نویسنده: سید سعید زمانیه شهری
فصل دوم سلسله مقالات «مولوی، معلم بلخی، شمس شعر شرقی» – قسمت سی و یک
به نام خداوند رنگین کمان
خداوند بخشنده مهربان
خداوند مهسا، حدیث و کیان
خداوند یک ملت همزبان
که این خانه مادری، میهن است
که ایران زمین، کاوه اش یک زن است
*داستان ترسیدن جالینوس حکیم از تملق گویی دیوانه از مثنوی معنوی مولوی:
روزی از روزها جالینوس حکیم، سراسیمه از راه رسیده و از یکی از دوستان خود سراغ دارویی را گرفت. دوست او گفت ای خردمند؛ تو خود بهتر می دانی که این دارو جهت درمان دیوانگان است؛ و تو که شبیه دیوانه ها نیستی؛ لطفاً بگو این را برای چه میخواهی؟ جالینوس در پاسخ گفت در راه که می آمدم، دیوانه ای به من خیره شده و مدتی با خوشحالی به من نگاه کرد. سپس به من چشمکی زده و با تحسین هایش به من ابراز ارادت نمود. با خود گفتم اگر در وجود من و او نقطه مشترکی نیست، چرا او به من تمایل پیدا کرده است؟ چگونه ممکن است کسی به غیر هم سنخ خود متمایل شود؟ لابد آن دیوانه هم سنخ خود را دیده است.
چون دو کس بر هم زند، بی هیچ شک
در میانشان هست قدرِ مشترک
در واقع وقتی دو نفر با هم مصاحبت میکنند قطعاً میان ایشان نقاط مشترکی وجود دارد، پس من هم در خود شک کردم.
کی پرد مرغی، مگر با جنس خود
صحبتِ ناجنس، گور است و لحد
چگونه ممکن است که پرنده ای با پرنده دیگر که هم جنس او نیست، پرواز کند؟ زیرا هم صحبتی با غیر همجنس مانند گور و سنگ لحد است. یعنی دوست ناباب میتواند شخصیت انسان را نابود کرده و او را به مرتبه مردگان تنزّل دهد.
باطلان را چه رباید؟ باطلی
عاطلان را چه خوش آید؟ عاطلی
چه عاملی افراد پلید و باطل را به سوی خود جذب می کند؟ مسلماً یک باطل دیگر مثل خود آنها. و چه چیز بیکاران و بیهوده کاران را به سمت خود جذب می کند؟ یقیناً کار بیهوده ای که خوشایند آنها باشد.
زآنکه هر جنسی، رباید جنس خود
گاو سوی شیر نر کی رو نهد
زیرا هر جنسی جنس مشابه خود را جذب میکـند. بعنوان مثال گاو کی میتواند سوی شیر نر برود؟ در تکمیل داستان و در راستای نتیجه گیری دقیق تر، حکایت دیگری را نیز بیان می کنم؛ روزی حکیمی زاغی را دید که با لک لکی هم پرواز شده، این موضوع سبب حیرت او شد، لذا با دقت خاصی آن دو را دنبال کرد، در آخر دید که هر دو آن پرنده گان لنگ هستند و این وجه اشتراک باعث دوستی ایشان شده بود.
* داستان لقمان حکیم از مثنوی معنوی مولوی:
لقمان غلام یک شخص ثروتمندی بود. او ضمن اینکه در انجام امور محول شده بسیار چالاک و وظیفه شناس بود از لحاظ اخلاقی، هم یک انسان وارسته و پاک دامن بشمار می رفت. او با اینکه یک غلام زاده محسوب میشد، ولی رفتارهای بسیار بزرگ منشانه و مودبانه داشته و هرگز از هوی و هوسش پیروی نمی کرد، به همین دلیل اربابش علاقه بسیاری به او داشت و همین علاقه سبب شده بود حتی او را به فرزندان خودش نیز ترجیح بدهد. لازم است در همین جا داستانی را بیان کنم؛ روزی پادشاهی به شیخی عابد گفت، از من هدیه و ثروتی طلب کن! شیخ به او چنین پاسخ داد: که ای شاه ادعای گزافی نکن که این امر از تو برنمی آید و من از تو بسیار داراتر هستم، زیرا که من دو غلام بسیار پست و حقیر دارم که آنان سروران و حاکمان بر تو می باشند، هرچه که آن دو بگویند تو فوراً اطاعت می کنی. شاه بسیار تعجب کرده و سوال کرد آن دو کیستند؟ شیخ جواب داد یکی خشم و دیگری شهوت است. آن دو مطیع فرمان من بوده، ولی در عوض تو مطیع فرمان آنان هستی، پس من افضل تر از تو هستم پس کسی پادشاه است که از پادشاهی آزاد شده و کسی گنجینه و ثروت دارد که خودش به ثروت تبدیل شده باشد. با این اوصاف، ارباب لقمان، اگرچه ظاهراً به بزرگان و اعیان و اشراف شباهت داشت، ولی در واقع او غلام و لقمان، ارباب واقعی بود.
