سرمقاله ماه دسامبر ۲۰۲۵

شماره ۱۹۵ مجله پیام جوان - Cover issue 195DEC25

نویسنده: شهرداد خبیر

وکـالت به شاهـزاده رضا پهلوی

 زمانمندی و درد جاودانگی (2)

در شب‌های سرد زمستان، هنگامی که جهان در سکوتی ژرف فرو می ‌ رود، نوری ازلی در دل تاریخ می ‌ درخشد—نه نوری زمینی، بلکه تجلی حضور خداوند در جسم انسان. این نور، همان مسیح است؛ خداوندِ مجسم، نجات ‌ دهنده ‌ ای که با آمدنش، تاریکی را شکست و راه رهایی را گشود.

زادروز مسیح، نه صرفاً یادآور تولد یک شخصیت تاریخی، بلکه جشن ورود عشق بی ‌ قید و شرط، فیض بی ‌ پایان، و حقیقتی زنده به میان ماست. او آمد تا دل ‌ های شکسته را شفا دهد، گم ‌ گشتگان را بازگرداند، و با مرگ و قیام خود، راه زندگی جاودان را بگشاید. در این روز مبارک، ما نه فقط تولد را جشن می ‌ گیریم، بلکه حضور زنده ‌ ی مسیح را در دل ‌ هایمان گرامی می ‌ داریم. باشد که نور او در خانه ‌ هایمان بتابد، و محبتش در رفتارمان جاری شود.

عاشقی و معنای شب

ای مرغ سحر! عشق ز پروانه بیاموز

کان سوخته را جان شد و آواز نیامد

“در پشت میله های قفس از سر ملال

با خط خوش نوشتم، بیتی به حسب حال

«اول بنا نبود بسوزند عاشقان

آتش به جان شمع فتد کاین بنا نهاد»

چشمم میان خط، بر روی لفظ “آتش”

لرزید، ایستاد:

دیدم هزار شاخه گل را که با شکوفه های شکفته

بیگناه، در خط آتش اند

بیدادهای مشعله افروز سرکوب را

با خط خویش، بر خاک می کشند!

یک قطره اشک سوزان

بر آتش اوو….فف…..تاد!”

اول دفتر: یادی شاعرانه در ژانر نوار ( Noir )

بامداد خمار!

” روزهای سیاهی در پیش است. دوران پر ادباری که، گرچه منطقاً عمر درازی نمی تواند داشته باشد، از هم اکنون نهاد تیرۀ خود را آشکار کرده است و استقرار سلطه خود را بر زمینه یی از نفی دمکراسی، نفی ملیت، و نفی دستاوردهای مدنیت و فرهنگ و هنر می جوید. این چنین دورانی به ناگزیر پایدار نخواهد ماند، و جبر تاریخ، بدون تردید آن را زیر غلتک سنگین خویش، در هم خواهد کوفت. اما نسل ما و نسل آینده، در این کشاکش اندوهبار، زیانی متحمل خواهد شد که بی گمان، سخت کمر شکن خواهد بود چرا که قشریون مطلق زده، هر اندیشه آزادی را دشمن می داند و کامکاری خود را جز به شرط امحاء مطلق فکر و اندیشه غیر ممکن می شمارند. پس نخستین هدف نظامی که، هم اکنون می کوشد پایه های قدرت خود را به ضرب چماق و دشنه استحکام بخشد، و نخستین گام های خود را با با آتش کشیدن کتابخانه ها و هجوم علنی به هسته های فعال هنری و تجاوز آشکار به مراکز فرهنگی کشور برداشته، کشتار همه متفکران و آزاد اندیشان جامعه است. اکنون ما در آستانۀ توفانی روبنده، ایستاده ایم. بادنماها، ناله کنان به حرکت در آمده اند و غباری طاعونی از آفاق برخاسته است. می توان به دخمه های سکوت پناه برد، زبان در کام و سردرگریبان کشید تا توفان بی امان، بگذرد. اما رسالت تاریخی روشنفکران، پناه امن جستن را تجویز نمی کند. هر فریادی آگاه کننده است؛ پس، از حنجره های خونین خویش فریاد خواهیم کشید و حدوث توفان را اعلام خواهیم کرد.

