ایستگاه ضرب‌المثل‌های فارسی

اگه مردی، سر این دسته هونگ و بشکن!

در یکی از محله‌های قدیمی اصفهان، مردی بود به نام مش‌قاسم که همیشه ادعا می‌کرد از همه قوی‌تر است. هر جا می‌نشست، از قدرت بازویش می‌گفت و اینکه می‌تواند سنگ را با مشت خرد کند و میخ را با نگاه در دیوار بکوبد!

روزی در قهوه‌خانه، مش‌قاسم وسط جمع بلند گفت: «اگه من بخوام، می‌تونم هر چیزی رو بشکنم

پیرمردی زیرک که در گوشه‌ای نشسته بود، لبخندی زد و گفت: «اگه مردی، سر این دسته هونگ و بشکن

همه خندیدند. چون می‌دانستند که دسته‌ی هاون (هونگ) از جنس فلز سخت و محکم است، و شکستن آن با دست یا زور معمولی ممکن نیست. مش‌قاسم که دید همه منتظرند، دست به دسته‌ی هونگ زد، اما نتوانست کاری کند. فقط خجالت کشید و ساکت شد. از آن روز، هر وقت کسی ادعای بی‌پایه بکند یا حرفی از قدرت و توانایی بزند که عملی نباشد، مردم این مثل رو بکار می برند.

گاو پیشانی سفید؛

در دل فرهنگ عامیانه ایرانی، ضرب‌المثل‌ها نه‌تنها ابزار بیان‌اند، بلکه پنجره‌ای به جهان‌بینی مردم‌اند. یکی از پرکاربردترین و در عین حال رازآلودترین این مثل‌ها، «گاو پیشانی سفید» است؛ عبارتی که هم می‌تواند نشانهٔ شهرت باشد، هم نماد بدشانسی.

اما ریشهٔ این مثل چیست؟ چرا گاوی با پیشانی سفید، این‌چنین در ذهن مردم جا خوش کرده است؟

در گذشته، چوپان‌ها برای شناسایی گاوها در گله‌های بزرگ، به نشانه‌های ظاهری توجه می‌کردند. گاوی که پیشانی‌اش سفید بود، در میان گاوهای قهوه‌ای یا سیاه، به‌راحتی دیده می‌شد. همین ویژگی باعث شد که «گاو پیشانی سفید» به نمادی از برجسته‌بودن تبدیل شودچه مثبت، چه منفی. در روایت‌های شفاهی، این مثل گاه به کسی اطلاق می‌شود که همیشه در چشم است؛ گاه به کسی که هر اتفاقی می‌افتد، پای او وسط است. گویی سرنوشت، او را برای دیده‌شدن انتخاب کردهحتی اگر خودش نخواهد.

در ادبیات کودک نیز، شخصیت «گاو پیشونی سفید» در داستان‌هایی مثل «ماجراهای گله» یا «قصه‌های شبانه» به‌عنوان موجودی متفاوت و گاه دردسرساز ظاهر می‌شود. اما در لایه‌های عمیق‌تر، این مثل پرسشی فلسفی را مطرح می‌کند: آیا دیده‌شدن همیشه موهبت است؟ یا گاهی، پیشانی سفید یعنی نشانه‌ای از رنجی پنهان؟

در روزگاری که رسانه‌ها هر روز چهره‌ای را «پیشانی سفید» می‌کنند، شاید بد نباشد کمی مکث کنیم و از خود بپرسیم: آیا ما هم گاو پیشانی سفید شده‌ایم؟ و اگر آری، با این دیده‌شدن چه می‌کنیم؟

«کوری عصا کش کور دگر شود»؛ ضرب‌المثلی که هنوز زنده است

در کوچه‌پس‌کوچه‌های زبان فارسی، ضرب‌المثل‌ها مثل چراغ‌هایی‌اند که مسیر تجربه را روشن می‌کنند. یکی از تلخ‌ترین این چراغ‌ها، ضرب‌المثل «کوری عصا کش کور دگر شود» است؛ عبارتی که با طنز تلخ، از خطر راهنمایی ناآگاهان توسط ناآگاهان سخن می‌گوید.

ریشهٔ این مثل به تجربهٔ زیستهٔ مردم بازمی‌گردد: وقتی کسی که خود راه را نمی‌بیند، دست دیگری را می‌گیرد تا او را هدایت کند، نتیجه چیزی جز سقوط مشترک نیست. این تصویر، هم در ادبیات عهد جدید آمده (انجیل متی: «اگر کور، کور دیگر را هدایت کند، هر دو به مغاک خواهند افتاد») و هم در نقاشی‌های کلاسیک، مثل اثر معروف پیتر بروگل در قرن شانزدهم.

اما این مثل فقط دربارهٔ نابینایی جسمی نیست. «کور» در اینجا نماد نادانی، بی‌بصیرتی، یا خودفریبی است. در دنیای امروز، این مثل را می‌توان در بسیاری از موقعیت‌ها دید مانند، مشاوری که خود تجربه‌ای ندارد، اما نسخه می‌پیچد، رسانه‌ای که حقیقت را نمی‌بیند، اما افکار عمومی را هدایت می‌کند، یا حتی سیاستمداری که خود در تاریکی است، اما دیگران را به دنبال خود می‌کشاند. در واقع، این ضرب‌المثل نه‌تنها نقدی اجتماعی است، بلکه دعوتی به تأمل:

آیا ما خود کور نیستیم؟

آیا عصا کش کسی شده‌ایم که از ما هم ناآگاه‌تر است؟

و آیا وقت آن نرسیده که چراغی روشن کنیم، پیش از آن‌که به مغاک بیفتیم؟

شاید وقت آن باشد که عصا را به دست بینا بسپاریمیا خود بینا شویم.

ضرب المثل «دست‌ از کاری شستن»

در کوچه‌های سنگ‌فرش‌شدهٔ اورشلیم، مردی نشسته بود پشت میز قضاوت. نامش پیلاطس بود؛ حاکمی رومی با ردایی سرخ و نگاهی سرد. مردم فریاد می‌زدند: «او را به صلیب بکش

مردی را آورده بودند که نه شمشیر داشت، نه سپر. تنها چیزی که داشت، نگاهی بود آرام و کلامی که از عشق می‌گفت. پیلاطس بارها پرسید: «چه جرمی دارد؟» اما پاسخ، فقط فریاد بود. حاکم، میان عدالت و سیاست، سرگردان بود. نه می‌خواست خون بی‌گناهی را بریزد، نه می‌توانست خشم جمعیت را نادیده بگیرد. پس برخاست، به کنار لگن آب رفت، و در برابر چشم همه، دست‌هایش را شست. گفت: «من از خون این مرد بی‌گناه، بری هستم. شما خودتان پاسخگو باشید

و آن مرد، با تاجی از خار، به سوی تپهٔ جلجتا رفت. سال‌ها گذشت. مردم هنوز دربارهٔ آن روز حرف می‌زنند. برخی می‌گویند پیلاطس بی‌گناه بود، چون دست‌هایش را شست. برخی می‌گویند شستن دست، پاک‌کردن وجدان نیست.

و امروز، هرگاه کسی از کاری کناره می‌گیرد، بی‌آن‌که مسئولیتش را بپذیرد، مردم می‌گویند:

«از آن کار دست شست، مثل پیلاطس