نوشته: دکتر محمد حسین میمندی نژاد
پست و بلند روزگار…
درس عبرت انگیز…
از بالای دیوار قلعه، از داخل برج ها محصورین می دیدند چگونه پوست بدن زنده را بر می کنند. صدای فریاد اشرف، صدای ضجه اشرف لحظه به لحظه شدیدتر می شد. کسانی که در پای داربست ناظر این صحنه بودند و می دیدند جلاد با چه تردستی مشغول کار است منتظر سرانجام کار بودند. بر فدائیان اشرف مسلم گردید کسی که مورد زجر و عذاب و شکنجه است جز اشرف کس دیگری نیست. شاید در این لحظات می خواستند حمله کنند و ولی نعمت خود را نجات دهند اما بزرگان قوم این عمل را عبث و بی حاصل دانستند.
جلاد پس از دمیدن هوا به زیر پوست با طنابی ساق پا را بست، نی را بیرون کشید و با کارد به کندن پوست بدن اشرف مشغول گردید. از طرفی اشک از چشم سرداران و سربازان اشرف سرازیر شد، از طرف دیگر هلهله شادی و مسرت از دل سربازان شاه تهماسب برآمد. به فاصله صد قدم از هم در این طرف داربست، در بالای برج و باروی شهر شیراز دسته ای عزا داشتند و ماتم گرفته بودند، در حالی که دسته ای دیگر در آن طرف داربست کیف می کردند و لذت می بردند.
اندک اندک فریاد اشرف به نعره های جانکاه تبدیل شد، تقلا می کرد اما فایده نداشت. جلاد با کمال خونسردی به کار خود مشغول بود در حالی که عرق می ریخت به کندن و جدا کردن پوست از تن اشرف ادامه داد.
قبله عالم حضرت ظل الله از شنیدن فریاد اشرف لذت می بردند، کیف می کردند زیرا فکر می کردند انتقام خون پدر و تمام کسانی که به دست اشرف شربت مرگ چشیده بودند بدین ترتیب از اشرف می گیرد و روح آنان را شاد می سازد.
فریادهای اشرف، استغاثه هائی که می کرد، جوش و خروشی در یارانش که در شهر شیراز محصور بودند افکند، به عوض این که رفتار با اشرف آنان را مرعوب نماید بر تجری شان افزود. با هم عهد کردند، قسم خوردند تا سر حد امکان پایداری کنند تا انتقام خون اشرف را نگیرند از پای ننشینند. با این که پوست از تن اشرف کنده شده بود، معذلک زنده بود. و نفس می کشید. از بس فریاد کشیده بود صدایش گرفته شده زوزه می کرد، از بعضی منافذ بدنش آن قدر خون رفته بود که دیگر رمقی نداشت. جلاد پس از آن که کارش خاتمه یافت از داربست پائین آمد، پوست اشرف را در قدم حضرت ظل الله انداخت. قبله عالم امر فرمودند پوست را پر از کاه کنند، برای عبرت دیگران و تسکین آلام مردم اصفهان آن را به اصفهان ببرند و بر سر چهار سوق بیاویزند.
شب فرا رسید، تاریکی بر همه جا مستولی گردید. برای ما که در عالم خیال ناظر این صحنه بودیم مشاهده سرانجام اشرف در دل شب میسر نگردید، ندانستیم تا چه وقت زنده بود، یا تا چه حد زجر کشید.
آیا در آن وضعی که به سر می برد باز هم منظره کسانی که در ایام سلطنت کشته و سر به نیست کرده بود در جلو چشمش مجسم گردید و زجرش را بیشتر فزونی داد؟ آیا ارواح درگذشتگان برای آزار دادنش در آن لحظات آخر به سراغش آمدند؟!
آن چه روز بعد توجه همگی را جلب کرد این بود عده زیادی لاشخور به بالای داربست ریخته از طعمه لذیذی که در وسط زمین و آسمان در اختیارشان گذاشته شده بود، بهره و نصیبی بردند.
