نویسنده: سید سعید زمانیه شهری
فصل دوم سلسله مقالات «مولوی، معلم بلخی، شمس شعر شرقی» – قسمت سی و یک
به نام خداوند رنگین کمان
خداوند بخشنده مهربان
خداوند مهسا، حدیث و کیان
خداوند یک ملت همزبان
که این خانه مادری، میهن است
که ایران زمین، کاوه اش یک زن است
داستان اعتماد به چاپلوسی و وفاداری خرس از مثنوی معنوی مولوی:
در روزگاران قدیم، مار عظیم الجثه ای به خرسی حمله ور شده و قصد داشت تا او را ببلعد. خرس که عاجز شده بود شروع به ناله و شیون کرد، در آن اثنا مرد جسوری که از آن محل گذر می کرد، با دیدن این صحنه دلش به حال آن خرس ضعیف سوخت و با شهامت و دلیری زیاد توانست او را از دست آن حیوان درنده رهانیده و نجات دهد. خلاصه خرس نجات یافته، یک دل نه صد دل شیفته محبت و بخشندگی آن مرد شد، و مانند سگ اصحاب کهف دنبال او به راه افتاد. بعد از مدت زمانی آن مرد از شدت خستگی به سایه درختی پناه برده و دراز کشید. خرس که دلبسته او شده بود، به نگهبانی او مشغول شد. شخص عالمی از آن نزدیکی گذر می کرد، از دیدن آن صحنه تعجب کرده و دلیل آن را از مرد سوال کرده و گفت این خرس با شما چکار دارد؟ و مرد نیز حکایت آن مار و نجات دادن خرس را از دست آن حیوان و شیفته شدن خرس را تعریف کرد. مردِ دانا گفت ای دوست عزیز، به این خرس دل نبند، زیرا که حیوانی احمق است و دوستی احمق صد برابر بدتر از دشمنی، دشمن عاقل است، پس به هر نحو ممکن او را از خود دور کن. مرد در پاسخ گفت، تو از روی حسادت این سخنان را می گویی و گرنه محبت های این خرس مهربان چه ضرری می تواند داشته باشد. مرد دانا گفت:
مهر ابله مهر خرس آمد یقین
کین او مهرست و مهر او کین
دوستی احمق، مسلماً مانند دوستی خرس است. به تعبیری دشمنی احمق، دوستی، و دوستی او دشمنی است.
عهد او سُست است و ویران و ضعیف
گفت او رفت و وفای او نحیف
پیمان احمق، سست و نا استوار است و سخن او بزرگ و پیمان او ضعیف و زار است.
گر خورد سوگند هم باور مکن
بشکند سوگند مرد کو سُخن
اگر آدمِ احمق سوگند هم بخورد، نباید سخنش را باور کنی؛ همانگونه که آدمی که سخنِ دروغ و نادرست میزند، هرگز به پیمانِ خود وفادار نمیماند.
چونکه بی سوگند ، گفتش بد دروغ
تو میفت از مکر و سوگندش به دوغ
چون که سخنان احمق، پر از سوگند دروغ است، مبادا به نیرنگ و سوگند او فریفته شوی. چون محبت احمقان و یا حتی چاپلوسی آنان، انسان را فریب داده و برایش ضرر دارد به همین دلیل حسادت من بهتر از محبت خرس است پس همراه من بیا و این خرس را رها کن که دوستی هم نوع افضل تر از دوستی حیوان است. مرد که ناراحت شده بود گفت ای حسود برو دنبال کارت و رهایم کن. مرد دانا نیز گفت مهمترین کار من اکنون همین است، ولی مثل اینکه تو شنوا نیستی. از آنجا که سوءظن یکی از موانع بزرگ برای درک حقیقت است، لذا هرچه که مرد دانا او را نصحیت کرد او سرسختی بیشتری می کرد و از لحظه ای تفکر به حرف آن مرد دانا خودداری نمود. در نهایت مرد دانا درمانده شد و گفت: ای مرد، حجت بر من تمام شده و من به دنبال کارم خواهم رفت زیرا که تو چشم و گوشت را به روی حقیقت بسته ای. مرد نیز پاسخ داد که ای رهگذر پرحرف برو و غم مرا مخور. مرد دانا که بسیار دوراندیش بود نمی توانست از کارش دل بکند پس دوباره اصرار کرد ولی این بار او عصبانی شده و با خود فکر کرد که نکند او قصد جان و مال مرا کرده ، یا گدایی بی سر و پا است که طمع به مال من دارد:
این همه گفت و به گوشش در نرفت
بدگمانی مرد را سدی است زفت
آن مردِ عالم، هر آنچه نصیحت و اندرز در دل داشت، در میدانِ سخن به او داد؛ اما هیچیک به گوش او فرو نرفت، زیرا گمانِ بد برای آدمی همچون سدی محکم است. نهایتا پس از کلی افکار پلید درباره او از همدیگر جدا شدند و پس از آن گفتگوی طولانی مرد به خواب نازی فرو رفت. مگس هایی که در آن اطراف مشغول ویزویز کردن بودند ، دائم بر سر و صورت او جولان می دادند . خرس نیز با دست خود آنها را پراکنده می کرد ، از بین آن مگسان ، یکی بسیار سمج و پررو بوده و بلافاصله برمیگشت. خرس که از دست او کلافه شده بود، تصمیم گرفت کار او را یکسره نماید، لذا رفت و سنگ بزرگی برداشته تا این بار با ضربه محکمی، دمار از روزگار آن مگس مزاحم درآورد. مگس پروازکنان آمده و بر صورت مرد خوابیده نشست خرس نیز آهسته، سنگ در دست نزدیک شده، سنگ را بلند کرده و به خیال خود سنگ را بر مگس کوبید، حال تصور نمائید از برخورد آن سنگ سنگین بر صورت آن مرد چه اتفاقی می افتد. از آن پس این داستان بصورت ضرب المثل دوستی خاله خرسه وارد زبان عامه مردم شد.
همه جان من محو جانانه شد
به معشوق من، سینه کاشانه شد
و آنکه بر او جان چو جانانه گشت
سینه بر عشقش چو کاشانه گشت
وصف بر او در سخن افسانه شد
مستِ بر او این دلِ دیوانه شد