نویسنده: سید سعید زمانیه شهری
“فصل سوم سلسله مقالات فردوسی، حکیم طوس، طبیب زبان پارسی”
خان چهارم از هفت خان رستم:
داستان کشتن زن جادوگر توسط رستم:
تهمتن پس از نابود کردن اژدها، به سوی منزلگه جادوان (مازندران) حرکت کرد و در حین گذر از بیابان، به جایی زیبا و باصفا، پر از درخت و گیاه و خوانی از میش های بریان شده همراه با جامهای زرین پر از می و ساز و تنبور و چشمه ای پرآب رسید و از دیدن آن همه خرمی و صفا در آن بیابان برهوت حیرت زده شد، پس کنار چشمه نشست و با جامی پر از شراب ساز و آواز، آغاز کرد:
که آواره بـد نشـان رستم است
که از روز شادیش بهره کم است
همه جای جنگ است میدان اوی
بیابان و کوهست بســــــتان اوی
همه جنگ با دیو و نر اژدها
زدیـو و بیابان نیابد رهـا
پهلوان که سخت مشغول شعر و شراب و سخن با خود بود، ناگهان سرود و آواز وی به گوش زن جادوگر رسید، پس با افسون و نیرنگ، چهره اش راکه به غایت کریه و زشت بود، به سان بهار، خرم و شاداب نمود و با رنگ و بوی بسیار، کنار رستم نشست.
تهمتن از این که در آن دشت، خوانی چنین باشکوه یافته بود و اکنون با میگسار جوانی چون او دمساز بود، بی خبر از آن که آن زن، جادوی اهریمنی دارد، خدای را ستایش نمود و جام می بر دستش نهاد.
زن جادوگر چون نام خداوند مهر را شنید به یکباره، جادوی او دگرگون شد و چهره اش سیه روی گشت:
تهمتن سبک چون برو بنگرید
سیه گشت چون نام یزدان شنید
بینداخت از بـاد خـم کـمند
سر جادو آورد ناگه به بند
رستم سپس از زن جادوگر بدطینت خواست تا آن گونه که هست خود را بنمایاند و چون آن بگفت ناگهان زن پیر گنده ای را روبه روی خویش دید و دانست که وی جادوگری بیش نبوده است، پس با خنجرش او را به دو نیم کرد و سپس به راه خویش ادامه داد.
خان پنجم از هفت خان رستم:
داستان گرفتار شدن «اولاد» به دست رستم از شاهنامه:
رستم پس از آنکه زن جادوگر را از پای در آورد، به راه افتاد و در میان راه به جایی رسید که چونان زنگی سیاه، تیره و تار بود:
تو خورشید گفتی به بند اندرست
ستاره به خـم کـمند اندرست
پس از آن به جای روشن و زیبایی رسید که زمینش همچون حریر، پر از بوته های گندم بود و همه جا سبزه و آب روان جاری.
تهمتن (رستم)، بالفور لباسش راکه غرق در عرق بود، از تن در آورد و مقابل آفتاب گرفت و اسب را در کشتزار رها کرد و آرام به خواب رفت. از آن سوی چون نگهبان دشت، اسب را در سبزه دید، غضبناک، سوی رستم آمد و محکم به پایش کوبید و از اینکه رخش را در گندمزار رها کرده و تمام رنج و زحمتش را بر باد داده بود، او را سرزنش نمود و زبان به ناسزا گشود. رستم که گفتار دشتبان وی را خوش نیامده بود، از جای پرید و هر دو گوشش از بیخ بر کند.