سپاه کفن پوش روشنفکران متعهد، در جنگی نابرابر، به میدان آمده اند. بگذار لطمه یی که بر اینان وارد می آید، نشانه یی هشدار دهنده باشد از هجومی که تمام دستاوردهای فرهنگی و مدنی خلق های ساکن در این محدوده جغرافیایی، در معرض آن قرار گرفته است. (نقل از کتاب جمعه، سال اول، شماره اول، 4 مرداد 1358 – احمد شاملو-ا. بامداد). آری اینچنین است متن!! متنی که احمد شاملو (بامداد) در تابستان 1358 نوشت و بدرستی آینده ای را پیشگویی کرد که خود در گذشته اش، با زبان و قلم و شعر و صدایش، سبب ساز آن بود. تا بدانجا که در سفرش به آمریکا در سال 1355 که بیش از یکسال طول کشید، در مذمت خاندان پهلوی و استبداد و جنایات!! آنها و ستایش آزادی، چه ها که نگفت!. حتما، اگر پاره ای محظورات از مواد روح افزا !! نبود، خود را تا رفع ستم و فقر و فتنه از عالم، بسته به زنجیر، بر پای «مجسمۀ آزادی» آویخته بود! و این در حالی است که در دل سودای کسب جایزه نوبل را داشت و در جیب مستظهر! به الطاف ملکه و عطایای ملوکانه بود. از یکسو در«فرهنگ نویسی»، در توهم رقابت با علّامه دهخدا و لغتنامه بود (با نوشتن کتاب کوچه) و از سوی دیگر در ترجمه بدنبال به خاک مالیدن دماغ م. ا. به آذین (با ترجمه مجدد رمان دن آرام). آنکه روز بروز در گذر روزگار، ترور و استبداد و تحجّر دینی را در سیمای فدائیان اسلام و روحانیان قم و کاشان، با ذهن آشفته اش تجربه کرده، و نیز «شاهد زنده » ترور کسروی و رزم آرا و دکتر فاطمی و … توسط آنان بود، تنها 6 ماه بعد از سقوط پهلوی اینچنین فریاد وا مصیبتا بر می آورد و از “قشریون مطلق زده، نفی دموکراسی و نفی دستاوردهای مدنیت و فرهنگ و هنر” سخن می گوید و البته نمی گوید که این دمکراسی و دستاوردهای مدنیت و … از کجا و بدست چه «خاندانی» پدید آمده و در دست کیان؟ به دستاورد تبدیل شده!؟ قصدم در این سالگشت زایش محمدرضا شاه، نقد جریان روشنفکری یا روشنفکران پر مدعای آن سالها و این سالها نیست. تنها می خواستم بر افق کوتاه و چشمان نزدیک بین اندیشمندان! وطنی، صد البته! مجهز به فلسفه علمی و تحلیل طبقاتی، و در رأس آنان، این شاعر بزرگ ولی توهم زده، تأکید کنم که حتی از پیش بینی تبعات تخریب «منادی» پیشرفت و مدرنیته، و لجن پراکنی بر چهره درخشان او، آنهم «فقط یکسال» پیش از اعلام مصیبت! ناتوان بودند. لطفاً بجای سر برافراشتن به آسمان و سایش سر به ابرها، از روی تفرّعن و تبختر، کمی خم شویم و پا را به تواضع بر زمین محکم کنیم. در باب اشتباهات مرگبارمان همین یادآوری و ذکر مصیبت کافی است. ازیرا …. در خانه اگر کس است: یک حرف بس است!. بهتر است باز جوئیم! روزگار وصل خویش و به پرسش های موعود و بنیادین خویش در سرمقاله ماه پیش ، در مورد مفهوم ومعنای «هستی و زندگی» بازگردیم!

1- چرا چیزی هست، بجای آنکه هیچ نباشد!؟؟

پرسش نخستین ما، در حوزۀ فلسفه متافیزیک مطلق (ما بعدالطبیعه) است که برای اولین از جانب «پارمینداس» فیلسوف یونانی (قرن 6 و 5 ق. م) مطرح شده است و فیلسوفانی چون ابن سینا، ویتگنشتاین و هایدگر به آن پرداخته اند و نظراتی را نیز ارائه کرده اند. نمی خواهم وارد سپهر بی پایان “اما و اگر و شاید و باید” ها فیلسوفان شوم. یکی از دوستان بی مدعا!، که به تازگی صاحب نوه ای عورتینه (در لهجه خراسانی:دختر) شده، در پاسخ به اظهار نظر من در مورد آرامش، متانت و چشمان متعجب، جستجوگر، و پرسنده این طفل چند روزه از خود که: اینجا کجاست و من از کجا آمده ام و اینها (اطرافیان) کیانند و چرا عالم بیرون «اینچنین آشفته» است!!!؟ و نیز، اینکه حتما بنظر من، «او» در آینده فیلسوف خواهد شد، چنین گفت: “لطفاً چنین آرزویی نفرمایید. این قوم ضاله! (فیلسوفان) را بسیار داشته ایم و ما را تکافو می کند. ایشان صدها سئوال سخت بی معنی! را مطرح کرده اند، خود از عهدۀ جواب برنیامدند و بر سئوالات پیشینیان تلنبار کردند، و به ارث به نسل های بعدی سپرده اند.”به زبان لری:

ره زین شب تاریک نبردند برون

گفتند فسانه ای و در خواب شدند

و سپس(خطاب به من) : اما اینرا درست می گویید “هنوز این نوزاد نمی داند چه خبر است!”

براستی چگونه ذهن آدمی (بعنوان: «چیزی» که هست)، در حالیکه بعنوان یک “هستنده” دو دستی به پستان هستی (طبیعت) چنگ زده و از آن، “بودن” را می مکد، می تواند در مورد« نیستی» یا عدم کنکاش کند و مشخصات یا «ماهیت» آنرا در یابد و بیان کند!؟ ما محبوس در “بودن” هستیم و بر همین اساس (جهان «هستنده »)، ذهن ما و دیدگاه ما شکل می گیرد.

نکته آخر آنکه نیستی یا عدم (مطلق) را نباید با «خلاء» یا فضای تهی از ماده، به هر شکل آن (موج، میدان، ذرات و غیره) یکی گرفت، چرا که فضای تهی «بُعد» و اندازه دارد. یکی از دانشمندان در تأکید بر این مفهوم (دیدگان نشأت گرفته از هستی، و دوخته بر هستی) چنین می گوید: حتی اگر هیچ چیز هم نبود، همچنان از اینکه «چرا چیزی نیست»، باز هم ناراحت بودید، پرسش بی معنی می کردید، نق می زدید و غرولند می کردید!

ادامه دارد…