نویسنده: شهرام خبیر
چنین می نماید که به نظر افلاطون هیچ چیز جز کلی حقیقت ندارد. راست است که افلاطون با اعتراف به وجود آن چه ” ماده ” (یعنی گوهر بی شکل و نامعین و زمینه چیزها) می نامد، نظریه خویش را در این باره نقض می کرد زیرا این ماده چیزی نیست مگر ” آنی” که ناشناختنی است و افلاطون نمی توانست دریابد که ماده خود یکی از کلیات است و به همین دلیل ناخودآگاه به وجود ” آن ” اعتراف می کرد ولی ما به این جنبه ی نظریه او کاری نداریم.
6ـ در زمان ما گروهی از فیلسوفان که به واقع بینان نو (رئالیست های نو) نام بردار شده اند اصرار دارند که کلیات ذهنی نیستند و نهادن نام مفاهیم عینی بر کلیات نادرست است. یعنی کلیات از اندیشه ذهن فرد معین، خواه من یا شما یا خداوند پدید نیامده بلکه وجودشان مستقل از اذهان است. البته همه ی ایده آلیست ها مانند افلاطون و ارسطو و هگل در واقع جز این مقصودی نداشته اند و این نظر رئالیست های نو جز دعوای لفظی چیز دیگری نیست.
7ـ به هر حال در نظر افلاطون کلیات حقیقی و عینی هستند یعنی این من نیستم که نوع اعیان (چیزهای خارج از ذهن و عینی) را معین می کنم. انواع خود وجودی مستقل از ذهن من دارند. آن چه در عین “محسوس” حقیقت دارد کلی است ولی سرچشمه دانش ما درباره کلیات نه احساس بلکه خرد است زیرا احساس نمی تواند ما را به مفاهیم رهنمون شود. مفاهیم پدید آورنده ی اعتبار و استدلال اند از این رو خرد سرچشمه ی صحت و احساس زاینده ی خطا است. احساس از جهان محسوسات، از جهان اعیان خاصه (یعنی موارد جزئی) خبر می دهد و این همان جهان دروغین است. فقط کلیات اند که واقعاً حقیقت دارند و این نیز تنها از راه خرد است که می توان اشیاء جزئی را تحت آن ها طبقه بندی کرد و شناخت. احساس ما را با مجاز و خرد ما را با حقیقت آشنا می کند.
8ـ بدین گونه فلسفه ی افلاطون نه فقط فرق میان احساس و خرد و مجاز و حقیقت را که یکی از اصول فلسفه کلی است دوباره تصدیق می کند بلکه گامی نیز پیش تر می گذارد و به این حکم اصلی فلسفه کلی می رسد که “حقیقی” [یا واقع] کلی است و این است آیین اصلی و نمایان همه ی ایده آلیست ها خواه افلاطون، خواه ارسطو و خواه هگل.
9ـ این نتیجه معنای آن عقیده شگفت و باطل نما (پارادوکسی) ایلیائیان را که حقیقی” را فاقد وجود می شمرد بسیار روشن می کند زیرا اکنون دریافته ایم که حقیقی کلی است ولی کلی را نمی توان دارای وجود دانست. چیزهای سفید وجود دارند ولی سفیدی خود موجود نیست. در دنیا اسب سفید یا سیاه یا اسب مسابقه یا بارکش وجود دارد. ولی آن “اسب” کلی یعنی اسب به طور عموم کجاست؟ وجود داشتن یعنی وجود داشتن در مکان یا زمان معین، ولی ما هر جا بگردیم سفیدی را هیچ گاه نخواهیم یافت و هر اندازه زمان را بکاویم آن اسب کلی را که نه سفید باشد نه سیاه و نه اسب مسابقه و نه اسب بارکش بلکه اسب محض باشد به دست نخواهیم آورد. پس کلی نه در مکان است و نه در زمان. هیچ گاه و هیچ جا نیست و گفتن این که چیزی هیچ گاه و هیچ جا نیست، برابر گفتن این است که آن چیز وجود ندارد. می توانیم این نکته را به شکل دیگری بیان کنیم و بگوئیم که وجود داشتن یعنی هستی انفرادی یا تشخص و تفرد داشتن. هر چه وجود دارد جزئی است ولی کلی درست آن چیزی است که فرد نیست. پس کلی وجود ندارد البته گفتن این که کلی در زمان به صورت مفهومی در نهر شعور آدمی موجود است، پاسخی بر این اصل نتواند بود. ما نه از مفاهیم و نه از کلیات ذهنی بلکه از کلیات عینی که آن ها را ذات حقیقت دانسته ایم و وجودی مستقل از اندیشه های آدمیان دارد سخن می گوئیم.
