سال‌های جدایی – قسمت ۲۵

نویسنده: پریدخت کوهپیمان

در این موقع بود که متوجه خطر بزرگی شدم که این افراد برای بر کناری من در حال تدارک بودن. با دیدن این فاکتورهای خرید در سطل کاغذهای باطله، فهمیدم می خواهند به دادگاه ثابت کنن که من  پول خرید این فاکتورها که توسط آنها نابود میشد را بالا کشیده ام و میشد ثابت کرد که در امانت خیانت کرده ام و پس از آمدن به خانه اصلا حال و حوصله زندگی را نداشتم و بیشترین ترسم این بود که آنها مدارک دروغ دیگری بر علیه من تهیه کرده باشن. در این روزهای پر اضطراب خیلی رنج بردم چرا که نمی توانستم حتی دردم را با همسرم هم در میان بگذارم با قلب بیماری که او داشت تشویش و ناراحتی بیشتر ناراحتش میکرد و قطعا  از پا می افتاد. خدایا چکار باید بکنم یارب نردبان دلم شکسته است تو مرا دعا کن! خداوندا تو شاهد بر اعمال من بوده ای منی که اولین قصدم خدمت به مردمی بوده که نیاز مبرم داشته اند. زنانی که اکثرا بیوه و بی پناه و زندگی از دست داده بودن! زنانی که در مسیر آمدنم به شرکت گوشه پیاده رو خیابان از فرط گرسنگی نقش زمین میشدن وتنها لقمه نان خشکی را که توانسته بودن از نان خشکی محل با خواهش برای بچه های یتیمشان تهیه کنن و خود حتی تکه ای از ان نان خشک را هم به دهان نگذاشته بودن تا کودک یتیمشان کمی بیشتر بخورند! آفریدگارا تو شاهد بودی و من بدرگاهت قسم یاد کردم تا حد توانم بال وپر آنها باشم و اینکه با چه اشتیاقی مجانا به این گونه زنهای بی پناه آموزش دوخت وخیاطی دادم تا بتوانن حداقل شکم یتیمانشان را سیر کنن. ای شاهد بی طرف که فقط تو میدانی من از شکمم، از پوششم وحتی رختخواب فرزندان یتیم خود کندم و در این شهر با دیدن فجایح رنگارنگ در تنهایی چه اشکها ریختم. حالا چگونه ثابت کنم که هیچگونه چشم داشتی به تنها سرمایه ای که با هزاران رنج و بدبختی برای نجات زندگی آنها از بانک با سود بیست ودو در صد تهیه کرده ام ریالی به نفع خود بردارم .. اصلا منی که میلیونها ضرر و زیان مادی در اثر ورشکستگی خانواده و همسرم از دست داده ام با ریال و صد ریال این سرمایه امانت میتوانستم خودم وخانواده ام را نجات بدهم؟ 

نه به والله اونی که دنبال این مطلب بود من نبودم من برای نجات وضعیت شهرم و هم نوعم از جانم مایه گذاشتم، چرا روا داشتی این افراد به صداقت وپاکی من شک کنن؟ ای خالق مهربان عذر مرا بپذیر چون من نادان نمی توانستم در آن موقعیت تشخیص بدهم که چرا و تو چه سر نوشتی برایم در نظر گرفته ای؟ 

روز رفتن به دادگاه فرا رسید و من غمگین و دل آزرده از رفتار کسانی که فقط قصد کمک به آنها را داشتم با در دست داشتن برگ احضاریه وارد دادگاه شدم. وقتی توی راهرو دادگاه متوجه دو خانمی که به نمایندگی از طرف بقیه از من شکایت کرده بودن شدم بشدت از بی کسی خودم ناراحت بودم چون دیدم همسران آن دو خانم همراهیشان کرده بودن که حتما بتوانن مرا محکوم و راهی زندان کنن و عجیب اینکه با خنده وخش وبش کنان روبروی من هم ایستاده بودن که مامور درب اطاق قاضی، ما را دعوت بداخل کند. البته من که در چنین مواقعی چون به حقانیت خود ایمان داشتم هرگز خودم را نباختم و خیلی خونسرد به سمت دیگر راهرو رفته و خیلی سر حال شروع به قدم زدن کردم. به یک باره اسم خود را شنیدم که باید همراه شاکیان به حضور قاضی برویم عجیب قوت قلبی داشتم. وقتی وارد اطاق شدم و به میزقاضی نگاه کردم تازه متوجه شدم جناب قاضی هر روز صبح به صبح مرا جلوی میز خود رویت میکند و کاملا مرا میشناسد بدلیل اینکه من داو طلبانه بدستور فرماندار تنها زنی بودم که در آن دوران هرج و مرج ورود به شهر آبادان را پذیرفته بودم و بدون هیچ گونه چشم داشتی،