پست و بلند روزگار … درس عبرت انگیز …
این لاشه که بر بالای داربست طعمه پرندگان گوشت خوار شد، متعلق به کسی بود که سه ماهه پیشش در پایتخت در قصرهای سلطنتی در اوج قدرت به سر می برد. ثروت داشت، جاه و جلال داشت، قشنگ ترین و زیباترین زنان در حرمسرایش بودند، آن چه اراده می کرد عملی می شد. به بهترین وجه از زندگی اش کیف می کرد، جان هر کس را می خواست می گرفت، بالای حرفش کسی حرف نمی زد، همگی در برابرش سر تعظیم فرود می آورند، از شنیدن نامش عده ای بر خود می لرزیدند، چندین هزار نفر طوق بندگی اش را به گردن داشتند، در رکابش می جنگیدند، جان خود را فدایش می کردند. سه ماه پیش او عزیز و محترم بود، مانند پروانه گرد شمع وجودش می چرخیدند و صبح و شام می گفتند: چو فرمان یزدان چو فرمان اشرف شاه.
او شاه مقتدری بود، نیرومند بود، سه ماه پیش فکر می کرد: قبل از آن که قدرت و نیروی شاه تهماسب زیاد شود او را از پا در آورد و مالک الرقاب ایران زمین گردد. برای انجام نقشه ای که در مخیله خود پرورانده بود از پایتخت به طرف خراسان لشکر کشی کرد. آن روز که قوای خود را سان و رژه دید و از اصفهان خارج شد هیچ فکر نمی کرد که چه سرنوشت شومی در انتظارش می باشد. او اطمینان داشت پیروز خواهد شد. اما در اولین برخورد با قوای نادر شکست خورد، شکست های یکی بعد از دیگری قوایش را درهم شکست. برای اینکه باز هم قوائی گرد آورد فرار کرد، به هر جا قدم گذارد سرش به سنگ خورد. سرانجام قلعه ای برگزید، خیال کرد با داشتن آن همه خزائن و مهرویانی که با خورد آورده بود به خوشی به سر خواهد برد، بقیه عمر اگر سلطنت نکند لااقل کیف و لذت خواهد برد. در آن لحظاتی که غرق در عیش و نوش بود اسیر شد، ورق برگشت آن عزیز کرده را کت بستند، در میدان عمومی در برابر چشمان کسانی که چاکر و نوکرش بودند، چشمانش از کاسه بیرون کشیدند، با غل و زنجیر فرسنگ ها جابجایش ساختند، باز هم در برابر چشمان یاران و سرسپردگان، پوست از تنش کندند.
اشرف شاه مقتدر و نیرومند آن قدر زجر کشید تا قالب تهی کرد، اینک که پس از زجر بسیار از زحمت و رنج خلاص شده و تن بی جانش در زیر آسمان کبود در معرض آفتاب و باد قرار گرفته است، پرندگان لاشخور بر سر لاشه اش ریخته اند، هیچ توجه ندارند لاشه ای که در معرض حمله و چپاول آنان قرار گرفته است سه ماه قبل بر سر و چشم مردم جای داشته است. آری… لاشخوران هرگز نخواهند فهمید، این برگشت روزگار برای کسانی که صاحب جاه و مقام و جلال و جبروت می شوند و بر سر و چشم دیگران جای می گیرند درس عبرتی است. اما…
برای ما که کوشیده ایم عقربه زمانه را به عقب برگردانده در عالم خیال ناظر چنین صحنه هائی باشیم، مفهوم این شعر به خوبی روشن می گردد:
ای دل از پست و بلند روزگار اندیشه کن
در برومندی ز قحط برگ و بار اندیشه کن
از نسیمی، دفتر ایام بر هم می خورد
از ورق گردانی لیل و نهار اندیشه کن
ادامه دارد…















