سلسله مقالات “مولوی، معلم بلخی، شمس شعر شرقی” (۳۰)

نویسنده: سید سعید زمانیه شهری 

فصل دوم سلسله مقالات «مولوی، معلم بلخی، شمس شعر شرقی» – قسمت سی

به نام خداوند رنگین کمان

خداوند بخشنده مهربان

خداوند مهسا، حدیث و کیان

خداوند یک ملت همزبان 

که این خانه مادری، میهن است

که ایران زمین، کاوه اش یک زن است 

داستان مرد خفته و مار در دهانش از مثنوی معنوی مولوی:

روزی از روزها مرد عالمی سوار بر اسب از بیابانی گذر می کرد. در بین راه شخصی را دید که زیر درختی خوابیده است. در همین حین ناگهان ماری را مشاهده کرد که به سمت دهان آن مرد می خزید به همین جهت برای نجات آن بیچاره به سرعت به طرفش تاخت ولی مار در یک لحظه به دهان او رفته و وارد شکمش شد. مرد عالم برای نجات مرد، با چوبی که در دست داشت بر سر او کوبید در همان لحظه مرد از خواب هراسان پرید. با ضربه دوم گیج و منگ به سمت درخت سیبی که در آن نزدیکی بود، دوید. آن سوار هم به سرعت دنبال او رفته با ضربه شلاقی او را وادار به خوردن سیب های گندیده و نارس زیر درخت کرد. آن قدر از آن سیب ها به او خوراند که دیگر جایی برای خوردن نداشت

مرد سوار نیز بدون هیچ توجهی به حرف ها و دشنام ها او را با شلاقی که در دست داشت مجبور کرد تا در بیابان گرم و سوزان بدود، آنقدر او را دواند که از حال رفته و هرچه خورده بود را استفراغ نمود. در این حال همه غذاها به همراه مار بلعیده شده به بیرون ریخته شد. با دیدن این صحنه مرد به حکمت رفتار او پی برد، لذا به دست و پای او افتاده و مرتب تشکر می نمود و می گفت تو ناجی و وسیله رحمت من بودی و چقدر من خوش شانس بودم که شما مرا دیدی

ای مبارک ساعتی که دیدیم 

مرده بودم جان نو بخشیدیم 

چه لحظه مبارکی بود آن هنگام که شما مرا دیدی، در واقع من مرده بودم و تو به من جان نو عطا کردی

تو مرا جویان ، مثال مادران 

من گریزان از تو مانند خران 

تو مرا مانند مادری مهربان بدنبال من میگشتی، ولی من مثل خرها دایم به این طرف و آن طرف فرار می کردم

خر گریزد از خداوند از خری 

صاحبش در پی زنیکو گوهری 

خر به سبب نادانی از صاحب خود می گریزد ولی صاحبش به سبب خیرخواه بودن به دنبالش می رود

نه از پی سود و زیان می جویدش 

لیک تا گرگش نَدَرد یا دَدَش 

در واقع صاحب خر برای نفع یا ضرر خود خر را نمی جوید بلکه برای آن جستجو می کند که گرگ یا درنده ای او را پاره پاره نکند. پس ای سرور من لطفاً مرا عفو کنید، که چنین دشنام ها و حرف های زشتی را به شما گفتم. ولی اگر شما از همان اول از وجود آن مار و خطراتش مرا آگاهم می کردی، هرگز به شما چنین ناسزاهای را نمی گفتم.

مرد عالم در جواب گفت: اگر من از همان اول تو را از وجود چنین خطری مطلع می کردم، بطور قطع از ترس زهره ترک شده و جان می دادی، یا اینکه دیگر توان راه رفتن نداشته و نمی توانستی بدوی یا به خواسته ی من آنقدر سیب بخوری که استفراغ نمایی. آری تو به من ناسزا و فحش می دادی و من هنوز آن حرف ها در گوشم طنین انداز است ولی من بدون کمترین کینه از تو، مرتب سعی می کردم که کاری برای نجاتت انجام دهم. البته کار بسیار دشوار بود، زیرا از یک طرف نه می توانستم آگاهت نمایم نه اینکه به حال خودت رهایت کنم.

آری محبت و عاطفه خردمندان بدین صورت است. آنان گاهی سفارش هایی به ظاهر سخت و طاقت فرسا به ما می نمایند، که در باطن آن شفا است. کار انبیاء و اولیاء الهی و توصیه های ایشان که به ظاهر سخت می نماید، ولی آنان با تحمل سختی ها و مرارت های زیاد و شنیدن دشنام ها و ناسزاهایی به جهت خیرخواهی، ما را به تحمل مشقاتی توصیه می کنند که باعث خروج شهوات و هوای نفس و دفع هزاران مفسده از اعماق روحمان می شود. مانند کسی که جراحی می کند، این عمل دردناک است ولی در پی آن خیر زیادی است. آری اگر قدرت نفس شیطانی و وسعت عملکردش بر آدمی آشکار شود، دیگر درصدد انجام سعی و تلاشی برنخواهد آمد. لذا موقعی که دلیل کاری برایتان روشن نشده است اما به صرف شنیدن حرف از دانشمندانی که با تحقیق و بررسی و واکاوی به منبع موثق و مطمئن رسیدند، آن را قبول کرده و اجرا نمایید.

ابن سینا می گوید: من قادر نیستم موضوعی بنام معاد جسمانی (محشور شدن تمام اعضاء و جوارح انسان در روز قیامت) را با عقل خود درک نمایم، ولی چون سخن از دهان پیامبران الهی که صادقترین افراد زمانه خود بودند، خارج شده است، لذا بدون هیچ سماجت و لجاجتی آن را قبول می نمایم. درس دیگر این داستان  این است که، ای کسانی که قصد دارید، دیگران را به راه راست هدایت نمایید و در خود، این توان را حس می کنید، هرگز از دشواری راه نهراسیده و فحش و ناسزاهای دیگران، آرامش شما را به هم نزند. فقط باید به این نکته توجه داشت که چون تعلیم و تعلم کاری نیکو است و از آنجا که انسان خردمند و دانا این وظیفه را به عهده دارد که علم اش را رواج دهد، پس ما هم باید در این راه از او کمک طلبیده، تا تلاش هایش ثمربخش باشد. به تعبیری انسان مامور به تکلیف است نه مامور به نتیجه. ضمن اینکه رسیدن به نتیجه نیز بسیار پسندیده می باشد اما انجام تکلیف و وظیفه مهمتر است.

همه جان من محو جانانه شد

به معشوق من، سینه کاشانه شد

و آنکه بر او جان چو جانانه گشت

سینه بر عشقش چو کاشانه گشت

وصف بر او در سخن افسانه شد

مستِ بر او این دلِ دیوانه شد

ارادتمند شما

خاک پای آستان شما

دیدگاهتان را بنویسید

آرشیو مقالات پیام جوان

همراهان پیام جوان