  شجریان: سروش مردم، فردوسی موسیقی ایران - قسمت سی و یکم

بازرسی اماکنی که خانمها آرایشگاه داشتن و یا مغازه هایی که لباس زیر زنانه را اداره میکردن برای بازرسی رفته وگزارش تهیه کنم و گه گداری متخلفین را هم به دادسرا میفرستادم چون بودن، افراد زیادی که از درماندگی مردم استفاده میبردن و اجناس و خدمات خود را گرانتر از عرف بازار ارائه میدادن و گاهی هم تخلفات اخلاقی داشتن و صد البته این قشر خاص از مردم بومی و اصیل این شهر نبودن بلکه فهمیده بودن در آبادان مغازها خیلی ارزان اجاره داده میشوند و با اندک سرمایه دکانی برای کلاه برداری باز کرده و بدون کنترل هر کاری دوست داشتن میکردن. از مطلب اصلی دور نشوم. قاضی وقتی من وارد شدم گویی اصلا هرگز مرا ندیده و اصلا نمیشناسد! 

در این موقع کمی نا امید شدم به تصور اینکه واقعا آنها حتی قاضی را هم خریده اند ولی باز بروی خود نیاوردم.. پس از کمی تامل قاضی از خانمهای شاکی پرسید خوب خانمها مشکل شما چیه؟ بلافاصله یکی از آنها گفت جناب قاضی این خانم اختلاس کرده و ما از او شکایت داریم .. در این هنگام آقای قاضی پرونده را باز کرده و مشغول بررسی آن بود. پس از کمی مرور آن پرسید شما در کدام شرکت دولتی مشغول به کار هستید؟ وجواب شنید خیر جناب، شرکت ما خصوصی و سهامی خاص است که به یک باره قاضی با حالتی بر افروخته گفت.. شرکت خصوصی؟ بله قربان! سرمایه اولیه شما در اینجا که من میبینم یک میلیون پانصد هزار تومان است. بله آقا همین قدر است.. آنوقت این خانم چه مقدار از این سرمایه را به قول شما اختلاس کرده؟ 

و اینجا بود که آن خانم بیسواد در حالی که بازیچه دست خانم معاون فرماندار شهر شده بود اصلا نمیدانست چه باید بگوید و قاضی پرسید: خانم شما اصلا میدونید معنی اختلاس چیه؟جواب شنید نه قربان! من نمی دونم این خانم ها میگن! 

در اوج پرسش قاضی و شاکی دراطاق باز شد و خانمی که رییس هیت مدیره شرکت و همکار من بود وارد شد و عذر خواهی کرده و گفت من متاسفانه دیر رسیدم قاضی پرسید شما؟ و ایشان خودش را معرفی کرد واجازه خواست مدارکی را که در یک زونکن همرا ه خود آورده بود به قاضی بدهد.. و آن مدارک را روی میز گذاشت و شروع به توضیح دادن کرد.. 

  Ovarian Cancer (1)

بله جناب قاضی من رییس هیت مدیره شرکت هستم و با خانم مدیر عامل همکاری نزدیک داشته ام و چک شرکت هم دو امضاء هست و این خانم بدون حضور من حتی یک قرقره هم نخریده! تا من چک خرید ایشان را امضا نکرده ام هرگز پولی خرج نشده که من در جریان خرج کرد آن نباشم و این مدارک تمامی فاکتورهای اصلی خرید هست که خانم مدیر عامل تحویل من داده است بدلیل اینکه همسر بنده حسابدار شرکت هست و در این هنگام سکوت عجیبی حکم فرما شده و جو اطاق محاکمه کاملا عوض شد. قاضی مشغول بررسی مدارک شد و حدود نیم ساعت بعد که از آن سکوت خفه کننده گذشت. سر از روی مدارک وپرونده بلند کرده وگفت: خوب خانمها شما مدعی هستید که این خانم پولهای شرکت را بالا کشیده و از ایشان شکایت کرده اید اما بنده الان با بررسی این اسناد متوجه شدم علاوه بر سرمایه گذاری اولیه برای خرید ماشین آلات و مصالح کار همین الان موجودی شما مبلغ چهار صد هزار تومان سود خالص کرده و در این دفترچه بانکی موجود است. علاوه بر آن پارچه های موجود به مبلغ سیصد هزار تومان وکلیه وسیله های مصرف نشده دویست هزار تومان بعلاوه حدود چهار صد هزار تومان مزد کار اخیرتان که از شهرداری هنوز در یافت نشده با این تفاصیل علاوه بر اینکه شما ضرر و زیانی نکردید بلکه هنوز حدود دویست هزار تومان لباس فروش نرفته دارید. میشه به جرعت گفت کل سرمایه سر جای خودش هست و هیچ گونه کم و کسری موجود نیست. حسابدار شرکت هم آنرا تایید کرده و این خانم هم شاهد است .. و در این موقع من ناچارم به خانم مدیر عامل شرکت توصیه کنم هر چه زودتر شکایتی بر علیه شما که به ایشان انگ دزدی زده ای تنظیم و به دادگاه ارائه داده تا به آن رسیدگی شود .. و خدا میداند دراین موقع آن دو خانم به چه روزی افتادن و فورا قصد داشتن همسرانشان را که پشت در منتظر بودن مرا با دستبد از اطاق بیرون بیاورن پناه بردن. ولی قاضی بلافاصله آنها را احضار کرد و از من پرسید خانم این حق مسلم تو هست چکار میخواهی بکنی؟ 

