کتاب نادرشاه افشار (۷۰)

نوشته: دکتر محمد حسین میمندی نژاد

خواجه باشی به روزهای خوش گذشته فکر می کرد

عشاق در آرزوی وصال

قبل از اشغال شهر اصفهان در آن روزهائی که حرمسرا مأمن عشق و لذت بود خواجه باشی بارها شاهد چنین عوالمی شده دیده بود وقتی از عاشق خبری به معشوق می رساند و یا پیغامی از معشوق به عاشق می رساند گرفتار چه حال و وضعی می شدند. اما در تمام مدتی که دربار گرفتار ناراحتی و عذاب شده بود دیگر از این عوالم خبری نبود. گریه و اشک، زاری و عزاداری جایگزین این قبیل دلدادگی ها شده بود. بعد از ۸ سال سختی و مشقت خواجه باشی حس می کرد گذشته های شیرین تجدید می شود.

در اثر لب های گرم شاهزاده خانم فاطمه سلطان بیگم، خواجه گرمی و حرارتی در پوست چروکیده صورت خود حس کرد. بی اختیار دست به صورت خود برد نقطه ای که لب های گرم و مرطوب شاهزاده خانم به آن چسبیده بود لمس کرد و آن را بر لب گذاشت، دست دیگر در جیبش بود و دستبند را لمس می کرد. دستی که در جیبش بود از طرفی با دستبند خارج شد، دستی که به صورتش برده جای بوسه را لمس کرده و بوسیده بود از طرف دیگر پائین آمدند. این دو دست در جهت عکس هم یکی بالا آمد و دیگری پائین رفت تا برابر هم رسیدند و در برابر چشمانش قرار گرفتند. در یک دست اثر رطوبت لب های شاهزاده خانم مخلوط با آب دهان خودش، در دست دیگرش دستبندی از طلای خالص جواهر نشان قرار داشت. آن دو را با یکدیگر قیاس کرد، به فکرش رسید شاهزاده خانم برای خاطر رسیدن به وصل برای این که روزی بوسه ای رد و بدل کند چنین بخششی نموده است. از یادآوری این عوالم انقلابی در فکرش ایجاد شد، او از بوسه و بوسیدن لذتی نمی برد، درک نمی کرد چه خاصیتی در این بوسه نهفته است که عاشق و معشوق تمام ثروت دنیا را حاضرند در عوض آن بدهند. بی اختیار آه سردی از دل بر کشید. قطرات اشک از چشمانش سرازیر شد، روی گونه های چروکیده اش غلتید و در کف دست هایش فرو ریخت، از این که اشک می ریخت متعجب شد.

رطوبت لب های شاهزاده خانم خشک شد، به جای آن قطرات اشک خودش کف دستش را تر کرد، حرمان ها و ناکامی های عشاق به خاطرش آمد، اشک هائی که عاشق و معشوق در فراق یکدیگر می ریزند و او بارها شاهد چنین مناظری بود در نظرش مجسم گردید. فکر کرد او هم از عشقی که ماهیت آن را درک نکرده محروم می باشد و گریه اش برای چنین محرومیتی است. در همین لحظه چشمش متوجه دست دیگرش گردید. دستبند مرطوب شده از اشک، چشمانش را خیره ساخت عاشق و معشوق ناکام، حسرت به دل و محروم، جز اشک نصیبی ندارند اما او که ناکام و حسرت به دل و محروم است در برابر ناکامی و محرومیت مزدی و اجری دارد.

اشک چشمانش خشک شد، این مرتبه دستی که دستبند در آن قرار داشت بالا آمد، نزدیک لب های خواجه باشی رسید، حس کرد از بوسیدن دستبند لذت می برد، لذتی که از بوسیدن دست آغشته به رطوبت لب های شاهزاده خانم به او دست نداده بود. خواجه باشی از داشتن چنین معشوقی لذت برد. به انگشتری که به انگشتش بود نظری افکند، کیف کرد، چروک های در هم رفته چهره اش شکفته شد،‌ برای این که از این عشق به منتها حد لذت و کیف برد به فکر افتاد در رساندن عاشق و معشوق های دیگر به یکدیگر بکوشد و سهمی عشق خود را نقد بگیرد.

ساعتی بعد خواجه باشی در حضور نادر بود، با آب و تاب جریان مذاکرات خود را با دو شاهزاده به عرض نادر رساند و کیسه پول دیگری به رسم انعام گرفت.

