گردآورنده: فرنگیس حسینی
سگی که بر لب جوی استخوانی یافت
روزی سگی گرسنه و نحیف، بر لب جویی میرفت که از عطش و رنج، صدای پایش به زحمت شنیده میشد. ناگاه در گل و شن، استخوانی یافت، کهنه و بیمغز، لیک برای او چون گنجی پنهان. آن را به دندان گرفت و به کنج آرامی رفت تا در سایه بنشیند و لذت خویش برد. اما چون به پل کوچکی رسید که از روی آب میگذشت، در جوی نگریست و تصویری از خود دید؛ سگی دیگر، استخوانی دیگر، گویی بزرگتر و لذیذتر. حرص بر او چیره شد و گفت: «آن استخوان از این بهتر است، آن را باید از چنگ او برآورم!»
پس دهان باز کرد تا بر سایه بانگ زند، لیک با گشودن دندان، استخوان خویش در آب افتاد و از نظرش رفت. ساعتی بر آب خیره ماند، که نه استخوان ماند و نه سایه. آنگاه زوزهای سرد سر داد و گفت: «آه، چه زود انسان از آنچه دارد میگذرد برای آنچه وجود ندارد! و هر که به سایهٔ مال دل بندد، از گوهر واقعیت تهی میگردد.»
پس با دمی آویخته، از کنار جوی گذشت و از آن روز، هر بار که در آب نگریست، نه تصویر خویش، که تصویر حرص خویش را دید.
پند داستان: هر که در پی سایهٔ دارایی افتد، در حقیقت از نان خویش میکاهد. آزمندی همچون جوی روان است که هرچه در آن افکنی، بازمیگیرد و با خود میبرد.
بازرگانی که جواهر بسیار داشت
در شهری دور، بازرگانی بود از خاندان نعمت و فراوانی. صندوقهایش پر از گوهر بود و کاروانش در هر فصل از شهری به شهری میرفت. مردم او را به بخشندگی میشناختند، اما در دل، سرمای تنگی و بیمِ از دست دادن را پنهان میداشت.

روزی در سفر، شبی مهآلود فرا رسید. بازرگان بر کنار آتشی نشست و به گوهرها نگریست. در دلش صدایی گفت: «این همه گوهر از آنِ تو نیستند، بلکه تو از آنِ آنان گشتهای. از بیمِ دزد، خواب نداری؛ از ترسِ زیان، شادی نمیچشی. تو خزانهای هستی که درونش را ترس پر کرده است.» بازرگان لرزید، اما نشنید. بامداد، به کاروانسرا رسیدند. کودکی یتیم، دست طلب پیش آورد و لقمهای نان خواست. بازرگان سر فرو افکند و گفت: «امروز سودی نکردهام، فردا بیا.»
پیرمردی که در کنار نشسته بود، آهی کشید و گفت: «ای بازرگان، فردا نه از آنِ توست و نه از آنِ من. گوهر، در خاک میماند، اما آنچه امروز دهی در دلها میماند.» بازرگان از گفتهٔ پیر آزرده شد. اما شب، در خواب دید که بر گوری نشسته و جواهرها بر خاک ریختهاند، و دستی از دل زمین برآمده و میگوید: «تو نگهبان بودی، نه صاحب. چرا بر امانت خویش بخل ورزیدی؟» چون از خواب بیدار شد، لرزشی در جانش افتاد. سحرگاه برخاست و از صندوقش دُرّی برگرفت، و نخستین رهگذر را صدا زد. گفت: «این را بگیر و به یتیم ده. که من تازه فهمیدم، گوهر در بخشش است، نه در صندوق.» از آن پس، هرچه بخشید، دلش سبکتر شد و خوابش آرامتر. مردم گفتند: «بازرگان دیوانه شده»، اما او میدانست که تازه عاقل گشته است.
پند داستان: ثروت، آن نیست که در صندوق پنهان داری، بلکه آن است که در دلها میکاری. هرچه بیشتر بدهی، بیشتر میمانی.
مردی که با یاران خود به دزدی رفت

در دهی دور، مردی بود که از سختی روزگار دلتنگ شده بود. گفت: «چون کارِ درست مرا نان نداد، از کارِ نادرست نانی برگیرم.» پس شبانه با سه یار خویش به دزدی رفتند. در دل تاریکی، به خانهٔ توانگری رسیدند. دیوار را شکافتند و به اندرون خزیدند. اما چون خواستند دست بر مال برند، صدایی از درون برخاست: «کدامین دست بر مال من میگذارد؟»
یاران از ترس گریختند، ولی آن مرد گفت: «شاید خیال است.»
گامی پیش نهاد و دید که نوری اندک از اتاقی بیرون میتابد. در آن اتاق پیرزنی نشسته بود با چراغی کمسو و تسبیحی در دست. پیرزن سر بلند کرد و گفت: «پسرم، چرا چنین راه در ظلمت گرفتی؟ آیا گمان داری خدا در خواب است؟»
مرد زبانش بند آمد. گفت: «من به فقر گرفتارم، نه به شرارت. گرسنگی مرا دزد کرد.»
پیرزن لبخندی زد و گفت: «آری، فقر سخت است، اما شرم سختتر. هر که نان از راه باطل گیرد، گرسنگیِ جانش دوچندان شود.»
آنگاه نانی خشک از کنار خویش برگرفت و گفت: «بگیر و برو. این نان اندک حلال است، و از انبان باطل، بیکران بهتر.»
مرد نان را گرفت و بیرون آمد. سپیده که برآمد، به یارانش رسید که هنوز در ترس میلرزیدند. گفت: «شما مال نیافتید و من حقیقت یافتم. ما میخواستیم خانهای را بشکافیم، لیک او دل ما را گشود.» از آن روز، دست از دزدی شست و به کار کشت و صداقت بازگشت. و هر بار که نان بر سفره مینهاد، بوی آن شب را میشنید: نانی خشک، اما از دستان روشن.
پند داستان: فقر، اگر با صبر باشد، به گوهر عزت میانجامد، و توانگری، اگر با طمع آمیخته شود، به فقر دل.
نتیجهگیری: صدای پند در جوی زمان
سه حکایت، سه چهره از یک حقیقتاند: آنکه حرص ورزد، از آنچه دارد میافتد؛ آنکه در مال خویش زندانی شود، در حقیقت در قفسی از ترس زیست میکند؛ و آنکه برای نانِ باطل دست دراز کند، در اصل از جانِ خود میکاهد.
کلیله و دمنه با زبان حیوان و انسان، سخن از «تعادل جان» میگوید. سگِ جوی، بازرگان گوهر، و دزدِ شب، هر سه آیینههاییاند از یک چهره: چهرهٔ انسانی که میخواهد داشته باشد، اما فراموش میکند که بودن، بر داشتن مقدم است. در پایان، اگر چشم دل بگشایی، خواهی دید که استخوان و گوهر و نان، همه بهانهاند. آنچه حقیقتاً باید یافت، آرامش در صداقت است. و آنکه این سخن را به گوش جان بشنود، در هر جوی زندگی، تصویر خویش را بیحرص و بیفریب خواهد دید.
ادامه دارد…