در دنیای کنونی و در اطراف خود از این گونه موارد بسیار به چشم می خورد. مثلاً افرادی که ثروت و مال دنیا در نظرشان از خار و خاشاک هم پست تر است، یا اشخاصی که ظاهری آراسته به زهد و تقوی دارند، ولی باطنشان آکنده و پر از خباثت است. آری کار لقمان مانند آن خواجه ای است که قصد داشت بدون اینکه کسی او را بشناسد به مجلسی برود. لذا لباس های خود را با غلامش، تعویض کرده و او را جلو انداخت به غلامش هم گفت برای اینکه کسی به من شک نکند، در صدر مجالس نشسته و به من مانند یک غلام امر و نهی کن، من نیز همچون یک غلام در پائین مجلس کفش های تو را نگه خواهم داشت. بدان که ای غلام انجام این وظیفه به نحو خوب، خدمتگذاری به من است، پس با خیال راحت این نمایش را بازی کن. البته ارباب لقمان از وضع او کاملاً آگاهی داشته و راز پنهانی او برایش کشف شده بود، ولی بدون اینکه به روی خود بیاورد، با لقمان به روش ارباب و رعیت رفتار می کرد. او می توانست مدتها قبل او را آزاد کند، هرچند که لقمان در واقع آزاد شده بود، ولی ارباب بدلیل علاقه زیادش به لقمان، مطابق میل و خواسته او رفتار می کرد. در واقع لقمان راضی به ماندن در جایگاه غلامی بوده و دوست داشت در همان حالت بردگی به زندگی ادامه دهد و با این شیوه قصد داشت خود را از خویش یعنی نفس اماره اش مخفی نماید، از همان خویشتن و منیتی که عامل همه پلیدی ها و رذالت هاست. این علاقه ارباب به لقمان چنان بود که هر وقت میخواست غذایی بخورد، ابتدا لقمان را صدا می زد تا اول او بخورد و سپس خودش از باقیمانده غذای میل می کرد. از قضا روزی ارباب خربزه ای تهیه نموده بود و طبق روال همیشه لقمان صدا را زده تا از آن خربزه او نیز بخورد. ارباب خربزه ها را قاچ کرده و جلوی لقمان میگذاشت و او نیز میخورد ارباب همینطور خربزه را قاچ مینمود، لقمان نیز با رغبت و ولع خاصی می خورد، طوری که آب از دهان ارباب به راه افتاد، لذا تصمیم گرفت آخرین تکه خربزه را خودش بخورد، ولی همینکه آن را در دهانش گذاشت، آه از نهادش بلند شد، دهان و گلویش از تلخی آن، آتش گرفت. پس از مدتی که حالش سرجا آمد، به لقمان گفت: ای عزیز چگونه این زهر مار را با آن ولع میخوردی؟ مگر با جان خود دشمنی یا قصد خودآزاری داشتی؟ چرا به بهانه ای از خوردن آن صرفه نظر نکردی؟
لقمان پاسخ داد: من تاکنون از دستان سخاوتمند شما، آنقدر خوبی ها و نعمت ها چشیده ام که کمرم از خجالت خم شده است حالا یکبار هم که اتفاقی میوه ای تلخ از دست شما گرفته ام، از خوردن آن طفره روم؟ ضمن اینکه من چنان غرق در الطاف و محبت های شما بودم که اصلاً متوجه تلخی میوه نشده بودم.
از محبت، تلخ ها شیرین شود
از محبت مس ها، زرین شود
بر اثر عشق و دوستی تلخی ها به شیرینی مبدل می شود؛ همینطور بر اثر عشق، مس هم به طلا تغییر حالت میدهد.
از محبت دردها صافی شود
از محبت دردها، شافی شود
همچنین بر اثر عشق و دوستی، دردها ( گوهرها ) صاف و صیقلی شده و دردها شفا می یابند.
از محبت مرده زنده میکند
وز محبت شاه بنده میکند
حتی مردگان هم از محبت، جانی نو می گیرند و شاهان غلام محبت می شوند. البته لازم به ذکر است که محبت از آگاهی و معرفت نشات می گیرد و به طور قطع کسی که به گزاف و لاف چنین ادعایی نماید، هرگز به چنین جایگاهی نخواهد رسید و هرگز معرفت ناقص، قادر نیست که چنین عشقی را پدید آورد.