- اکنون مىتوانیم در عقاید «ایلیائیان» آن اندکى ژرفتر بنگریم. هستى، حقیقتى است ولى هیچگاه و هیچجا نیست؛ یعنى وجود ندارد. این از آنرو ممکن است که هستى یکى از کلیات است، چیزى است که وجه مشترک همه چیزهاست، زیرا همه چیزها «هستند». هستى عبارت است از «هست بودن» که میان همه چیزها مشترک است. «سفیدى» اینجا یا آنجا که در گذشته یا حال و خلاصه چیزى فردى نیست و از اینرو وجود ندارد. همین سخن درباره هستى راست است. هستى متعلق به ذات خاصى مانند این اسب یا آن درخت نیست، بلکه عام است، کلى است. نباید پنداشت که ایلیائیان خود این نکته را درمىیافتند؛ ولى بههر حال در طلب دانستن آن بودند. حتى افلاطون نیز خود هیچگاه کار را به آنجا نرسانید که بهطور قطعى وجود کلیات یعنى وجود ایده را انکار کند، ولى گفت که در زمان و مکان نیستند و این، به همان معنى است.
- پس فلسفه کلى چنین مىآموزد که کلى حقیقى است و حقیقى وجود ندارد. این سخن تا اندازهاى فهمپذیر است، ولى نه بسیار؛ زیرا هنوز باید تعاریف روشنى از واژههاى حقیقت و وجود بهدست داشت. سخن را در اینباره با آشکار کردن فرق میان حقیقت و مجاز آغاز مىکنیم. شاید کسى بگوید که این فرق بهظاهر امرى بىمعناست، زیرا مجاز نیز حقیقى است [یعنى وجود دارد] حتى خواب نیز حقیقت دارد و قطعیت وجود آن در ذهن آدمى به همان اندازه است که وجود فیل در جهان. به عبارت دیگر، خواب یک چیز حقیقى است. این سخن البته درست است ولى از همین مثال مىتوان دریافت که ما حتى در زبان رایج ــ گذشته از مباحث ماوراءالطبیعه ــ میان حقیقت و مجاز فرق مىگذاریم و این کار ما بىگمان باید مجوّزى و مبنایى داشته باشد. مثلا مىگوییم که خواب یا توهم غیرحقیقى است. مىتوان به آسانى معناى این گفته را دریافت. کوه حقیقى، کوهى است که مستقل از ما وجود داشته باشد و کوهى که در خواب دیده شود، غیرحقیقى است؛ چون مستقل از بیننده خواب وجود ندارد، کوهى است که به نحوی آفریده او آفریده مغز اوست. به همین گونه مىگوییم که سایه غیرحقیقى است. در واقع امر سایه وجود دارد، ولى ذهن عامى چنین تصور مىکند که چیزى که از خود سایه بیندازد به خودى خود و بهطور مستقل وجود دارد و حال آنکه، وجود سایه وابسته به چیزى است که آن را از خود انداخته است و از اینرو مىگوییم که شىء حقیقى؛ و سایه غیرحقیقى است. این فرقها در اندیشههاى عوام هم صورتى مبهم دارند، ولى از همین فرقها است که تمیز حقیقت از مجاز آغاز مىشود. اندیشه فلسفى چیزى نیست مگر کمال اندیشه عامى به صورتى روشن و هماهنگ. حقیقت به معناى فلسفى عبارت است از چیزى است که هستىاش یکسره مستقل و از آنِ خویش و از براى خویش است و این هستى را به چیز دیگر وامدار نیست. مجاز یا نمود چیزى است که هستىاش وابسته به چیزِ دیگر است.
هستىاش مشتق از چیزِ دیگرى است که آن چیز به گوهر خویش، هستى مستقل دارد و حقیقتى بهشمار است.
چنان که دیده مىشود، ما در اینجا از وجود (Existence)وابسته و مستقل سخن نمىگوییم. ما نه واژه «وجود» بلکه واژه هستى (Being) را به کار مىبریم. و دلیل این امر صرفآ آن است که قبلا معناى دیگرى را براى واژه وجود قائل شدهایم؛ دیدهایم که حقیقى وجود ندارد. از اینرو نمىتوانیم حقیقى را چیزى بشناسیم که وجودى مستقل دارد. این نکته، مسئله تازهاى را پیش مىآورد و این فرق میان وجود و هستى است. مسئله این است که کلیات اگر وجود نداشته باشند، هستىشان چگونه است؟ این مسئله را به زودى حل خواهیم کرد.
ادامه دارد…