نوشته: دکتر محمد حسین میمندی نژاد
یک دل و سه دلبر…
حرکت شاهزادگان به سوی پایتخت
نادر لحظه ای در این عوالم گذراند ولی یک فکر عاقلانه در مخیله اش ایجاد شد. با خود اندیشید: حال که رضیه خانم راضی است و این وصلت عملی خواهد شد بهتر است او را به مشهد نبرد زیرا ممکن شاهزاده خانم پس از اطلاع بر این که او دو زن و پسران بزرگ دارد مایل به این وصلت نشود. به علاوه ممکن است در طول راه بر اثر ملاقات هائی که با شاهزاده خانم می شود همراهانش حرف هائی بزنند که صلاح نباشد.
اندک اندک این فکر در او تقویت گردید که شاهزاده خانم ها را قبلاً به پایتخت بفرستد و خودش با پسرش بعداً به آن جا وارد شود و به پاس خدماتی که به قبله عالم نموده است آن دو شاهزاده خانم را برای خود و پسرش خواستگاری نماید. از این که چنین فکری به خاطرش خطور کرد خوشحال شد. فکر کرد گوهرشاد و دختر سام بیک هم در چند روزی که در مشهد به سر خواهد برد ناراحت نخواهند شد، بعد از این مدت مفارقت و دوری در معیت آنان به خوشی به سر خواهد برد.
نادر فاتح جنگ ها، طراح نقشه های جنگی به سرعت خود را قانع کرد و طرح ریخته شده را تصویب نمود.
روز بعد به حضور شاهزاده خانم ها شرفیاب شد، پس از استفسار از سلامتی هر یک از آنان اظهار داشت راهی که باید طی نمایم تا به حضور قبله عالم برسم طولانی است. در طول راه شاید باز هم لازم شود با طاغیان و یاغیان دست و پنجه نرم کنم، طول راه و خستگی سفر ممکن است برای شاهزاده خانم ها ناراحت کننده باشد، روی این اصل آمدم کسب اجازه نمایم تا شاهزاده خانم های والا گهر را از همین جا به طرف اصفهان روانه سازم. بدون تردید حضرت ظل الله برای دیدن شاهزاده خانم ها بیتابند و منتظر تجدید دیدار می باشند.
رضیه خانم و فاطمه سلطان بیگم از این پیشنهاد ناراحت شدند، شاید می خواستند فریاد بزنند و اعتراض کنند و بگویند ما می خواهیم همراه سپهسالار وارد شهر اصفهان شویم ولی نادر به صحبت خود ادامه داد و عرض کرد: شکی نیست شاهزاده خانم ها هم برای رسیدن به قبله عالم بی تاب هستند و مایل می باشند هر چه زودتر به کاخ های سلطنتی برگردند. هر چند غلام آرزو دارم شخصاً در رکاب باشم و به عنوان بهترین ارمغان و تحفه و هدیه شاهزاده خانم ها را به حضور قبله عالم ببرم اما آرزوی قلبی من نباید سد و مانعی در راه خواسته های حضرت ظل الله و شاهزاده خانم های والاگهر ایجاد نماید.
موقعی که نادر این مطالب را می گفت متوجه نارضایتی دو شاهزاده خانم شد اما چون صلاحش در این بود شاهزاده خانم ها قبلاً وارد پایتخت شوند و در این باره تصمیم قاطع گرفته بود به صحبت خود ادامه داد و گفت: وسائل حرکت برای فردا مهیا خواهد، امیدوارم در این سفر به شما خوش بگذرد البته طولی نخواهد کشید که شخصاً پس از انجام اوامر حضرت ظل الله به آستانه بوسی مشرف خواهم شد. خواهشمندم لطفاً برای سفر آماده و مهیا باشید تا تأخیری روی ندهد. قبل از حرکت برای عرض خداحافظی باز هم شرفیاب خواهم شد.
تمام شاهزاده خانم ها غیر از رضیه خانم فاطمه سلطان بیگم خوشحال گردیدند برای این که وسائل سفر مهیا سازند خارج شدند شاید هم می خواستند نادر را با رضیه خانم تنها بگذارند زیرا متوجه دلدادگی آن دو به یکدیگر شده بودند.
فاطمه سلطان بیگم هم به تبعیت از آنان به طرف در خروجی رفت. نادر با قیافه ای بشاش اظهار داشت امیدوارم در این سفر به عروس عزیز من هم بد نگذرد.
از شنیدن این حرف فاطمه سلطان بیگم به عقب برگشت، با مهر و محبت به نادر که مانند پدری به او علاقه داشت نظر کرد و گفت: من بیشتر خوش داشتم باحضرت سپهسالار به اصفهان وارد شویم.
نادر عرض کرد صلاح در این است که شاهزاده خانم ها قبلاً به اصفهان وارد شوند و برادر تاجدار خود را برای پیشنهادی که خواهم کرد آماده و مهیا سازند.
فاطمه سلطان بیگم خندید و گفت: اگر صلاح چنینن است من هم حرفی ندارم. برای این که خواهرش لحظه ای با نادر تنها بماند به سرعت خارج شد.
رضیه خانم و نادر تنها ماندند. هر دو سر خود را زیر انداخته نمی دانستند چه بگویند. آتشی در درون هر یک مشتعل بود. بالاخره نادر سکوت را شکست، انگشتر گرانبهائی که تهیه کرده و در انگشت خود داشت بیرون آورد و گفت: رضیه خانم اجازه بفرمائید این انگشتر ناقابل را به حضور سرکار علیه تقدیم کنم.