در آن مرز پهلوانی بود «اولاد» نام که نامداری دلیر و جوان بود. دشتبان درحالی که دو دستش پر از خون و گوش های کنده شده اش در دست بود، نزد اولاد آمد و از اهریمنی رستم و این که او یک اژدهای خفته در جوشن است، سخن ها راند. پهلوان جوان (اولاد) نیز در پی یافتن رستم، روانه کشتزار شد و نام و نشان وی بپرسید و سبب کندن گوش های دشتبان را از او جویا شد، اما رستم او را چنین هشدار داد که اگر نامش را بشنود، دل و جانش سراسر پرخون خواهد شد و برای آنکه دلیری خود ثابت کند، حمله ای نمود و همه آنان که با اولاد آمده بودند را یک یک بکشت و بر زمین افکند:
چو شیر اندر آمـد مــان رمـه
بکشت آن که بودند گردش همه
به یک زخم دو، دو سر سرفراز
بینداخت از تن به کردار گاز
پس از آن تهمتن دو دست اولاد ببست و بر زمین انداخت و از او خواست تا جایگاه دیو سپید و جایی که کیکاووس در بند است را بدو نشان دهد و بداند که اگر سخن ها همه راست گوید، به یقین پادشاه آن مرز و بوم خواهد شد، اما اگر ناراستی و دروغ در گفتارش آورد، او را با دستان خویش نابود کرده و از دو چشمش جویی از خون به راه خواهد انداخت. «اولاد» که چاره ای جز سخن گفتن به راستین می دید، تهمتن را مطمئن ساخت که جایگاه کاووس را بدو نشان دهد، اما او را از راه سخت و دشواری که تا رسیدن بدانجای در پیش داشت و از دیوان بد کنشی که نگهبان آن جا بودند، آگاه کرد، لیکن رستم خنده کنان چنین پاسخ آورد که اگر روی سخنش با رستم است، باید باشد و ببیند که از این پیلتن چه بر سر نامداران آن دیار خواهد آمد، و هم اوست که به مدد یزدان پاک و با شمشیر و تبر و هنری که در خود سراغ دارد، تنها با یک ضربه کوپالش، پوست تنشان از بیم آواز و چپاول وی از هم خواهد درید. و چنین شد که تهمتن به همراه اولاد و سوار بر رخش به نزدیکی کوه اسپروز همان جایگاهی که کاووس بدانجا لشکر کشیده و از دیوان و جادوگران بدو بدی رسیده بود، آمد. چون شب از نیمه بگذشت، ناگهان بانگ مهیبی به گوش رسید و آتش سراسر شهر مازندران را فراگرفت و رستم دریافت که صدای دهشتناک از آن پهلوانان دیو سپید، یعنی ارژنگ و پولاد و بید است، پس دوباره به خواب رفت و فردای آن روز، چون خورشید تابنده سر بر کشید، تهمتن اولاد را به درختی پیچید و وی را با بند کمندش محکم آویخت.
خان ششم از هفت خان رستم:
داستان کشتن ارژنگ دیو توسط رستم از شاهنامه:
فردای آن روز چون خورشید سر از کوه بر آورد، تهمتن مغفر خسروی بر سر نهاد و ببر بیانش که آلوده به عرق بود، به تن کرد و با نعره ای ارژنگ دیو را از خیمه اش بیرون آورد و سر از تنش جدا کرد و به سوی انجمنی که گرد آمده بودند، انداخت.
دیوان دیگر نیز چون یال و کوپال رستم دیدند، همگی از آن جای گریختند. تهمتن پس از آن به کوه اسپروز آمد و اولاد را از بند رها کرد و نام و نشان شهری که کیکاووس در آن زندانی بود، از او ستاند و پیاده و دوان بدانجای رفت.
کاووس چون صدای تهمتن بشنید، یقین پیدا نمود که همانا فرجام خوبی در انتظارش است و به زودی او و سپاهیانش از چنگال دیوان رهایی خواهند یافت:
خروشیدن زخشم آمد به گوش
روان و دلم تازه شد زین خروش
اما پذیرش گفتار کاووس برای لشکریان بسیار سخت و دشوار بود و چنین می پنداشتند که گرفتار شدن شاه در بند و زنجیر، روح و روان او را تباه نموده و خرد و هوش از سرش ربوده است، اما در واقع چنین نبود و اندکی بعد ناگهان آن یل آتش افروز (رستم) نزد کاووس شد و شاه او را در آغوش گرفت. کاووس که از دیدن تهمتن دلش شاد گشته بود از زال و رنج راهی که دیده بود، پرسید و از او خواست تا خود را از چشم دیوان پنهان سازد، چراکه به زودی خبر نابودی ارژنگ به دیو سپید خواهد رسید و به دنبال آن، جهان پر از نژه دیوان بدصفت خواهد شد، از این رو بهتر است تا خود راهی خانه دیو سپید شود تا با یاری یزدان پاک، جادوان را هلاک گرداند. اما تا جایگاه دیو سپید، هفت کوه فاصله بود و تهمتن باید که در این راه از هفت کوه بگذرد در حالیکه در هر جای، گروه گروه از دیوان درکمینند.
و سرانجام پشت همه آن کوه ها، غاری است که جایگاه دیو سپید است و او همان است که به گفته طبیبان اگر خون دل و مغز دیو سپید به سان سرشکی و تنها با سه قطره بر روی چشم نابینایی چکانده شود، تیرگی از آن چشم زایل خواهد شد.
و…. سرانجام نور بر تاریکی پیروز خواهد شد و ایران، ققنوس وار و نیلوفرانه از خاکستر خویش برخواهد خواست.
ادامه دارد…
بگویید آهسته در گوش باد
چو ایران نباشد تن من، مباد