من در این زمان حساس یک لحظه خدا را در کنار خود احساس کردم و ایمان آوردم سر بی گناه تا پای دار میره ولی بالای دار نمیره! فقط نگاهی به آنها کردم و گفتم جناب قاضی این خانمها دوستان من هستن و طی این مدت شاهد زحمات بی دریغ من بوده اند وخوب میدانن چه کسی آنها را اغفال کرده است و همین جا در حضور شما اعلام میکنم من گناهکار اصلی را به خدا سپردم و از این خانمها شکایتی ندارم .. و اما این دو موجود از همه جا مانده سر افکنده چنان از در اطاق دادرسی بیرون رفتن که من خارج شدنشان را بیاد ندارم. پر مسلم دنباله رو آنها شوهران بی سواد بدبختی بودن که نمی دانستن کلمه اختلاس را در چه موردی به کار میبرن و به همسرانشان یاد داده بودن این را در شکایت خود بنویسید حتما شما محق خواهید شد. من وخانم رییس هیت مدیره در راهرو دادسرا از هم تشکر و خدا حافظی کردیم و در این لحظه وجود من پر از معنویت و راستی و درستی بود که داشتم از ان لذت میبردم و مهمتر از همه سیاوش بود که در خانه چشم براهم مانده بود. سریع با تاکسی خودم را به خانه رساندم وقتی زنگ در را به صدا در آوردم احساس میکردم دو بال دارم و در آسمان سیر میکنم چون پس از بیست و دو سال زندگی با مردی که به صداقت من ایمان داشت نمی توانستم قبول کنم که سر بی گناه من بالای دار برود و آبروی چندین ساله ام را به این راحتی در راه افرادی از دست بدهم که اصلا نمیدانستن انسانیت چیست. در ورودی باز شد گویی سیاوش از صبح که من رفته ام پشت در بود فورا راه را برایم باز کرد وگفت از چهره ات پیداست که شیری و چند ضربه آرام و محبت آمیز به کمرم نواخت وپاسخ من را شنید. سه ماه از این ماجرا گذشته بود که البته من استعفای خود را در آخرین روز که به دفتر کارم رفتم روی میز گذاشته و خارج شدم چون اطمینان داشتم هیچ چیزی کم ندارم و همه چیز اضافه تر سر جای خودش هست و چند نفر از خانمهای خیاط را هم شاهد گرفتم و همین کمک بزرگی به من کرد که بعدها چند نفری به خانه من آمدن و التماس کنان خواستن من به سر کارم برگردم چون هیچ کس قادر به انجام کارهایی که من کرده بودم و باید میکردم نبود. ولی در این موقعیت سیاوش خیلی جدی مانع شد وگفت اصلا راضی نیستم که تو دو باره با اینها کار کنی و جسته گریخته شنیدم هر سه خانمی که قصد داشتن مرا در محیط کارم و خانواده ام بی آبرو کنن هر یک به سزای عمل خود رسیدن و اینجاست که مثل معروف میگه چوب خدا بی صداست .. 

  آداب فرهنگی و آیین ملی در ایران باستان - قسمت 28

گذشت دو سه ماهی من بیکار بودم که توسط یکی از آشنایان به کاری دعوت شدم. وقتی برای مصاحبه به آن مکان رفتم متوجه شدم که یک مرکز آموزشی معلولین ذهنی میباشد. در ابتدا دوست نداشتم با آن روحیه ضربه خورده این همکاری را قبول کنم ولی بعد از کمی فکر کردن ترجیح دادم این کار که مدیریت داخلی مرکز بود را بپذیرم . از روز اول بعد از آشنایی با مسئول و صاحب اصلی آن مکان مشغول به کار شدم. باید در این مرکز از بیست نفر بچه که در سنهای مختلف ولی نزدیک به هم بودن نگهداری میشد و همکاران من در واقع کسانی را که باید تحت نظارت من کار کنن دو خانم جوان بودن که اصلا هیچ تجربه ای در این مورد نداشتن و فقط باید روزی هفت ساعت در محیط کلاس وچمن وحیاط مدرسه از این بچه ها مواظبت میکردن وصد البته که خود بنده هم چنین تجربه ای را دارا نبودم ولی خانم مسئول این مدرسه که خودش سال آخر روانشناسی را میخواند چند جلد کتاب در مورد ناتوانیهای این کودکان که سندروم نوع یک و دو بودن به من داده و درخواست کرد هر چه سریعتر آنها را مطالعه کرده و نتیجه آنچه را که آموخته ام به این کودکان آموزش بدهم و از…

ادامه دارد… 

دیدگاهتان را بنویسید

هم‌اکنون عضو خبرنامه پیام جوان شوید

Newsletter

همراهان پیام جوان