آن، غذایی (لُوت= دیگجوش) فراهم کردند و شمع روشن نمودند. در خانقاه میان صوفیان وِلوله و غوغایی افتاد و آنها به یکدیگر میگفتند:” امشب، شب خوردن و مجلس سماع است. تا کی زنبیل و کشکول به دست گیریم و گدایی کنیم؟ تا کی باید صبر کرد و روزهی سه روزه گرفت؟ ما نیز آدمیم، ما همجان داریم. امشب، بخت با ما یار است زیرا که مهمان داریم. بهراستی که مهمان برای خانه و خانقاه، عین دولت و برکت است.”
آن مسافر نیز از راه دور و دراز آمده بود و خسته و کوفتهی راه بود. صوفیان، یکییکی او را مورد لطف و نوازش قرار دادند و در حقّ وی خدمات پسندیده و مطلوبی کردند.
آن صوفی مقلّد چون لطف و نوازش صوفیان خانقاه را دید، با خود گفت:” امشب اگر به طرب و شادی نپردازم، پس کی چنین خواهم کرد؟” صوفیان، غذای لذیذ را خوردند و سماع را شروع نمودند. آنها از روی وجد و شعف، آشوبی بهپا کردند.
فقط آن صوفیای شکمباره نیست که از نور حق تعالی سیر خورده باشد. چنین صوفیای از ننگِ کوبیدن درِ خانهی این و آن، آسودهخاطر است. در میان هزاران صوفی، تنها شمار اندکی اینگونه صوفیاند، یعنی واقعاً وارسته و پاکباختهاند؛ و سایر صوفیان در سایهی حرمت و هویّت والای آنان زندگی میکنند و مورد احترام مردم واقع میشوند، یعنی همینکه خود را در لباس صوفیان درمیآوردند، مردم بهجهت احترامی که برای صوفیان حقیقی قائلاند، به آنان نیز با نظر خوب نگاه میکنند. چون سماع به پایان نزدیک شد، مطربِ صوفیان ضربی قوی و سنگین را آغاز کرد. او همراه با آن آهنگ ضربی شروع کرد به خواندن:” خر برفت و خر برفت و خر برفت.” بر اثر دم گرم او، سایر درویشان نیز همآواز و دمساز شدند.( ) با این ترانه تا سحر پایکوبیدند و دست زدند و گفتند:” ای پسر، خر برفت و خر برفت.” آن صوفی هم از راه تقلید از صوفیان پیروی کرد و همراه با جمع، آن شعر را با شور و هیجانی بیشتر و از جان و دل میخواند.
وقتیکه بامداد فرا رسید و آن جوش و خروش و سماع پایان گرفت، همهی صوفیان با صوفی مسافر خداحافظی کردند و پراکنده شدند. مسافر برای ادامهی سفر به طویله سرکشید تا بار و بنهاش را روی خر بنهد و رهسپار شود؛ ولی با کمال شگفتی خری در طویله ندید. از سر سادهلوحی و خوشخیالی با خود گفت:” حتماً خادم خانقاه، آن زبانبسته را برای سیراب کردن، به چشمهای برده است.”
هنگامیکه خادم آمد و دید از خر خبری نیست، با نگرانی به او گفت:”پس خر کو؟”
خادم با نگاهی مانند نگهکردن عاقل اندر سفیه، به او گفت:” کدام خر؟!”
صوفی گفت:” همان خری که دیشب به تو سپردم. امانتی که به تو سپردم را باید به من پس بدهی.”
خادم گفت:” صوفیان مرا مجبور کردند که خر را در اختیار آنها بگذارم تا آن را بفروشند.”
صوفی گفت:” فرض میکنیم که آنها با زور، خر مرا از تو گرفتند؛ امّا در واقع، قصد جان من بیچاره را کردند. وقتی تو از این مسئله باخبر شدی، آیا نباید میآمدی و به من میگفتی که ای بیچاره و ای بینوا، صوفیان دارند خرت را میبرند تا آن را بفروشند؟ تا اینکه من، خر خود را پیش هرکسکه باشد پس بگیرم؛ و اگر نتوانستم خر را پس بگیرم، لااقل بهای آن را از ایشان بگیرم؟”
خادم گفت:” به خدا قسم من چندین بار آمدم تا تو را از این کارها آگاه کنم، ولی میدیدم که تو نیز مشغول دم گرفتنی و حتّی قویتر و شورانگیزتر از همهی حضّار میخوانی: خر برفت و خر برفت و خر برفت. تو غفلت کردی، من چه گناهی دارم؟
از پیش تو بازمیگشتم و با خود میگفتم: او از این قضیّه خبر دارد و به اینکار رضایت دارد، زیرا که او مردی عارف و آگاه است.” صوفی مالباخته در جواب خادم گفت:” همهی آنان این سخن را دلنشین ادا میکردند، و این دمِگیرا مرا هم بر سر ذوق آورد. بهراستی که تقلید کردن از آنان، بیچارهام کرد، لعنت بر این تقلید کورکورانه. ذوق و شور گروه صوفیان، مرا تحت تأثیر قرار داد و دلم از انعکاس ذوق آنان، سر ذوق آمد.”