شماره ۱۹۴ مجله پیام جوان - نوامبر ۲۰۲۵

سرمقاله ماه نوامبر ۲۰۲۵

نویسنده: شهرداد خبیر

یکی قطره باران

زمانمندی و درد جاودانگی

In death love, not life (Shakespeare)

در مرگ عشق باید، تمنای زندگی نشاید (شکسپیر)

در عشق زنده باید، کز مرده هیچ ناید

دانی کیست زنده؟ کو ز عشق زاید (مولوی)

سالها پیش، م. آزاد (1384-1312)، شاعر بلند آوازه، سرگشته و وامانده از یافتن معنایی برای زندگی، و درمانده از نیافتن دوست و« راه بر» برای گذر از خم تند رخوت و نومیدی و تاریکی، چنین سرود:

من چگونه ستایش کنم آن چشمه را که نیست؟

من چگونه نوازش کنم این تشنه را که هست؟

من چگونه بگویم که این خزان زیباترین بهار؟

من چگونه بخوانم سرود فتح؟

من چگونه بخواهم که مهر باشد؟ : ای مرگ مهربان

زیباترین بهار در این شهر

زیباترین خزانست

من چگونه بر این سنگ‌فرش سخت

با چه گونه گیاهی نظر کنم؟

با چگونه رفیقی سفر کنم؟

من چگونه ستایش کنم این زنده را که مرد؟

من چگونه نوازش کنم آن مرده را که زیست؟

پرنده‌ها به تماشای بادها رفتند

شکوفه‌ها به تماشای آب‌های سپید

زمین عریان مانده‌ست و باغ‌های گمان

و یاد مِهر تو : ای مهربان‌تر از خورشید

شعری از : م. آزاد شاعری  که ، اگرچه گویندیک خشت از مهتاب بود و یک خشت از سنگ، اما شوربختانهدر غبار و دود گم شد“!.

گفته بودم که از همانجا که در سرمقاله ماه قبل کلام را بریدم، باز خواهم گشت و اکنون بازگشته ام!. پائیز فصل سرد پژمردن و فرو ریختن  زوائد زرد و خشک طبیعت، و زدودن خصلت های سترون و شرور ماست. فصل به اندرون خزیدنها و بازنگری هاست، از خود پرسیدن هاست؛ البته نه از سرنوشت حاکمیتی که «به خود» در حال خودریزی و خود سوزی است و فروپاشی، بلکه اندیشیدن و پرسش از فردای میهن یعنی: آینده و تقدیر فرزندان مان. یادم هست در سال 1352، از تلویزیون ملی ایران، مستندی ده قسمتی پخش می شد با عنوان: دهۀ شگفت انگیز (The Fabulous Sixties)، ناظر به پیشرفت سالهای دهۀ شصت میلادی، که مملو بود از ایجاد تغییرات و ظهور نو آوری های بی شمار،  شوک آور و ناگهانی در تمام عرصه های روابط اجتماعی، اقتصادی، صنعتی و فناوری در سطح جهان. هر بخش مستند به یکی از سالهای آن دهه می پرداخت. آخرین قسمت آن، به اصطلاح آینده نگر بود و این سئوال را مطرح می کرد کهجهان چند دهه بعد چگونه خواهد بود!؟ “. کسی بود که پاسخ داد: «منطقی آنست که پرسیده شود که ما «امروز» می خواهیم که «آینده » چگونه باشد، در انفعال و سکون و جمود و خمود ما، «فردا همیشه امروز» است همچون ضرب المثل معروف: “امروز نقد، فردا نسیه“.

زمان آن رسیده که به آنچه کِشته ایم و می کاریم تعمق کنیم؛ چون ذرّیه و احفاد و نوادگان ما از همین دانه های افشاندۀ بذر افکار و اعمال ما، بمثابه اصطلاح بودایی «کارما»ی محفوظ و اثر گذار در تاریخ، خواهند روئید. آیا «ما» می خواهیم این چرخه باطل بازتولیدکِشتن و کُشتن ها، زایش استبداد، فلاکت و زورمداری و بی قانونی تکرار شود؟ آیا توسط ما و آنچه از منفعت جویی و مصلحت پنداری و تملق گویی از قدرت و قدرتمندان، تفرقه و نفرت و خشونت در ژن ما نهادینه شده، نسل بعد هم در دوزخ غیر انسانی ایران خواهد سوخت؟ و این همه استعداد و شایستگی جوانان ما عقیم خواهد ماند و بر باد حسرت خواهد رفت؟ (از ما بهتران! غربی) گفته اند: قرن نوزدهم قرن «غولها»، و قرن بیستم، عصر «متوسط ها» بوده است. عمرم (البته در کمال تواضع!! ) کفاف آن نخواهد داد که منتظر بمانم و ببینم که در پایان این قرن میلادی، آنرا به چهصفتوصف خواهند کرد و راستش! چندان به من هم مربوط نیست. اما امیدوارم که تنها یک دهه و اندی سال از آغاز سده پانزدهم شمسی، خردورزان و تحلیلگران هموطنم چون نیک به قفا بنگرند، بر اساس آنچه دیده اند، زود هنگام بر مسند قضاوت ننشینند و سالهای آتی تا پایان این قرن شمسی را نیز، بی آنکه در انتظار گذر زمان بمانند با آینده نگری: عصر «فرومایگان» و فرومایگی تاریخ ایران، ندانند و چون شاعر ما «سرود شکست» نخوانند و تخلص م. اسیر!  را بعنوان آنکه در« شوره زار» یاس و قرنفل، وگلزاریأس و حرمان، زاده شده و گرفتار آمده، برنگزینند.

اکنون می خواهم به اتفاق شما به اقلیم روشنایی و امید، زندگی و جنبش و تعهد سفر کنم. ناگزیر باید ابتدا از دنیای تاریکی و مرگ گذر کرد و لجۀ دریای ناشناخته نیستی را نیز پیمود تا به نور گرمابخش حیات معنادار رسید. بهتر آنست که پرسش از مفهوم و حس زندگی را از منشور ذهن تاریخ بگذرانیم تا طیف رنگارنگ پاسخ های بزرگان، در این رابطه بر ما آشکار شود.

دو پرسش بنیادین فلسفه: این برخه (قسمت) را تقدیم می کنم به دوستانی که به خلجان روحی و بیخوابی شبانه مبتلایند. شوری در جان و زخمی در دل دارند و وجدانی معذّب و اشکی در چشم!؛ همیشه( بقول مولانا) «ساکن روان» در راهند، می جویند و نمی یابند و هرگز به مقصد آرامش و ساحل نجات نمی رسند چون شوق «نرسیدن» دارند!. پس ای یاران! این زورق و این دو پاروی اندیشندگی و سرگشتگی، در این دریای بی کرانه تحیّر و ناشناختگی!، و این پهنه بی انتها و ژرف و مردافکن: از برای تفکر و تقلّا و جستجو!. پس در این پائیز سرد  خاکستری و بارانی، در کنج زاویه (خلوتگاه عارفان و متفکران خانقاه) چله نشینی را به تفکر و سلوک بنشینید!

دو پرسمان بنیادین  فلسفه را بصورت زیر می توان مطرح و بیان کرد:

1- چرا چیزی هست بجای آنکه هیچ نباشد

2- معنای هستی، وهست  بودن چیست؟

ادامه دارد

دیدگاهتان را بنویسید

آرشیو مقالات پیام جوان

همراهان پیام جوان