رضیه خانم در حالی که از شدت شوق و شعف سر از پا نمی شناخت دست خود را برای گرفتن انگشتر پیش برد، نادر دست های خود را جلو برد، دست زیبای شاهزاده خانم را در دست گرفت، ارتعاشی سراپای عاشق و معشوق را فرا گرفت، نادر در حالی که انگشتر را به انگشت شاهزاده خانم می کرد با صدای مرتعش و لرزان گفت: از این که جان نثار را به غلامی برگزیده اید و این افتخار را نصیبم فرموده اید یک دنیا سپاسگزارم… این انگشتر مرا به خاطر سرکار علیه خواهد آورد، هر وقت به آن نظر فرمودید به یاد آورید قلب من برای شما و به خاطر شما می تپد، آرزوئی جز فدا کردن جان خود در راه جلب رضایت سرکار علیه رضیه خانم ندارم.
رضیه خانم می خواست خیلی حرف ها بزند، میل داشت علاقه و محبت خود را به سپهسالار ابراز نماید اما زبانش یاری تکلم نداشت، به هر زحمتی بود بر خود مسلط شد و گفت: هر چند دوری از سپهسالار مشکل خواهد بود ولی چون صلاح چنین است زود تر به نزد برادرم حرکت کنیم این سفر را خواهم رفت، به یاری خدا هر چه زودتر سپهسالار کارهای خود را فیصله داده به اصفهان خواهند آمد و مرا از انتظار خارج خواهند ساخت.
نادر که می دید تا چه حد رضیه خانم به او لطف دارد سر از پا نمی شناخت، بی اختیار دست شاهزاده خانم را به لب برد، بوسه ای بر آن زد و گفت: منتها آرزوی من هم این است، به یاری خدا به زودی خدمت خواهم رسید، اطمینان داشته باشید.
صبح روز بعد قافله ای از شهر هرات به راه افتاد، نادر شخصاً کجاوه ها و محمل ها را بازرسی کرد، دسته ای از سواران فداکارش را انتخاب کرد، سفارش های لازم به آنان نمود. در خلوت به خواجه باشی گفت: خواجه باشی فراموش نکن در این سفر باید منتهای سعی و کوشش به خرج دهی به عزیزانی که همراه تو هستند بد نگذرد، به خصوص رضیه خانم باید از تو راضی باشد.
خواجه باشی عرض کرد: حضرت سپهسالار اطمینان داشته باشند از شاهزاده خانم ها بیش از چشمانم مراقبت خواهم کرد. ان شالله حضرت سپهسالار هم با فرزند والا تبارشان به زودی تشریف خواهند آورد و شادی خواهیم کرد.
نادر دستی به پشت خواجه باشی زد. سومین بدره زر را در کفش نهاد و گفت: خواجه باشی برای رفتن به زیارت هم آماده باش، همین که کارها روبراه شد باید به سلامتی به آرزوهائی که داری برسی و از طرف من هم نایب الزیاره باشی.
خواجه باشی در منتهای سعادت بود، او عادت کرده بود سر به زیر و همیشه در حال تعظیم باشد به همین جهت قامتش خمیده و مثل این بود پشتش کمانی گردیده است در حالی که بدره زر را در دست خود فشار می داد به زانو درآمد، بوسه ای بر پا و دامن نادر زد، با صدائی که از شدت شوق و شعف لرزان بود گفت: خداوند به سپهسالار عمر بدهد من که زبانم قادر به ادای تشکر نیست، خداوند اجر سپهسالار را بدهد.
هر یک از شاهزاده خانم ها در کجاوه ای نشسته با دلی شاد و خرم برای زیارت قبله عالم و رسیدن به قصرهائی که مسکن و مأوایشان بود راه افتادند.
نادر شخصاً مراقب احوال بود، از یک یک شاهزاده خانم ها خداحافظی کرد، به همگی سفر بخیر گفت، با چشم و ابرویش از دلدار خداحافظی کرد.
نادر سوار بر اسب به معیت سردارانش تا مسافتی قافله را بدرقه کرد، در تمام طول راه نادر مواظب بود و می دید، گوشه پرده محمل محبوبش به کنار زده شده، حس می کرد دو نرگسی شهلا مراقب حرکات او است. نادر سوار بر اسب زیباش ابهت خاصی داشت، رضیه خانم نادر را برتر و بالاتر از تمام سرداران می دید، حال عجیبی داشت، آرزو می کرد دوران هجران کوتاه باشد و هر چه زودتر محبوب خود را در اصفهان ببیند. چشمش به انگشتری که نادر به او هدیه کرده بود افتاد، بی اختیار آن را به لب برد و بوسید. نادر را از خلال پرده محمل می دید و در گوشش صدای نادر طنین انداز بود: قلب من برای شما و به خاطر شما می تپد.!
برخلاف تصور نادر، رضیه خانم خبر داشت سپهسالار زن گرفته یکی از آنان مرده و پسری که از اولین زنش دارد نامزد خواهرش می باشد، با این حال نادر را دوست داشت و فکر می کرد او را از آن خود خواهد ساخت.
آرام جان و روح روان می رود، عاشق و معشوقی از یکدیگر دور می شوند، توصیف آن چه بر آنان می گذرد از عهده قلم خارج است، آنان را به حال خود رها سازیم. در عالم خیال به دنبال قافله ای دیگر برویم ببینیم در آن جا چه خبر است.