آن شب برای شاهزاده خانم رضیه خانم و شاهزاده فاطمه سلطان بیگم از طرفی، نادر از طرف دیگر شب عجیبی بود.

شاهزاده خانم ها به فکر آینده بودند، از شدت خوشحالی و سعادت خواب به چشمان شهلای شان نمی آمد.

نادر هم غرق در افکار گوناگون خوابش نمی برد، فکر می کرد از راه این وصلت نه تنها به محبوب می رسد بلکه به شاه تهماسب نزدیک تر شده این قرابت سبب خواهد شد مقامش محکم تر گردد،‌ در آینده بین او و قبله عالم نقار و کدورتی ایجاد نشود. نادر تصور می نمود بعد از آن که با رضیه خانم زناشوئی کرد به قبله عالم نزدیک تر خواهد شد بدون شک سعایت بداندیشان بی اثر خواهد گردید و او هم خواهد توانست بیش از پیش به حضرت ظل الله خدمت کند. فکر می کرد وقتی که درباریان ببینند او داماد شاه است دیگر درصدد اخلال گری برنخواهد آمد و او خواهد توانست با فراغ بال شاه را منکوب نماید، تمام یاغیان و طاغیان را بر جای خود بنشاند.

نادر فکر می کرد رضیه خانم راضی است، پسرش هم از این که داماد شاه خواهد شد بدون شک خوشحال خواهد گردید، شاهزاده خانم کوچک هم که برای وصلت با پسرش حاضر می باشد، شاه تهماسب هم در برابر خدماتی که نادر نموده بزرگ ترین دشمنش اشرف را به زانو درآورده است، بدون تردید برای این دو وصلت رضایت خواهد داد.

نادر هیچ مانعی برای انجام این دو وصلت نمی دید، پیش خود حساب کرد شاهزاده خانم ها تا رسیدن به اصفهان با او خواهند بود، در طول راه باز هم به آنان خدمت خواهد کرد و آن طور که باید و شاید آنان را مفتون خود خواهد ساخت، ضمناً در شهر مشهد پسرش نیز شاهزاده خانم کوچک را خواهد دید و تا رسیدن به پایتخت کارها بر وفق مراد پیش خواهد رفت. همین که به شهر اصفهان رسید. بساط عقد خواهد چید و جشن عروسی به راه خواهد انداخت.

نادر از طرحی که ریخت بسیار خرسند شد اما رفتن به مشهد او را به یاد ایام پیش انداخت، بی اختیار قیافه های زیبای گوهرشاد و دختر سام بیک قوچانی در مخیله اش مجسم گردید. گذشته ها به خاطرش آمد، روزهای خوشی که با آن دو دلبر سپری کرده بود به یادش آمد، فکر کرد با بودن این دو زن در مشهد که بدون تردید چشم به راهش هستند و برای دیدنش بی تاب می باشند، صلاح نیست شاهزاده خانم ها را با خود به شهر مشهد ببرد. در این لحظه شاید به فکرش رسید با داشتن گوهرشاد وقتی می خواست با دختر سام بیک وصلت کند چه ناراحتی ها کشید تا آن دو نفر را به هم مهربان ساخت. با خود اندیشید حالا که رقیب سومی برای آنان پیدا می شود چه خواهند کرد؟ فکر کرد بدون شک دردسر و ناراحتی دیگری برایش ایجاد خواهد شد.

شاید هم فکر کرد مسلمان است و حق دارد چهار زن عقدی و هر چند نفر صیغه بخواهد بگیرد، زن گرفتن حق مسلم او می باشد. نه تنها زنانش حق اعتراض ندارند بلکه وظیفه دارند با یکدیگر بسازند، شاید هم این رفتار به نظرش صحیح نیامد و با خود گفت: چنین رفتاری برخلاف عدالت است ولی چون مرسوم بود و می دید در حرمسرای شاه تهماسب با این که جوان است تعدادی زن عقدی و صیغه وجود دارد خود را قانع ساخت به عادات و رسوم معمول و متداول به خصوص که متضمن کیف و لذت بود پشت پا نزند ضمناً چون متوجه شده بود یک زن و دو زن قادر نیستند  تمنیات و حوائج او را برآورند، لذا این افکار به زودی سپری شد، از این که روزی خواهد رسید شاهزاده خانم رضیه خانم را در آغوش گیرد غرق در شادی و شعف گردید.

قصه هنوز چشم بر هم نگذاشته است….

دیدگاهتان را بنویسید

آرشیو مقالات پیام جوان

همراهان پیام جوان